echo "\n"; ?>
خروسخوان است، یا کمی قبل از آن. از پنجره تا جایی که مه میگذارد استانبول خوابآلود را تماشا میکنم. گاهی صدای موتوری چیزی میآید. فکر میکنم چقدر دنیا بزرگ است. منتظرم خواهرکم بیدار شود سر به سرش بگذارم. منتظرم روز شود.
استانبول چه خبر؟ داد و بیداد است آقا. خب باید برای درک مسأله کمی به عقب برگردیم، حدود عثمانی. ولی قطعاً حوصلهاش نیست. پس از همین یک سال قبل شروع میکنیم که زمان انتخاب رئیسجمهور ترکیه بود. دولت ترکیه دو سه سالی است دست اسلامیهای میانهرو به رهبری رجب طیب اردوغان است و ارتشیها که قدرت پشتپردهی ترکیه هستند هیچ چشم دیدنش را ندارند چون خود را محافظ اصول لائیک و به قول خودشان میراث آتاتورک میدانند. رئیسجمهور در ترکیه میتواند مصوبات مجلس را به مجلس برگرداند، امرای ارتش را تعیین کند و قضات دادگاه عالی را و از این دست تصمیمات بگیرد و عموماً نماد لائیسیته در ترکیه است. سال قبل اسلامیها خواستند یکی از خودشان که عبدالله گل باشد را بگذارند جای رئیسجمهور قبلی احمد نجدت سزر که یک لائیک تندرو بود و حسابی چوب لای چرخ اسلامیها میگذاشت. مملکت به هم ریخت و ارتش تهدید کرد ما نمینشینیم تماشا کنیم و تاریخ هم با توجه به دو کودتا در چهل سال اخیر فرمایش ایشان را تأیید کرد. اتحادیه اروپا اخطاریه فرستاد اگر کودتا کنید پیوستن به اتحادیه را فراموش کنید در نتیجه دم امرا قیچی شد چون تنها چیزی که همه در ترکیه موافقش هستند لزوم پیوستن به اروپا است. خلاصه اردوغان مجلس را که حزب مخالفش نمیگذاشت گل را رئیسجمهور کنند منحل کرد و انتخابات دوباره و حزب متبوعش، حزب عدالت و توسعه صندلیهای بیشتری گرفت و صندلیهای حزب مخالفش هم کمتر شد و در ضمن حزب دیگری از لائیکها به مجلس راه پیدا کرد. جالب اینکه لائیکها یک راهپیمایی میلیونی در آنکارا در مخالفت با اسلامیها راه انداختند و رسانهها و روزنامهها داد و بیداد راه انداختند که اینها میخواهند ترکیه را ایران کنند و الخ ولی باز حزب اردوغان نزدیک پنجاه درصد صندلیهای مجلس را از آن خود کرد و اردوغان با خونسردی تمام گل به رئیسجمهوری رساند . از آن موقع همه منتظر قدم بعدی بودند. در ترکیه زنان محجبه حق ورود به امکان دولتی و دانشگاهها ندارند و این را از مهمترین ارکان لائیسیته میدانند. در نتیجه همین اسلامیها دخترانشان را برای تحصیل به مالزی و یا انگلیس میفرستند. حزب عدالت و توسعه لایحهای پیشنهاد کرد که این ممنوعیت حجاب لغو شود و غوغا شد. لائیکها دنیا را برداشتند که ترکیه از دست رفت و استخوانهای آتاتورک در قبر دارد میلرزد و در همین بین اسلامیها حمایت یکی از دو حزب لائیک مجلس را به دست آوردند و لایحه را تصویب کردند. روزنامهها و تلویزیونها گلو پاره میکردند که تمام شد و فردا هم حجاب را اجباری میکنند و فلان و بهمان. بعضی دانشگاهها ازاجرای مصوبه سر باز زدند و به زور پلیس گردن به ورود محجبهها گذاشتند. حدود یکی دو هفته قبل دادستان کل کشور شکایتی علیه حزب عدالت و توسعه تنظیم کرد که در صورت تایید حزب بسته و افراد درجه اول حزب از فعالیت سیاسی محروم خواهند شد. همین بلا را لائیکها قبلاً سر نجم الدین اربکان که اسلامی تندروتر از اردوغان بود آوردند و حزب او را در حالیکه دولت را تشکیل داده بود منحل کردند. همین دو روز قبل از روبروی دفتر روزنامه جمهوریت که از اصلیترین روزنامههای