نیِ بوریا رسیده بود. استپ فرسنگ‌ها فرسنگ از نقره‌ی مواج پوشیده بود. باد ساقه‌ی نرم را می‌خماند، خودش را جا‌به‌جا روی آن ولو می‌کرد، پوستش را می‌کند، قوزش می‌داد و امواج شیری‌رنگ را گاه به سمت جنوب خم می‌کرد گاه به سمت مغرب. گذر باد از هر کجا که می‌افتاد جگن سر به‌دعا خم می‌کرد و رو پشت روشن‌اش تا دیرگاه شیار تیره‌یی باقی می‌ماند.
گیاه‌های دیگر از هر رنگ و تیره‌یی گل ریخته بود. رو یال تپه‌ها افسنتین آفتاب‌سوز غم‌زده سر به‌زیر انداخته بود. شب‌های کوتاه به شتاب می‌گذشت. رو آسمان قیری، ستاره از حدوحساب بیرون بود. ماه- خورشیدک قزاقی - که از کنار تراشیده می‌شد نور سفید بخیلانه‌یی می‌پراکند. راه دراز کهکشان راه باقیِ ستاره‌ها را می‌برید. هوا غلیظ‌وگس بود و باد. خشک و افسنتین‌بو. خاک سرمست از تلخیِ پرقدرت افسنتین تشنه‌ی جرعه‌ای خنکی بود. جاده‌های سرافراز ستاره‌ها که هرگز نه لگدکوب انسان شده بود و نه سم‌کوب اسبان، از پهن‌دشت آسمان محو می‌شد. بذر بی‌حاصل ستاره‌ها، در آسمان خشک سیاه، مثل خاک سیاه، نه نیش می‌کشید نه نگاهی را به جوانه‌یی شاد می‌کرد. ماه شوره‌زارِ خشکیده‌یی بود و استپ یک‌پارچه خشکی و پژمردگی. همه‌جا نغمه‌ی تیز و پایان‌ناپذیر بلدرچین بود و همه‌جا صدای فلزیِ سیرسیرک.
روزها سوزان و خفقان‌آور است سرشار از دمه‌یی غلیظ. تو لاجوردیِ رنگ باخته‌ی آسمان کوره‌ی تفته‌ی آسمان است. ابری نیست. بال‌های بی‌تکان گسترده‌ی لاشخور به کمانی از فولاد می‌ماند. بازتاب کورکننده‌ی گُلِ نی را تاب نمی‌توان آورد. انگار علف داغ پشم‌شتری‌رنگ دود می‌کند. لاشخور معلق در آبیِ آسمان اندکی به‌یک‌سو کج می‌شود و سایه‌ی عظیم‌اش بی‌صدا بر علف‌ها می‌سُرَد.
موش‌های صحرایی به‌سستی سوت می‌کشند. موش‌خرماها رو خاک ریزِ زرد رنگِ تازه چرت می‌زنند. استپ سوزان اما مرده است و همه چیز در آن به‌سکونی شفاف فرو رفته. حتا در دوردست‌ترین مرزِ نگاه، پشته‌ی آبی‌رنگ به‌رؤیا می‌ماند: وهم‌آلود است و نامشخص.
استپ زاد‌گاهِ من! باد تلخ مادیان‌ها و نریان‌های رمه‌ها را آشفته می‌کند. باد پوزه‌ی خشک اسب‌ها را شور می‌کند و اسب‌ها لب‌های ابریشمین‌شان را با تنفس بوی تلخه و نمک می‌جمبانند و از احساس لذت باد و آفتاب شیهه سرمی‌دهند.
استپ زادگاه من زیر تاق کوتاه آسمان دن! ای پیچ‌وخم دره‌های بی‌آب و آب‌کند‌های سرخ رُسی! ای بی‌کرانِ جگن‌زارها با رد سبزه‌پوش سم‌ها که به لانه‌ی پرنده می‌ماند! ای پشته‌های خاموش سرشار از فرزانه‌گی که افتخارات زودگریز قزاقی را با خود دارید! من در برابرتان به تکریم برخاک می‌افتم و برخاک گس‌ات، ای استپ دن سیراب از خون قراق که هرگز زنگار نمی‌بندد، بوسه می‌زنم.

دن آرام، میخاییل شولوخوف، برگردان احمد شاملو، نشر مازیار


نظرات:

عجب ! آنها هم ميرزا يي داشته اند اندر اوصاف نوشتاري اشبه الناس به ميرزا پيكوفسكي استادنا المعظم . به احترامش .


این دل آشوب
بیماری نیست
پاسخ است.


خیلی به دلم نشست. بی‌دلیل نیست با وجود ترجمه به‌آذین، شاملو تصمیم گفته دوباره این کتاب شگفت‌انگیز رو ترجمه کنه.


نمیچسبد برادر جان، به دل بنده نمیچسبد ترجمهی شاملو از دن آرام. به آذین در این مورد چيز ديگریست. سه چهار سال پیش که ولایت بودم چشمم افتاد به ترجمهی جدید و تورقی کردم...حالا باشد شاید عمری بود و خواندیم و نظرمان عوض شد. گرچه بعید است.
راستی، جائی خواندم که از "پریشانی" گفتهاید. خریدار عمده هستیم ما. فی مرحمت کنید. اگر هم اهل معامله نیستید لااقل خمس و زکاتش را ایمیل کنید فیضی ببریم ! ;-)


منتظرم...



صفحه‌ی اول