میانه‌ی پیاده‌رو ایستاده است و با نگاهی پرسان به آدم‌ها نگاه می‌کند. انگار قرار است چیزی در چشم‌های این همه آدم بخواند که می‌روند سراغ کار و زندگی‌شان. انگار منتظر است کسی متوجه شود. کسی متوجه آن پیرمردی شود که دارد سلانه سلانه از کنار دیوار می‌رود. آخر پیرمرد خیلی تر و تمیز و مرتب است. یک کت همرنگ عصایش دارد، ریشی سفیدتر از موهایش و نگاهش به زمین. چطور می‌شود پیرمردی به این نازی را ندید که کاری به کسی ندارد و همین‌طور برود یک ربع بعد دو قدم تا سر خیابان را می‌رود؟ آنیتا می‌گوید چرا آدم‌ها این همه نگاه می‌کنند ولی نمی‌بینند؟ مگر جیره‌ی روزانه‌ی دیدن دارند؟ دست‌هایش را در جیب بارانی‌اش می‌کند، سردش شده است.


نظرات:

در قرآن آمده است: لهم قلوب لایفقهون بها ، لهم اعین لایبصرون بها ...
قلب دارند ولی با آن درک نمی کنند، چشم دارند ولی با آن نمی بینند، گوش دارند ولی با آن نمی شنوند.


ممنونم ميرزا
همين كه تو مرا ديدي كافيه
مشكل اينست كه اين تصوير ثابت است و من به نيمكت نمي رسم
حركتي ميرزا يا جيران


كيف مي كنم با تو برادر!
شيرينكاري پاييني از من بود
دمت گرم و سرت خوش باد


ما هم از خودمان بدمان مي آيد الآن


چشم آدمها هوشمند است.وقتي كه لازم است ميبيند.


moshkelash labod az hamin sarmast!


پيرمرد به دختري نگاه مي كند كه شبيه معشوقه ي جواني اش بوده ، آنيتا به پير مرد و تو به آنبتا و ما به تو ...
شايد ما در بعدي ديگر هم جاري هستيم كه ان نابينايان را راهي نباشد



صفحه‌ی اول