\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

بارگاه

- این گربه حنایی کو؟
- اینجاست. بغل من زیر شال قایم شده. باز چه کرده؟
- سوت‌سوتک‌السلطنه قیلوله می‌کرده، این هم رفته تو شیپورش‌ فوت کرده.
- یعنی قیامت شد؟
- نه، اونقدر نفس نداره. همین طرف‌های خودمون یک کم گرد و‌ خاک شده، تو جنوب جهنم برف اومده، طبقه سوم بهشت چند تا جوی‌ شراب و عسل قاطی شدن و مزه‌ی زهرمار می‌دن. دو سه تا پری هم به سکسکه افتادن.
- باز به خیر گذشته.
- حالا چرا به خرخر افتاده پدرسوخته؟
- جاش گرمه.


- خرق عادت چه صیغه‌ای است؟
- دیدی پیرمرد هر وقت دید عادت کرده و خب خوش ندارد عادت کند، آن وقت می‌ایستد و عصایش را دو بار تق می‌زند به زمین؟ همان.
- دیدم ولی خب این خرق‌اش کجاست؟
- باید بروی پایین ببینی چه کن‌فیکونی می‌شود. رودخانه‌ها سربالا می‌روند، همه‌ی رمان‌ها از نو نوشته می‌شوند. گل و صنوبر به هم می‌رسند و نمی‌رسند.
- ولی گمانم فرقی در حال این ملک مشنگ نکند، این چرا هی شیرجه می‌زند تو برگ‌ها؟
- پی گربه حنایی است. آن پدر سوخته پاییزها خودش را بین برگ‌ها استتار می‌کند گیرش نیاوریم.


- حنایی به بغل چرا نشستی میکائیل؟
- هیچ می‌دانستی اصلاً معلوم نیست کار اصلی من چیست؟ چرا آمدم؟ آمدنم بهر چه بود؟ این همه سال دور خودم گشتم بی اینکه بدانم بالاخره به چه دردی می خورم. تو باز وحی می‌بری هر از گاهی، عزرائیل روح می‌آورد، سوت‌سوتک‌السلطنه هم قرار است حوالی ابد یک بوقی بزند، تا آن موقع هم که ملک مشنگ ملکوت است، من چی؟
- حالا چه عجله‌ای بود برای بحران هویت؟ اصلاً این همه کتاب چرا دور و برت ریختی؟
- فکر کردم بین این همه کتاب وحی یک جایی یک چیزی نوشته شده باشد که بالاخره من به چه دردی می‌خورم. خودشان که هیچ، کتاب‌های تفسیر و کتاب‌های تفسیر آن تفاسیر هم حتی چیزی ننوشته بودند. ملک مظلومی که منم.
- چرا نمی‌روی پیش پیرمرد از خودش بپرسی؟ نشسته در آسمان هفتم روی عصایش ریتم گرفته.
- ازش پرسیدم ولی مثل همیشه چنان حکیمانه جواب داد که هیچ چیز نفهمیدم. در ضمن ریتم هم نگرفته. نشسته توی باغ و هی پری زیبارو رد می‌شود و او هم زیر لب می‌گوید «عجب آفریدم،» و بعد هم می‌زند به تخته‌ی عصایش.


- دلم می‌خواهد هبوط کنم.
- هبوط کنی که چه؟ مگر آدم چه گلی به سرش زد رفت پایین؟
- خسته شدم از جاودانگی. همه چیز تکراری. من تکراری، تو تکراری. نامه ببر، نامه بیار. ابد هم که نمی‌رسد.
- آن پایین درد هست، رنج هست، دیوانه شدی؟
- خب باشد. عوضش هر از گاهی دو تا لبخند و بوسه هم هست.
- ابله، آن‌ها می‌میرند در نهایت.
- بمیرند. در عوض هدفی هست. مرگی هست که اصلاً معنی بدهد به زمان. تکرار مکررات لطفش چیست مگر.
- عجب. اصلاً برو هر غلطی دلت می‌خواهد بکن. هبوط کن، عروج کن، دیوار صوتی بشکن. فقط این گربه حنایی را بگذار برای من، هر چه می‌خواهی با خودت ببر، به خصوص این سوت‌سوتک‌السطنه را ببر. نگاه کن، مشنگ برای برگزاری انتخابات آزاد در ملکوت دارد یک‌نفره راهپیمایی می‌کند.


- برایم از لحظه اول خلقت دنیا بگو، همه جا نور بود؟
- هیچ ایده‌ای ندارم.
- یعنی چه؟ مگر آن‌جا نبودی؟
- خب نه، تو اطاق بغلی با پیرمرد تخته بازی می‌کردم. بعد دیدیم از آن اطاق صدای تق و توق می‌آید. بعد گربه حنایی از پنجره آمد تو و فیس کرد. رفتیم آن اطاق و دیدیم بله جهانی هست.
- مگر ممکن است؟ بالاخره جهان از کجا پیدایش شد؟
- من چه می‌دانم. پیرمرد هم کمی سرش خاراند و برگشت سر تخته و گفت دوبل.
- خب حالا بعدش چطور بود؟
- من از کجا بدانم. حتی خودم هم نبودم. ولی بعدتر که بودم، همه چیز عالی بود، یک جهان فارغ از بلاهت داشتیم تا وقتی سر و کله تو و شیپورت پیدا شد.


