...صدا گفت: «کسی گفت صورتِ‌تو پاک کنی؟ خیر، سگ،کسی نگفت پاک کنی.»
دهان‌شان بار دیگر گشوده شد و او خود‌به‌خود چشم‌هایش را بست تا این‌که دست کشیدند.
صدا گفت: «این دو تا آقا که می‌بینی دانش‌آموزاَن. خبردار بایست، سگ. این دانش آموزان شرطی بسته‌ن و تو باید قاضی بشی.»
ابتدا دانش‌آموز سمت راست مشتی به او زد. درد در بازویش پیچید. لحظه‌ای بعد دانش‌آموز طرف دیگر مشت دیگری به او زد.
«حالا نظرتو بگو، مشت کدام یکی محکمتر بود؟»
«مث هم بود.»
صدا گفت: «یعنی می‌گی ساخت و پاخت کرده‌یم؟ پس جمع‌اش می‌کنیم.»
لحظه‌ای بعد صدای سنگدل پرسید: «بگو ببینم سگ، دست‌هات درد می‌کنه؟»
گفت: «نه.»
واقعیت داشت، چون دیگر نه تنش را حس می‌کرد و نه زمان را. ذهن گیج و گولش آرام کناره‌ی پوتواتن را به یادمی‌آورد، صدای مادرش را شنید، «مواظب باش، ریکاردیتو، پاتو رو ماهی دم‌شلاقی خاردار نذاری.» و دست‌های دراز و نگهبانش را پیش آورد و او را در زیر آفتاب بی‌رحم در آغوش گرفت.
صدا گفت: «دروغ می‌گی، سگ، اگه درد نمی‌کنن چرا زوزه می‌کشی؟»
فکر کرد کارشان تمام شده، اما تازه اول کار آن‌ها بود.
صدا پرسید: «تو سگی یا آدم؟»
«سگم، دانش‌آموز.»
«پس چرا ایستاده‌ای، خبر مرگت؟ سگ‌ها چهاردست‌و‌پا راه می‌رن.»...
ماریو بارگاس یوسا، سال‌های سگی، برگردان احمد گلشیری، انتشارات نگاه


نظرات:

سگم . دانش آموز

پس چرا ایستاده ای؟؟

خبر مرگت...

این کتاب را هنوز نخوانده ام ...



صفحه‌ی اول