\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

آنيتا

یک سیب سرخ و یک سیب سبز گذاشته کنار هم روی میز، نشسته روبروشان کمی به این نگاه می‌کند کمی به آن. فکر می‌کند آخر دو چیز این همه شبیه هم چرا باید این قدر رنگ‌شان فرق کند. سبز به این بی‌سروصدایی کجا، قرمز به آن گرمی کجا. قرمزه آبدارتر هم به نظر می‌آید. اصلاً این سیب سبز تقلبی است، تازه آمده. مگر حوا سیبش سرخ نبود؟ من و حوا همیشه با هم موافقیم. خوب کردم آدم را گول زدم، وگرنه آدم از کجا لذت گناه را می‌چشید؟ لابد الان باز صورتم سرخ شده. ولی ببین سبزه چقدر معصوم به نظر می‌آید. انگار تنها هم زیاد مانده. چقدر یاد بهار می‌اندازدم. باید یک نامه به بهار بنویسم، کو تا دو ماه دیگر. بنویسم شاید زودتر بیاید.


باز اتوبوس ایستگاهش را رد کرده است. دیگر عادتش شده، حالا دیگر وقتی از پنجره می‌بیند دارد می‌بارد بدون اینکه مثل اوایل غرغر کند شال‌اش را محکمتر می‌بندد. اصلا انگار یک قراری دارد با خودش که هر وقت برفی، بارانی چیزی باشد حواسش پرت شود بعد مجبور شود چند ایستگاه پیاده برود و خیس برسد خانه، چند چکه از نوک موهایش روی گربه‌اش بیاندازد و کفری‌ کندش. پیدا هم نمی‌کند چرا حواسش پرت می‌شود، یکبار مچ خودش را حین نقاشی روی بخار شیشه‌ می‌گیرد، یکبار حین تماشای دانه‌های برفی که جلوی چراغ ماشین‌ها داد و بیداد می‌کنند یا وقتی دارد آسمان را نگاه می‌کند ببیند قطره‌های باران از کجا شروع می‌شوند. هر وقت این را برای کسی تعریف می‌کند آخرش هم می‌گوید یک جایی خوانده آنیتاها وقتی آسمان می‌بارد یک‌هو عاشق می‌شوند و همه‌چیز یادشان می‌رود.


پیژامه‌های سفید خال‌خالی‌اش را پوشیده، یواش می‌آید داخل اتاق. می‌رود روی میز آن طرف کاناپه می‌نشیند پاهایش را جمع می‌کند زیرش. «الان شب یلدای ماست؟» جواب می‌دهم باید این‌طور باشد. انگشت اشاره‌اش را روی ابرویش می‌کشد. «خب ولی خانه یلدا الان تمام شده. آنجا صبح شده؟ نه؟ آنجا الان هشت صبحه. خورشید درآمده لابد. ولی یلدای ما هنوز نصف نشده. آجیل داریم؟ انار داریم؟» می‌گویم آجیل شور هنوز داریم، گوشه یخچال است، ولی انار نداریم. نیشش باز می‌شود. «وقتی می‌آمدم دو تا انار خریدم. الان می‌آورم‌شان. مسخره نیست این‌ها دانه‌ای می‌فروشند؟ یک دانه سیب، یک دانه توسرخ، یک دانه انار. به نظرت یک دانه شب یلدا هم می‌فروشند؟» خودش به حرف خودش می‌خندد.


مثل حرف‌زدنش نامه‌اش هم از وسط شروع می‌شود. نه از وسط کاغذ، از وسط فکرهایش. می‌توانم تصور کنم انگشت اشاره‌اش را مثل همیشه گذاشته گوشه‌ی لبش، با خودش حرف زده. بعد یادش افتاده قرار بوده بنویسد و ادامه حرف‌هایش را روی کاغذ نوشته. عجیب نیست برایم که جمله‌ی اولش پرسیده مگر نگفتند گلوله بد است؟ بعد هم یادش افتاده حق مؤلف و برداشته این طرف گلوله و آن طرف است دو گیومه کوچک اضافه کرده است. یعنی باید همه‌جا حواسم به این آقای مؤلف باشد که حقش را نخورم؟ خب این را ننوشته ولی حتماً از ذهنش گذشته است. جمله‌هایش بی‌چفت و بست هستند، به هم بند نیستند. راحت جا عوض می‌کنند. آشفتگی‌شان شبیه هیجان خودش است، به خصوص وقتی می‌گوید باید رفت بیرون داد زد جنگ بس است، بعد هم عصبانی شود از خنده‌های ما و بگوید همه‌تان گول خورده‌اید. آخرش نوشته اصلاً تو خوبی؟ امضای خوش‌خطی هم زده، آی آنیتا را کمی بیشتر از همیشه کشیده است.


اشک‌هایش بی‌صدا می‌ریزند. با پشت دست هر چند لحظه رد اشک‌ها را از صورتش پاک می‌کند. موهای همیشه پر پیچ و تابش صاف و لخت، غمگین شده‌اند. چشم‌هایش از گریه قرمز شده‌اند، صدایش می‌لرزد، دست‌هایش می‌لرزند. نشسته روی صندلی زانوهایش جفت است، پاهایش کمی دور از هم. نه که خبری باشد، نه که کسی چیزی گفته باشد. داشت از شیشه بیرون را نگاه می‌کرد یک لحظه گریه‌اش گرفت. کسی هم نیست که هق‌هق‌هایش را از او پنهان کرده باشد ولی ساکت گریه می‌کند. شاید هم چون کسی نیست سرش را بگذارد روی شانه‌اش راحت اشک بریزد.


