شب آخر استانبول است. ده روز زیر سبیل بر باد رفتهی ابوی، پیش ناز و نوازش مادر و شیطنتهای خواهرکم گذشت، خوش گذشت. شبها به جای نوشتن حرفهای شش ماه را با هم زدیم و ترک عادت هر شب نوشتن موجب مرض نشد هر چند هر از گاهی میدیدم در ذهنم دارم جملهها را پاک میکنم از نو مینویسم که این طور خوشآهنگتر است، آنطور شیواتر.
استانبول را دوست دارم، بیشتر از تهران، بیشتر از تبریز. دیروز یاد یک گپ نصفهشبی با حامد افتادم که هر دو چه آرزو داشتیم دو سالی در استانبول زندگی کنیم. دلیلش چندان پیچیده نیست. ترکها همان ما هستند بدون حکومتی مزاحم و میشود بدون دستوپا زدن در فرهنگی جدید خوش بود و خوش گذراند. برای همین یکی دو سالی زندگی کردن در استانبول به بهانه درس یا چیزی در آن ردیف حتی تصورش مست میکند، ولی فقط همین خوش گذراندش وگرنه در باقی داستان جدی زندگی همان آش است و کاسه که ایران داریم، جنگ برای زندگی.
این شهر درندشت را دوست دارم که لای هزار گوشهی تاریکش خودم را گم کنم و بین هزاران مسجد و صدها مولویهاش بگردم و به همهجایش سرک بکشم و رد عثمانیها را ببینم. از تماشای لعاب پر زرق و برق تجملی که روی شهر کهنه کشیدهاند لذت ببرم، هر چقدر هم که بدانم دروغ است و این حقیقت ترکیه نیست. خب نباشد، به من ربطی ندارد. من اینجا آنچه که دلم میخواهد را میبینم و خودم را گول میزنم این همان شرق است که از باتلاقش بیرون آمده است، به این خیالم هم دلخوشم، به جهنم که خیالی است که تا قیامت همان خیال میماند و واقع نمیشود.
گمانم برایم اصلیترین دلیل دلبستگی تا آن حد که بگویم اینجا وطن دوم است، زبان باشد. عاشق ترکی استانبول هستم که شاید پنجاه درصدش با ترکی خودمان یکی باشد. حتی از ترکی خودمان بیشتر دوستش دارم چون راکد نمانده است. اجازه داشته است نوشته شود و خوانده شود و خود را نو کند و جوان بماند. یاد گرفتن زبانشان سالها سرگرمی محبوبم بود، تا آن حد که فقط با شنیدن، دستور زبانشان را بدانم، ریشه کلماتشان را و لهجههایشان را. مدتی لهجهی ماهیگیران دریای سیاه را دوست داشتم، مدتی لهجهی خانهای میانه آناتولی را. شعر نوشان را حتی بیشتر از شعر نو فارسی دوست دارم، برایم دلنشینتر است. وقتی متنی سلیس از نویسندهای خوشنویس مانند پاموک میخوانم یا میشنوم عاشق میشوم. خلاصه ترکیشان را دوست دارم.
این شاید ادای احترامی بود به استانبول. خداحافظ استانبول.