لائیکها است میگذشتیم دیدم مردم با شمع و عکس آتاتورک ایستادهاند و پلیس و روزنامهنگاران از سر و کول هم بالا میروند. قضیه این بود ایلهان سلچوک سردبیر روزنامه جمهوریت و یازده نفر دیگر از هیأت تحریریه روزنامه بازداشت شده بودند. دلیل رسمی چیزی در ردیف اقدام علیه امنیت ملی بود و دلیل اصلی و غیر رسمی این بود که همین آقای سلچوک دادستان کل کشور را تحریک به تنظیم شکایت کرده بوده و الان باز داد و هوار بالا رفته است که ترکیه از دست رفت و آزادی بیان و غیره. حالا میرسیم به دلیل این همه توضیح دادن. عرض شود این جناب سردبیر هشتاد و چهار سال دارد و در این سن و سال بگذر از قلم و بیان، از دفاع از لائیسیته دست بر نداشته است و به خاطرش بازداشت تحمل میکند و دیروز که موقتاً آزاد شد در خانهاش باز از خطرات تحجر برای روزنامهنگاران میگفت. دست مریزاد.
دمنوشت: حقیقتش به دلیل سرماخوردگی به فرموده والده یک نصفه روز به استراحت در هتل محکوم شدم. فکر کردم بد نمیشود خبر شوید استانبول چه خبر.
شب آخر استانبول است. ده روز زیر سبیل بر باد رفتهی ابوی، پیش ناز و نوازش مادر و شیطنتهای خواهرکم گذشت، خوش گذشت. شبها به جای نوشتن حرفهای شش ماه را با هم زدیم و ترک عادت هر شب نوشتن موجب مرض نشد هر چند هر از گاهی میدیدم در ذهنم دارم جملهها را پاک میکنم از نو مینویسم که این طور خوشآهنگتر است، آنطور شیواتر.
استانبول را دوست دارم، بیشتر از تهران، بیشتر از تبریز. دیروز یاد یک گپ نصفهشبی با حامد افتادم که هر دو چه آرزو داشتیم دو سالی در استانبول زندگی کنیم. دلیلش چندان پیچیده نیست. ترکها همان ما هستند بدون حکومتی مزاحم و میشود بدون دستوپا زدن در فرهنگی جدید خوش بود و خوش گذراند. برای همین یکی دو سالی زندگی کردن در استانبول به بهانه درس یا چیزی در آن ردیف حتی تصورش مست میکند، ولی فقط همین خوش گذراندش وگرنه در باقی داستان جدی زندگی همان آش است و کاسه که ایران داریم، جنگ برای زندگی.
این شهر درندشت را دوست دارم که لای هزار گوشهی تاریکش خودم را گم کنم و بین هزاران مسجد و صدها مولویهاش بگردم و به همهجایش سرک بکشم و رد عثمانیها را ببینم. از تماشای لعاب پر زرق و برق تجملی که روی شهر کهنه کشیدهاند لذت ببرم، هر چقدر هم که بدانم دروغ است و این حقیقت ترکیه نیست. خب نباشد، به من ربطی ندارد. من اینجا آنچه که دلم میخواهد را میبینم و خودم را گول میزنم این همان شرق است که از باتلاقش بیرون آمده است، به این خیالم هم دلخوشم، به جهنم که خیالی است که تا قیامت همان خیال میماند و واقع نمیشود.
گمانم برایم اصلیترین دلیل دلبستگی تا آن حد که بگویم اینجا وطن دوم است، زبان باشد. عاشق ترکی استانبول هستم که شاید پنجاه درصدش با ترکی خودمان یکی باشد. حتی از ترکی خودمان بیشتر دوستش دارم چون راکد نمانده است. اجازه داشته است نوشته شود و خوانده شود و خود را نو کند و جوان بماند. یاد گرفتن زبانشان سالها سرگرمی محبوبم بود، تا آن حد که فقط با شنیدن، دستور زبانشان را بدانم، ریشه کلماتشان را و لهجههایشان را. مدتی لهجهی ماهیگیران دریای سیاه را دوست داشتم، مدتی لهجهی خانهای میانه آناتولی را. شعر نوشان را حتی بیشتر از شعر نو فارسی دوست دارم، برایم دلنشینتر است. وقتی متنی سلیس از نویسندهای خوشنویس مانند پاموک میخوانم یا میشنوم عاشق میشوم. خلاصه ترکیشان را دوست دارم.