- من خیال می‌کردم مرگ را نمی‌شود درک کرد، آخر نبودن چه طور بودن است؟
- می‌شود. آدم‌هایی هستند که هر روز صبح مرگ را می‌گذارند در جیب پیراهن‌‌شان، در را قفل می‌کنند و با دوچرخه می‌روند سر کارشان.
- قبولش کردند؟
- تجربه‌اش کردند. در خیالشان، در اعماق جان‌شان.
- عصر شد. دارد دیر می‌شود. ملک الموت کجاست؟
- پای تلفن است. فانی‌ها همین موقع‌ها زنگ می‌زنند و برایش درد دل می‌گویند.


- گرفته‌ای؟
- پری گریه می‌کرد. نشد آرامش کنم.
- چه دلش نازک است پری. باز کسی درد می‌کشید؟
- یادت هست یک بار پیرمرد گفت ورای نیکی و پلیدی است؟
- پیر شده پیرمرد.


- تو هوای آفتابی چطوری این همه برف روی تو نشسته؟
- اسرافیل دارد برف‌های آسمان پنجم را پارو می‌کند و می‌ریزد آسمان چهارم. یک ندا نمی‌دهد یک‌وقت کسی آن پایین نباشد. ناغافل یک کپه برف می‌افتد روی آدم. ملک مشنگ آدم نمی‌شود. حالا گربه حنایی من را ندیدی؟
- رفته بغل پیرمرد و دو تایی دارند با دقت گوش می‌کنند.
- به کی گوش می‌کنند؟ کی آمده؟
- یکی از پیغمبرهای قدیمی پیرمرد آمده دیدنش. البته او زیاد حرف از پیرمرد نمی‌برد. تنها می‌رود به حرف‌های آدم‌ها گوش می‌کند. هر از گاهی برمی‌گردد بارگاه از آدم‌ها برای پیرمرد می‌گوید.
- اسم این رفیق قدیمی چی هست؟
- گروس.


- کتاب‌ها رسیدند. رباعیات خیام برای خودت است جبرئیل. چگونه دست از نگرانی برداریم و از زندگی لذت ببریم... گمانم مال عزرائیل است. نه به جنایات و مکافات خواندنش نه به این خزعبلات خواندش.
- خاطرات یک دلقک، هوووم. لابد برای اسرافیل است. اصلاً این کدام جهنمی است؟
- پیرمرد دارد باز خاطراتش را می‌گوید این مشنگ می‌نویسد. جلد چندم رسیدند؟
- گمانم یک فرسخ و نیم. چقدر اینجا ساکت است. گربه حنایی کو؟
- حنایی هم همان‌جاست. لم داده بغل پیرمرد و هر از گاهی میو میو می‌کند و اسرافیل نمی‌فهمد پیرمرد چی گفت. حرصی می‌خورد ها. کاش می‌شد فهمید پیرمرد با چی خاطراتش را شروع کرده.
- جلد اول فقط ورق سفید است، سفید سفید.


- پیرمرد چرا دارد هی غر می‌زند دختره‌ی پدرسوخته؟
- دنبال آچار فرانسه می‌گردد. اداره هواشناسی گفته بارش پراکنده در مناطق شمالی خواهند داشت. دلش سوخته آمده آب‌باش را بردارد که بارش پراکنده بسازد. بعد حین پر کردن آب‌پاش شیر آب هرز شده و حالا از آسمان دارد شرشر باران می‌بارد. پی آچار است شیر را ببندد.
- به دختره چه ربطی دارد؟
- دیروز یک پری با کلی ناز و اطوار از میکائیل پیچ‌گوشتی خواسته، این بابا هم هول کرده کل جعبه ابزار را بهش داده. همیشه جلوی پری‌ها دست و پایش را گم می‌کند. حالا هم معلوم نیست کجا غیبش زده. تو چرا می‌خندی؟
- یاد بار قبل افتادم شیر آب هرز شده بود و طوفان نوح شد و دنیا را آب برداشت. یادت هست در آن هیری ویری اسرافیل رفته بود روی یک تکه سنگ که سرش از آب دو وجب بیرون زده بود و می‌گفت بر فراز جهان ایستاده‌ام؟


- ساکتی؟
- آن پری چشم آبیه بود نگاهش یاد دریا می‌انداخت؟ داشتم برایش تعریف می‌کردم که اول فقط باد بود و ستاره‌ها. بعد یکی دو ستاره افتادند کف زمین، چشمه شدند. کنارشان سروها سر بلند کردند و صبح شد. همان موقع اولین سرودها را شنیدیم. همان سرودهایی که تا جان آدم راه پیدا می‌کنند و برایت از گذشته و آینده می‌گویند. باد با خودش سرودها را به همه‌جا برد تا جاودانه شوند. بعد برایش تعریف کردم پیرمرد که آمد هیچ نگفت. رفت کنار جوان‌ترین سرو، تکیه داد بهش و هزار سال به افق خیره شد.
- و؟
- هیچی، وسط تعریف کردنم اسرافیل ابله پایش را گذاشت روی دم گربه حنایی، کن فیکونی شد.
- پری هیچ چیز نگفت؟
- وقتی برگشتم دیدم به سروی تکیه داده و چشم‌هایش پر شده‌اند.


