وقتی بچه بود گرگ‌ها را در رؤیا می‌دید. آن‌ها یک‌سال تمام هر شب او را دنبال می‌کردند. زن می‌دوید و گرگ‌ها هرگز به او نمی‌رسیدند.
بعدها، با مردی آشنا شد. مردی خوش‌برخورد و حمایتگر. با دندان‌های تیز و پوست نرم.
زن هنوز هم گرگ‌ها را در رؤیا می‌بیند.
اما حالا وقتی در رؤیاهای او گرد می‌آیند، زن نیز با آن‌ها می‌دود.
شری پله می‌یر، داستان‌های 55 کلمه‌ای، گردآوری توسط استیو ماس، برگردان گیتا گرگانی، نشر کاروان


نظرات:

زن بود ديگه !!!


مرزها چه راحت از بين مي رن! نه؟


باز زنها شدن بره؟


عالي بود ميرزا. عالي


بابا زنا كه خودشون ختم گرگان. در ضمن من همينجوري هز روز ميام اينجا تا ببينم اون كدوم روزه كه تلفن خونتون قطعه يا اكانت اينترنت نداري يا حس نوشتن نداري. تو يه چيزيت ميشه نه؟


این‌جا هم اصفهانیا فقط با خودشون خوبن.منم همش دارم فرار می‌کنم.

-------------
میرزا: اصفهانی ها؟


در مسابقه سوتین بازی شرکت نمودیم باشد که تمدد اعصاب دهاد


داستانی که اگر تکرار نشود انگار زمان می ایستد



صفحه‌ی اول