این شاید ادای احترامی بود به استانبول. خداحافظ استانبول.
دارد میشود سه هفته که آمدهام استانبول پیش مهسا. ابوی و مادر هم هستند، البته ابوی سیزده به در برگشت. این استانبول آمدن عجب داستانی شد. باید از اول بگویم. قضیه به حدود بیست سال پیش برمیگردد که پای تلویزیون ترکها به خانهمان باز شد و چند سال بعدش هم پای ما به مملکت آنها. تمام این سالها، مثل خیلی خانوادههای دیگر ترک ایرانی، تلویزیون ترکیهایها جایگزین مشابه وطنی شد و همراهش بزرگ شدیم. از همان اول هم ترکی شیرین این جماعت را دوست داشتم و الان غصهام گرفته چند روز بعد دیگر این ترکی را باز برای مدتها نخواهم شنید. خلاصه ترکیه برای من نوستالژی خالص است. درست مثل ایران، نویسندهی محبوب دارم بینشان، روزنامهنگار، سریال، کمدین، خواننده، شیرینی و هزار چیز دیگر محبوب دیگر که حتی از آن سر اطلس هم هر از گاهی یادشان میکنم.
نشماردم چند بار استانبول آمدم، ولی این بار فرق میکند. مهسا شش ماهی است اینجا دانشجو است و خانه دارد و زندگی. آمده ادامه معمارباشی شدنش. خانه از زیر دست مادر و پدر گذشته و نسخه کمی کوچکتر خانه تبریز است. این سه هفته دقیق انگار خانه بودم، حسی که چهار سال و خردهای ازش گذشته است. اسم محله نیشانتاشی است، یعنی سنگِ نشان. محلهی قرتیای است. پر کافه و بوتیک و رستورانهایی است که تا وسط پیادهرو پیشروی میکنند و به درد تماشای جماعت میخورند. یعنی برای بار اول نیامدم توریست باشم، آمدم چند هفته زندگی کنم. و زندگی کردم. گشتیم. چرخیدیم. این طرف آن طرف رفتیم. تئاتر رفتیم، استندآپ رفتیم، کنسرتهای ریزه میزه در بارهای تاریک رفتیم.
برای من انگار سیلی از نوستالژی بود و هست. خودم مایهی تفریح خودم شده بودم. هفته اول به بیگانگی گذشت. با موسیقی، با زبان، با ترافیک سرسامآور، با لحن حرفزدنها. همه چیز غریب بود، بیگانگی خوشایندی نبود، انگار از این قضایا گذر کردهای. عجیب همه چیز برایم دستهبندی میشد. آها این آدم شبیه فلان کس که آن موقع مشهور بود، این یکی آن طور. انگار چهار دسته بیشتر آدم در این مملکت نیست و همه کپیهایی از قدیمیترها هستند و همه درجا هستند. های ای ذهن سادهساز. حالا در هفته سوم انگار هیچ وقت دور نبودهام. دیشب دکلمه شعر گوش میکردم، امروز از مغازه موسیقیفروشیشان بیرون نمیآمدم. تاتلیهای (دسرهای) تازه امتحان میکنم. ظرایف آدمها و شهر باز شدهاند و هر نفر و هر سنگ خاص است. با مهسا رفته بودم دانشکدهشان و دلم میخواست همه را بغل کنم. البته به ترافیک عادت نکردهام. آدم برگشتن نیستم ولی عجب خوش است.
خانواده عمویم سر راه برگشت از اروپا یک روزی اینجا ماندند. دختر عمویم ازدواج کرده، پسر عمویم هر از گاهی باید اصلاح کند. مادر مفصل از دورهها و دوستانشان میگوید که هیچ کدامشان را ندیدهام. ابوی از کارش میگوید، از غرش ماشین آلاتش. دنیا نه ایستاده و نه سریع گشته.
این نوشته دلی شد. باید حوصله کنم بنویسم چه دیدم. دستکم خودم یادم نرود.
