«...ناگهان احساس تنهایی می‌کند. خودش را تا ابد به‌طرزی وحشتناک تنها می‌بیند. یک لحظه از آینه رو برمی‌گرداند و به یاد شوهرش به هق‌هق می‌افتد. فکر سفری که در پیش دارد تکانش می‌دهد؛ سفری به شهری که زمانی وطنش بوده و حالا به یک معنا برایش غریبه است. به‌روزهای باقی عمرش هم مشتاق است هم بی‌اعتنا؛ به دلش افتاده به سرعت شوهرش از دنیا نمی‌رود. سه و سه سال آزگار دلش برای زندگی در هند تنگ شده، حالا دلش برای کار و همکارانش در کتابخانه تنگ می‌شود؛ برای سور دادن؛ برای زندگی‌کردن با دخترش که مدت‌هاست یک‌جور غافلگیر‌کننده‌ای دوست و مونس هم شده‌اند- گاهی وقت‌ها با هم می‌روند پل کمبریج، توی برتل فیلم‌های کلاسیک می‌بینند. غذاهایی یاد سونیا می‌دهد که بچه که بود، وقت خوردن‌شان مدام غرغر می‌کرد. دلش برای رانندگی تنگ می‌شود – گاهی با ماشین می‌رود سر کار، و وقت برگتش به خانه، راهش را کج می‌کند سمت دانشگاه و از کنار ساختمان گروه مهندسی که زمانی شوهرش در آن کار می‌کرد، رد می‌شود. دلش برای کشوری که در آن ذره‌ذره شوهرش را شناخته و به او عشق ورزیده تنگ می‌شود. با وجودی که خاکستر شوهرش روی رود گنگ به باد داده شده، ولی در خاطر آشیما همچنان ساکن همین‌‌جاست، توی همین خانه، همین شهر...»
جامپا لیری، هم‌نام، برگردان امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی



صفحه‌ی اول