در فیلمفروشیها زیاد گیج نمیشوم. اصلاً هیچوقت نشد سینما را زیادی جدی بگیرم، هر چقدر هم که تلاش کنم. آهنگفروشیها کمی گیجکنندهتر هستند. نیم ساعت اسم خوانندهها را میخوانی و دریغ از یک اسم آشنا و فکر میکنی چقدر صدای خوشایند لابهلایشان باید باشد. اولین باری که به کتابفروشی رفتم -نه به عنوان یک توریست- واقعاً نگران شدم. احساس کردم خلع سلاح شدهام. ایران چشم روی کتابها میگرداندم و راحت یکی را انتخاب میکردم و ورق میزدم، اینجا نمیشود. نه دیگر چشم عنوانها را سریع میخواند، نه نام ناشر کمکی است، نه مترجمی در کار است، نه حتی کیفیت چاپ چیزی میگوید. بار اول آشفته بیرون آمدم. حالا یکی دو ماه گذشته و بهتر شده. میروم ایندیگوی نزدیک دانشکده. فهمیدهام در این کتابفروشی عریض و طویل دوطبقه چی را کجا گذاشتهاند، عامهپسندها کجا هستند، تاریخیها کجا، فلسفیها کجا، رمانها کجا. میدانم آن قسمتی که دوست دارم کجاست. حتی این اواخر جرأت به خرج میدهم بعضی کتابها را ورق میزنم، از دیدن کتابهای آشنا خوشحال میشوم و حتی بخشهای محبوبم را پیدا میکنم و میروم در استارباکسشان، همان طبقه دوم با قهوه وانیلی که تازه کشف کردم میخوانم. البته در ورودی نوشتهاند کتابهایی که نخریدهاید را نیاورید داخل کافه، ولی کسی کاری به کارم ندارد. هنوز نخواستم کتابی بخرم، فکر میکنم هنوز زود است، وقت زیاد دارم، چه خوب چهل پنجاه سالی وقت دارم.
از ممیزی آنجا خبری نیست میرزا ؟ ما هم گیج میشویم شما هم گیج میشویم اما این کجا و آن کجا !
پيكوفسكي عزيز چه خوب كه هنوز نوشته اي كتابي دستخطي گفتاري كلمه اي كلامي چيزي هست كه در كنارش قهوه وانيلي بخوري و لذت ببري
میرزای ذلیل مرده
برات بگم از این کتاب فروشی های بارنز اند نوبل که زنجیره ای
هستند و دانشجویان در امریکا دوستشون ندارند زیرا میگویند
کورپورت امریکا هستند
ولی اما الانه تو امریکا این کتاب فروشی ها که سر سگ بزنی
سر هر محله ای یکی درست شده
شده است مرکز جمع شدن مردم کمی با فرهنگ تر در امریکا
اولا نویسنده ها اغلب یک جلسه معارفه برای کتابهایشان میگذارند
که گوشه ای از این کتاب فروشی نره غول را صندلی چیده نویسنده
برای مردم از کتابش میگوید
قسمت موزیکش که خودش یک مغازه بزرگ است
قسمت کافی شاپ استار باکسش که همین کاری که تو میکنی
را میکنند
و بین تمامی بخش ها مبل های گل و گشاد و راحت برای کون گشادان
که روی مبل کتاب میخوانند است
روزی در آستین قراری داشتم و زود رسیدم و برای وقت کشی به یکی
از این بارنز اند نوبل ها رفتم
و تمامی مدت محو تماشای دو سه تا هوم لس کثیف که روی مبل ها
خوابیده بودند و برای این که کسی نفهمه یک کتاب مثلنی روی صورت
خود باز کرده و گذاشته بودند
ولی از گردن به پائین به قدری لباسهاشان کثیف و چرب و چیلی بود که
نگوی
و من به جای خوندن و پرسه زدن وسط کتابها نشستم مبل روبروی اینها
و تمام مدت بهشون خیره شده بودم
من که هر وقت بیکار بودم یه دو ساعتی توی بارنز اند نوبل پلاس بودم ....نانا
من ولی کارم آسان هست. این شهر اصلا کتاب فروشی انگلیسی زبان ندارد! دو روز در هفته که آمستردام هستم، می روم در "مرکز کتاب آمریکایی" که بعد این مدت فهمیده ام در این سه طبقه چی به چی هست و هر بخش کجا... مثل تو با اشتیاق پرسه می زنم، کتاب و نویسنده آشنا پیدا می کنم و ذوق می کنم و البته سه باری هم کتاب خریده ام! لذت کوچک نابی است :)
آقای میرزا
می دانید درد کجاست؟ از همان جایی است که وقتی انتخاب زیاد باشد آدم اصلا انتخاب نمی کند. یا مثلا می رود کتابی را پیدا می کند که در فلان سال بچگی ترجمه اش را خوانده.اما کجا اصل کتاب به اندازه ترجمه می چسبد؟
حالا این بخش خارجی نخوانی را داشته باش تا برسی به وقتی که کتابهای فارسی ات هم تلنبار می شود و دست و دلت به هیچ کدام نمی رود.
نمی دانم آن مملکت صاحاب مرده مان چه داشت که اینقدر مثل خوره همه چیز را می خوانیدیم و اینجا دستمان به هیچ نمی رود.
تنها خوری ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی
دلم می خواد بگم کوفتت بشه ولی قلبا از این که از این لذت های کوچک برا خودت دست و پا کردی خوشحالم و آرزو می کنم حالا که دنیات داره اونجا شکل می گیره و مال خودت میشه بهترین روزها و سال ها رو داشته باشی
میرزا جان مدتهاست هنوز به درد روزهای اولیه دچارم. هنوز به ادبیات کلاسیک رجوع می کنم و کسانی که از ایران می شناختم. جرات پیش روی ندارم. عقب مونده ام. خوشی به حالت که داری راهشو پیدا می کنی.
و تا چشم به هم بزنی، مثل من به پنجاه سالگی می رسی.
این اتفاق ها توی زندگی خیلی ها می افتد...یعنی توی زندگی بیشتر آدم ها...اینطوری که تو نگاهشان می کنی ، تمام زندگی مثل معجزه های پی در پی غریب می ماند که هی آدم را شکه می کند و خون تازه می ریزد توی رگهایت...بعضی وقت ها فکر می کنم تو پیامبر خوبی می شدی اگر حالا دیگر این کارها الد فشن نبود...