چندتا گلدان دارد، توی هر کدام یک چیزی کاشته. اسم‌های عجیب و غریب‌شان را خودش هم یادش می‌رود. می‌گوید یکی‌شان که اسمش چیزی بود بین اسم‌های یونانی و روسی را بیشتر از همه دوست دارد. انگار پیچ و خمش بیش‌تر از بقیه است، شاید از بقیه‌شان حساس‌تر است. تو هم از این درخت‌هایی که محکم صاف می‌روند آسمان حرصت نمی‌گیرد؟ من این یکی را دوست دارم که حلقه می‌زند دور انگشتانم. این‌ها را که تعریف می‌کند با انگشت‌های باریکش مارپیچ می‌کشد روی هوا. یکی‌شان هم هست که جم نمی‌خورد، از روزی که گرفتتش همان است که بوده، حتی برایش آواز خوانده ولی باز جم نخورده، انگاری خیلی دلش گرفته. غصه‌ می‌خورد برای گل‌هایش که اینجا آفتاب کم دارد، می‌گوید خانه آفتاب آن‌قدر بود که یادت برود نور هم نعمت است.


آن روز آخر کوچه‌‌ای باریک یک درخت کوتاه ارغوان دیده بود، تکیه داده به دیوار خاکستری پشت سرش. فردایش دیدم یک پولیور خاکستری پوشیده و رویش هم شال ارغوانی انداخته، مثل همیشه بلند بلند می‌خندد.


میانه‌ی پیاده‌رو ایستاده است و با نگاهی پرسان به آدم‌ها نگاه می‌کند. انگار قرار است چیزی در چشم‌های این همه آدم بخواند که می‌روند سراغ کار و زندگی‌شان. انگار منتظر است کسی متوجه شود. کسی متوجه آن پیرمردی شود که دارد سلانه سلانه از کنار دیوار می‌رود. آخر پیرمرد خیلی تر و تمیز و مرتب است. یک کت همرنگ عصایش دارد، ریشی سفیدتر از موهایش و نگاهش به زمین. چطور می‌شود پیرمردی به این نازی را ندید که کاری به کسی ندارد و همین‌طور برود یک ربع بعد دو قدم تا سر خیابان را می‌رود؟ آنیتا می‌گوید چرا آدم‌ها این همه نگاه می‌کنند ولی نمی‌بینند؟ مگر جیره‌ی روزانه‌ی دیدن دارند؟ دست‌هایش را در جیب بارانی‌اش می‌کند، سردش شده است.


مانتوی بلند سرمه‌ای تنش است، باد موهایش را به هم ریخته است. بدو بدو وارد کافه می‌شود و مثل همیشه حواسش می‌رود به چیزهایی که نمی‌داند چی هستند و به آقای قدبلندی تنه می‌زند. هیچ به روی خودش نمی‌آورد می‌رود یک گوشه می‌نشینند و سعی می‌کند ندید موهایش را مرتب کند. خب قهوه سفارش نداده. بلند می‌شود برود دم پیشخوان شال دختر چشمش را می‌گیرد، دختر توی تابلو بالای سر یک خانمی نشسته است دارد گریه می‌کند، می‌خورد باز به یکی. دلخور با قهوه برمی‌گردد. روی میز با انگشت می‌نویسد آنیتا. بعد فکر می‌کند اصلاً باید همیشه نیمه پر لیوان را دید، حتی اگر لیوان خالی خالی باشد. بعد باز هم خیالش می‌رود برای خودش تا قهوه‌اش یخ کند.


آنیتا زیاد برایم حرف می‌زند، نه که زیاد گوش ‌کنم، ولی باز می‌گوید، می‌داند فقط ادای گوش ندادن درمی‌آورم. می‌گوید باید عادت کنی پابرهنه راه بروی که حس کنی زمین چه می‌گوید. می‌گوید باید موهایت را باز بگذاری که بشنوی باد چه زمزمه می‌کند. می‌گوید باید بدون خودت راه بروی که بدانی آدم‌ها چه می‌گویند. پشت سرش کاغذی می‌کشم و روی آن برایش دو بال سفید. می‌گویم فرشته شدی.


آنیتا از گل رز خوشش می‌آید ولی شعر زیاد نمی‌خواند. وقتی از خیابان رد می‌شود بیشتر فکرش به رنگ نمای ساختمان روبرویی است تا ماشین‌ها. کسی ندیده است شلوار بپوشد؛ دامن دوست دارد، کوتاه، بلند، تیره، روشن. از اینکه بعد از هر گردگیری سرفه کند خوشش می‌آید ولی باز هم سالی ماهی یکبار گردگیری می‌کند. عادت دارد وقت فکر کردن انگشت اشاره‌اش را بگذارد گوشه‌ی لبش، حتی اگر رژ قرمز زده باشد. فیلم رمانتیک کمدی هم زیاد نگاه می‌کند، برای‌شان زیاد اشک می‌ریزد و خب خوبی‌اش این است که آخرش همه‌چیز خوب تمام می‌شود. به مسؤول ساختمان‌شان که یک آقای خیلی چاقی است هر روز سلام می‌کند و خیلی دوست دارد پیاده‌روها را سوت‌زنان رد کند ولی درست و حسابی سوت زدن بلد نیست. حتماً حدس زده‌ای کتاب زیاد می‌خواند. بهار و تابستان داستان کوتاه می‌خواند و پاییز و زمستان رمان بلند. آدم‌ها را دوست دارد، دوست دارد پای صحبت‌شان بنشیند و ساعت‌ها روزمرگی‌هایشان را گوش کند. آخر آنیتا آدم‌ها را می‌فهمد. برای همین وقتی ایرما گفت سرش را روی فرمان گذاشته و ساکت مانده او هم ساکت ماند.


صفحه‌ی اول