قضیه فقط باور کردن است. باور اینکه پس این‌طور است و لابد بعدش هم باید بگویی هوووم. این ممکن است هر لحظه‌ای پیش بیاد یا تکرار شود. شاید وقتی مثل این فرنگی‌ها یک چیزکی تپاندی در گوش و آهنگ گوش می‌کنی، از پنجره اتوبوس مغازه‌های باز را می‌شماری. شاید وقتی هاج و واج ماندن دانشجوی چینی را می‌بینی که انگار یک کلمه از حرف‌های استاد فلسطینی را نمی‌فهمد. شاید هم وقتی بالاخره در خانه می‌نویسی و از آوارگی خلاص شدی، گیرم بوی کتلتی که آنجل پخته بعد از سه چهار ساعت هنوز خفه می‌کند. من انگار باورم دارد می‌شود. پس این طور می‌شود روزمرگی تمام می‌شود، یا شروع می‌شود. به هر حال گمانم باز از سر نو.


نظرات:

سلام
در ماه رمضان به دلیل کم شدن اهدای خون بیماران نیازمند به فراورده های خونی دچار مشکل می شوند -مخصوصا گروههای خونی منفی.

ماه رمضان 2 سال پيش بود. به علت بيماري و کم خوني شديد و پايين آمدن پلاکت خونم (فاکتور انعقادي خون) احتياج شديدي به فرآورده ي خوني داشتم. خانواده ام براي يافتن دو واحد فرآورده ي خوني (پلاکت) به هر دري زده بودند ولي هيچ چيزي نصيبشان نشده بود جز این جواب ؛ در ماه رمضان اهدا کننده کم و اولويت با بيماراني با وضعيت بدتر است.
شرايط آن موقع را هيچگاه فراموش نميکنم؛ پلاکتم به زير 5 هزار رسيده بود (پلاکت در انسان سالم بين 200 تا 300 هزار است) و هر خونريزي کوچکي به خاطر بند نيامدن خون دردسري بزرگ برايم به ارمغان مي آورد.
داخل چشمانم لکه هاي خوني بوجود آمده بود که بينايي ام را مختل کرده بود. لثه هايم به دليل خونريزي زياد کنده ميشدند. بدنم با هر ضربه ي کوچکي کبود و متورم ميشد و از همه خطرناکتر احتمال خونريزي مغزي بود که هر لحظه تهديدم ميکرد.( در حالت عادي وقتي مويرگهاي مغزي آسيب ببيند توسط پلاکت سريعا ترميم ميشود ولي براي من کوچکترين آسيب خطرناک بود).
همه اينها باعث شده بود خانواده و بستگانم از همه ي توانشان براي يافتن پلاکت استفاده کنند، ولي جواب اين بود؛ در ماه رمضان اهدا کننده کم و اولويت با بيماراني با وضعيت بدتر است.
بالاخره بعد از چند روز با کلي پارتي بازي مشکلم حل شد ولي نکته اي که مرا واداشت تا اين داستان را بگويم اين بود؛ در ماه مبارک رمضان، ماه ميهماني خدا، ماهي که هر کار نيکي چندين برابر پاداش دارد و انسان را به خدا نزديکتر ميکند نجات جان يک انسان پاداشي جز نظر لطف الهي ميتواند داشته باشد؟
ديروز با اجازه ي پزشکم با زبان روزه رفتم و خون دادم. ضعفي بر من چيره نشد ولي اگر هم ميشد هيچوقت به ناتواني دوران بيماريم نميرسيد. تختها همه خالي بودند و من بودم و هزار فکر و خيال. اينکه چگونه ميتوانم فرياد بزنم آي مردم! چشماني منتظرند و دلهايي غمگين. به آساني ميتوانيد دل خدا را به دست آوريد. به جاي نذر آش و نان و حلوا، نذر خون کنيد.


inha ke hame avale ruzmaregi hast!


راستي يه سوال: آنجل اونجا هم به تو مي گه happy؟


واییییییییییییییی
پدرم در اومد از اینهمه روزمرگی
نیش زدن
نیش خوردن

هی رفیق

اجازه بده لینکت کنم
تازه کارم


هوم !!!


بی تربیت من رو چرا نبردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


کفرت از دست نرود


سلام میرزای عزیز!
خیلی وقت بود بهت سر نزده بودم. خبر نداشتم رفتی!
گرچه اینجا هم زیاد پیش نمیومد ببینمت اما احساس دلتنگی کردم از رفتنت.
هرجای این گردالوی تر و خشک که باشی برات آرزوی بهترینها رو دارم دوست خوبم.
راستی این آنجل همون آنجل تبریز خودمونه؟


فکرکنم به‌تره ديگه اين categoryیِ مونترال رو بی‌خيال شی. توريست که نيستی! بسه.


روزمرگي و ابتذال ! نميدونم اين دو تا طفيلي بي پدر مادر از كجا سرمي رسند ، انگار هميشه يه راه ورود پيدا مي كنند ...


تبادل لینک کنیم؟؟؟؟؟؟؟
جون من؟

یا بذار لینکت کنم



صفحه‌ی اول