«...صحرا مردان ما را برمیگیرد و همواره بر نمیگرداند. پس به این عادت کردهایم. و آنها به هستی خود در ابرهای بیباران، در جانوران پنهان در میان صخرهها، در آبی که سخاوتمندانه از زمین برمیآید، ادامه میدهند. من یک دختر صحرایم و به این مغرورم. میخواهم مرد ِ من نیز آزادانه همچون بادی حرکت کند و تپهها را به جنبش درآورد. میخواهم من هم بتوانم مردَم را در ابرها، در جانوران و در آب بنگرم...»
فاطمه
پائولو کوئیلو، کیمیاگر، برگردان آرش حجازی، نشر کاروان
سلام
من اين كتاب زيبا رو خوندم و خيلي دوسش دارم
به شما هم لينك دادم با افتخار
من هم همه ي اينايي رو كه فاطمه مي گه دوست دارم . . .
لذت بردم . . . عالي بود . . . هرچند كتاب رو خوندم ولي ياداوري هاي گاه و بيگاه از يك كتاب به اين صورت خيلي مي چسبه بهم . . .
ممنون . . .
برام خيلي سخته حدس بزنم وقتي اين پستها رو ميزني دقيقن چي تو ذهنته ...
من فقط اينجاش رو يادمه: مردها بيشتر به بازگشت مي انديشند تا به رفتن!