کماکان در جریان هستم. راپورت دیدههای استانبول هم آنقدر عقب افتاد به کل کمرنگ شد. غیر از یکی دو کنسرت یک چند اجرا هم رفتیم. یکیاش استندآپ کمدینی به نام جِم ییلماز است که تا آنجا که من خبر دارم از این حضرت با مزهتر کسی روی ارض خاکی نیست. یک قضیهای که بین ترکها مرسوم است تفضیل است، غذا آنقدر میگذارند از خوردن بمیری، برنامه آنقدر طولانی میگذارند سیر بشوی. استندآپ این آقا سه ساعت تمام بود. یکی دو سالی نخواهم خندید، سهمیهام تمام شد. یک تئاتری رفتیم به اسم پیپا. من بعد از تئاتر فهمیدم از روی یک داستان واقعی ساخته شده است. پیپا یک هنرمند ایتالیایی بوده که چند سال قبل لباس عروسی تنش کرده و با اتواستاپ از ایتالیا راه افتاده به سمت اورشلیم که عکس بگیرد از زنان و خاطره جمع کند و از این قبیل. همه جا راحت آمده تا در ترکیه که یک راننده کامیون بهش تجاوز کرده و بعد هم به قتلش رسانده. قضیه مایه شرمساری ملی است و هنوز در تقلایند گویا.
یک چیز دیگر هم رفتیم که عجیب بود. فرض کنید یک ستوننویس قدیمی روزنامه، مثلاً قائد یا بهنود خودمان، بردارد یک برنامه اجرا کند و برود روی سن و فقط صحبت کند. از چیزهایی که برایش جالب است. من بیشتر از محتوای حرفهایش از غنای زبانش لذت بردم. محتوایش حرفهایش آنقدر وطنپرستانه بود که حوصلهام سر رفت. اصلاً تا وقتی پای صحبت ترکها (از کف خیابان تا روشنفکرهایشان) ننشینید نمیدانید وطنپرستی افراطی یعنی چه. آنقدر خودشان را حلوا حلوا میکنند که آدم هوس دست ترمز کشیدن میکند. میگفت آتاتورک یونانیها را که به دریا ریخت (میشود اواخر جنگ دوم، حالا نمیدانم آنها خودشان رفتند، اینها بیرونشان کردند، اصلاً یونانی آن موقع در عثمانی بوده) گفت انتقام تروا را گرفتم. شما حدیث مفصل بخوان.
یک چیز دیگر هم که این بار در ترکیه برایم روشن شد، پدر سوختگی این ملت بود. یعنی همه در حال چاپیدن آدم هستند، حتی وقتی به زبان خودشان صحبت میکنی. از تاکسی تا سرویس کولر. با قسمت پشتیبانی سامسونگ پای تلفن اساسی دعوایم شده بود و هیچ از پدرسوختگی حضرات خوشم نیامد. حتی مطمئن نیستم وطن این طور باشد.
از استانبول به این طرف مقدار مناسبی گشتهام. یک روز روتردام بودم (البته باز برمیگردم روتردام) و نیاز را دیدم و نادر و سیران از دوستان قدیم دانشکده و با خوش شانسی علیبی و بانو. یک شب آمستردام ماندم فقط برای اینکه بروم کنسرت لورینا مککنیت را از نزدیک بشنوم. سالهاست محبوبترین خوانندهام است و عشقی کردم دیدم میشود بروم و از نزدیک صدایش را بشنوم، جناب واو جایت خالی بود. خبر کنسرتش را در اینجا خوانده بودم. یک هفتهای آمدم فرانکفورت پیش عمو ماندم و یک روز رفتم کلن فرناز را ببینم. حالا هم فرودگاه فرانکفورت هستم منتظر پروازم به دابلین. انگلیس و اسکاتلند هم حداقل روی کاغذ قرار است سر بزنم.
دم نوشت: حقیقتش تا بیایم اینها را بزنم بالا گفتند بیایید سوار هواپیما بشوید. این دو خط آخر را دارم از دابلین مینویسم. فکر کردم لازم باشد بدانید. دابلین فعلا تاریک است و چشم چشم را نمیبیند. به جایش گینس مبسوطی خوردم و راننده تاکسی را به حرف کشیدم و به جای اینکه جوابش را گوش کنم از لهجه ایرلندی با مزهاش فیض بردم.