نتیجه میگیریم هویت همان چیزی است که در یک ورقپاره مینویسند میدهند دست آدم. یعنی از حدود یک ماه پیش که آنجا دانشجویی تمام شد تا امروز که چیزکی دادند دستم به خودم میگفتم در هفت دولت علاف و اخبار قسمت علوفه دنبال میکردم. از هویتمندی پیشآمده بس خرسند هستیم. رفتیم با هویت جدیدمان حساب باز کردیم، تلفن خریدیم، خیلی کارها کردیم. ما که بچه شهرستان هستیم، رفتیم بانک دهانمان باز ماند. یعنی طبق روایات خبر داشتیم قرار است چه خبر باشد ولی خب انتظار نداشتیم این همه اکرام و تکریم را، مناسبات عین بانک ملی ستارخان تهران. یعنی آدم دلش روزی صد بار هوای وطن نکند چه کند. ابلهها حتی به آدم کارت اعتباری هم میدهند، گفتم خانم اعتبار ما کجا بود؟ البته نگفتم. خلاصه امروز را به امضا کردن گذراندیم، قراردادها، کاغذها، فیشها، کلا احساس میکنیم آدم مهمی هستیم این همه ملت خریدار امضایمان هستند. اینجا برای دانشجوی بینالمللی پابرهنه هزار قیم هست، هر کدام میگویند دفتر ما خانه دوم شماست و قس علی هذا. جان میدهند به آدم کمک کنند. نگرانم از این همه توجه رودل کنیم. هنوز عین دهاتیها به ملت زل میزنیم. یک نتیجه کلی گرفتم که در اینجا دخترها از پسرها هزار بار دیرتر سردشان میشود، وگرنه دیوانه نیستند این همه کم بپوشند، البته... آها! از آن جهت؟ گزارش هوای امروز فراموش نشود، یک کانالی دارند در تلویزیون تمام مدت وضع هوا میگوید. البته احمق آنروز گفت باران میآید و نیامد و فردا صبحش آمد. به هر حال با دلی لرزان هر روز وضع را دنبال میکنیم که کی قرار است قندیل ببندیم. میگوید این هفته گرم است و هفتهی بعد سرد میشود. تا حالا کسی از سرماخوردگی مرده است؟
دمنوشت: بابت روزمرگی پیش آمده عذر میطلبیم.
عجیب است که اینجا هویت آدم میشود یک عدد، حتی کاغذ هم نه ! این محبت و لبخندهای تصنعی و به قول خودشان nice بودن هم کم کم توی ذوق می زند.
نروژی ها برای رفع التهاب گلو و گلو درد، یخ می خورند! حالا شما هم که در سرزمین یخبندان هستید، بدک نیست سوال کنید ببینید این کانادایی ها چی می خورند!:)
و درسته که دختر ها به خاطر یه لایه چربی زیر پوستشان، دیر تر از پسر ها سردشان می شود ولی گمان کنم اینها ماجرایشان، همان ماجرای بکش مرا و خوشگلم کن باشد!
ruzmaregehaietan ra ejgh ast
میرزا جان فرنگی می شود...
ادامه بده روزمرگی ها رو میرزا جان
D:
شاید تهش میخوان بپزنت، مثلِ اون جادوگره تو هنسل و گرتل که هی شیرینی میداد بهشون D:
در موردِ چگونگیِ لباسِ کمِ دخترها! هم یکی توضیح داده بود قبلاً، فک کنم سولوژن بود. درست یادم نیست D:
اي ميرزاي بزرگ راپورت چي. در بلاد فرنگ، آنجا كه از ما بهتران حضور به هم رسانيدهاند، آيا در وسط هواي سرد، مثل تهران خودمان بستني يخي پيدا ميشود؟
------------
میرزا: نه تنها پیدا میشود بلکه میخورندش هم!
همین جوری بنویس. اینطوری کمتر دلمون برات تنگ می شه. خاصیت نوشته هات اینه که وقتی آدم می خوندشون، انگار خودت وایستادی و داری اینها رو با همون لحن دوست داشتنی می گی. من اصلا احساس خوندن ندارم. انگار دارم می شنوم، از خودت:)
عجب. تبریز اوشافی اولاسان بله اوشویسن؟
البت اگه تهران بزرگ شده باشی که هیچی فقط می تونم بگم: خدا رحمتت کنه میرزا.
حلالت کردیم
------------
میرزا: تبریز بزرگ شدم. ولی بو سویوخ بولدغون سویوخلاردان درییر.
این جا تا دلت بخواهد ما داریم از گرما و تشنگی کیفور میشویم
راستی آلاسکا یخی آنجا فی چند ؟
چرا همان موقع نگفتم که چشمانم پر شد با خواندن پست عشق و نکبت که به جای ازمه , حرف خاک بلند به میان آمده بود . چرا خواه ناخواه غم داشت آن لحن ؟ فرهاد در گوشم فریاد زد : ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست ,,, میرزا اینجا خبر تازه ای نیست . همان ها که بود فقط رمضان لابد نوستالژی تان را بیشتر کرده است .
مي گم من چند مدل امضا دارم مي خواي بفرستم شايد پسنديدين ما رو هم خواستن واسه امضا دادن
می توانم وقتی متن را می خوانم صدایت را هم بشنوم. دلمان هنوز برایت تنگ است
آقا خوش بگذره .
دوست داشتنی ست که حقوق بشر را می فهمند و مفاهیمی که سال ها مثل سراب دنبالش می گشتیم را زندگی می کنند و وادارت می کنند آزادی و احترام در رگ هایت جریان پیدا کند. اما دوست داشتنی تر را کمی بعدتر درک می کنی که یاد می گیری تو چگونه می توانی چیزی را که گرفته ای، به اجتماع باز گردانی. این ها هیچ کدام باعث نمی شود که دلم برای ایران لک نزده باشد.