جبرئیل کلافه می‌شود: «جمع کن بساطت را. تو هنوز نمی‌دانی شش بش مهره را فراری می‌دهد. از تو هر چه دربیاید نراد در نمی‌آید. یادش به‌خیر ابلیس حریف قدری بود. چقدر رجزخوانی می‌کردیم. یک شکم سیر متلک بارش می‌کردم وقتی می‌باخت. خودم که نمی‌باختم، بالاخره ملک مقرب بودم. حالا مانده‌ایم دست شیپورزن گروه سرود مدرسه. عجب دور و زمانه‌ای شده است. عزرائیل هم این اواخر پیدایش نمی‌شود بنشینیم دو کلمه حرف حساب از قدیم‌ها بزنیم... تو که هنوز اینجایی!»



صفحه‌ی اول