باز اتوبوس ایستگاهش را رد کرده است. دیگر عادتش شده، حالا دیگر وقتی از پنجره می‌بیند دارد می‌بارد بدون اینکه مثل اوایل غرغر کند شال‌اش را محکمتر می‌بندد. اصلا انگار یک قراری دارد با خودش که هر وقت برفی، بارانی چیزی باشد حواسش پرت شود بعد مجبور شود چند ایستگاه پیاده برود و خیس برسد خانه، چند چکه از نوک موهایش روی گربه‌اش بیاندازد و کفری‌ کندش. پیدا هم نمی‌کند چرا حواسش پرت می‌شود، یکبار مچ خودش را حین نقاشی روی بخار شیشه‌ می‌گیرد، یکبار حین تماشای دانه‌های برفی که جلوی چراغ ماشین‌ها داد و بیداد می‌کنند یا وقتی دارد آسمان را نگاه می‌کند ببیند قطره‌های باران از کجا شروع می‌شوند. هر وقت این را برای کسی تعریف می‌کند آخرش هم می‌گوید یک جایی خوانده آنیتاها وقتی آسمان می‌بارد یک‌هو عاشق می‌شوند و همه‌چیز یادشان می‌رود.


نظرات:

جناب میرزا !
عشق گاهی ستاره ای است
ایستاده بر دورترین کرانه ی آسمان
که تنها ببینی و هرگزش دست نیابی.


از بس که این سایت درست نشد آن چیزی که من می خواهم در آدرس جدید می نویسم
raharespina.blogfa.com
اگر زحمتی نیست در هزارتو هم اصلاح شود سپاسگزار خواهم بود...


گمانم زیاد هم حواسش به شمانیست که به این راحتی تحلیل اش میکنید ... مکرر عرض میکنم ایشان آدم عجیب و جالبی هستند و مرموز البته


خوشا به حال آنیتا و خوشا به حال شما... دختری هست که آرزو نکند جای آنیتا باشد؟


آره من هم اين را يه جايي خوانده ام .


دوتا قسمتش رو خیلی خواستم:
يکبار حين تماشای دانه‌های برفی که جلوی چراغ ماشين‌ها داد و بيداد می‌کنند
آنيتاها وقتی آسمان می‌بارد يک‌هو عاشق می‌شوند


چقدر اين چند پست آخرت براي من اشناست! ... گويي آن ها را لمس مي كنم!



صفحه‌ی اول