- صبح یک پری ازم پرسید ما چرا پاییز نداریم؟
- داشتیم. پاییزمان هزار سال بود. خیلی وقت گذشته از آن سال‌ها.
- پاییز دیگری نداشتیم؟
- فقط همان یک پاییز. همان هم غنیمت بود. پیرمرد عاشق پاییز بود ولی دیگر نخواست ملکوت را پاییز کند. از آن هزار سال زرد و نارنجی هم یادگاری فقط همین گربه حنایی مانده.
- پس چرا آن یکبار پاییز آورد؟
- حوا ازش خواسته بود.


- عجب باد عجیبی. این همه تند است و هیچ درختی را خم نمی‌کند.
- دارد از جان همه‌چیز می‌گذرد. پیرمرد هر از گاهی می‌رود بالای تپه‌ی زیر درخت گردو می‌نشیند. دست به ریش سفیدش می‌کشد و کف دستش را آرام فوت می‌کند و باد شروع می‏شود. شنیدی آن پایین به این باد چه می‌گویند؟ پیرهایشان می‏گویند تقدیر.
- پس چرا روی این حنایی اثری ندارد؟
- گربه‌ها پیرمرد را هم بنده نیستند. برای همین این همه لوسش می‌کند.


- کو پیرمرد؟
- رفته لب حوض باغ آبی به صورتش بزند.
- قلیان کنار مخده‌اش گذاشتی؟ انار دانه کردی؟ صفحه‌ی بنان را آوردی؟
- نگران نباش. بروم گربه حنایی را بیاورم، کجا خوابیده؟
- روی عبای جبرئیل. باز یک هفته قرار است عطسه کند ملک مظلوم.
- امشب که شبش این همه طولانی است، خیال می‌کنی پیرمرد باز قصه بگوید برایمان؟ بگوید گل به صنوبر چه کرد؟
- می‌گوید، می‌گوید. فعلاً صفحه را بگذار بخواند یاد یار مهربان آید همی، بپیچد صدایش در باغ.


- هیس پری.
- چرا؟
- مگر نمی‌بینی پیرمرد دارد زیر لب آواز می‌خواند؟
- چی دارد می‌خواند؟
- بعضی‌ وقت‌ها می‌رود مزرعه‌ی ابرها با عصایش می‌زند به‌شان ببارند و آرام می‌خواند «بارون بارونه، زمینا تر میشه...»
- چرا به آن ابره نزد؟ چون گربه حنایی رویش خوابش برده بود؟ آخی، چه ناز.
- ناز تویی خوشگلم.


- بکش، بکش دیگر لامصب.
- فکر می‌کنی دارم یک قل دو قل بازی می‌کنم؟ دارم می‌کشم.
- به‌جای حرف زدن بکش. خب کافیه. ولش کن.
میکائیل طناب را ول می‌کند. درخت که سرش تا نزدیکی زمین خم شده بود آزاد می‌شود و اسرافیل از نوک درخت به آسمان شوت می‌شود.
- عجب سرعتی. آخ، با مخ خورد به سقف آسمان ششم. گفتم این درخت به اندازه‌ی کافی بلند نیست؛ قبول نکرد کله‌شق. ملک مشنگ.
- حالا چرا باید با این سرعت می‌رفت؟
- پیرمرد آسمان هفتم بود، خودت هم می‌دانی می‌رود آنجا برگشتش با کرام‌الکاتبین است. چند قرن قبل هم یک دعای فوری آمده بود، از این‌ها که بر وزن مفتعلن مفتعلن فاعلن است و من یک کلمه نمی‌فهمم. آن را برد، ولی چه بردنی.


- گربه حنایی را برداشتی؟
- برداشتم.
- تاس‌ها را برداشتی؟
- برداشتم.
- چرا داری یادداشت برمی‌داری؟ تو هنوز داری یادداشت برمی‌داری؟ به تو تا نگفتند بس است ول نمی‌کنی؟ جلسه‌ی هفته‌ی پیش بود گفتم گزارش بنویس. از آن موقع داری می‌نویسی؟
- خوشم آمده. مثلاً ببین اینجا نوشتم پس‌گردنی به اسرافیل زدی که جلو پیرمرد گفت تاس.
- ملعون. حالا مجبوریم این‌ها را ببریم ته باغ چال کنیم که پیرمرد یک موقع هوس بازی نکند تاس بریزد باز دنیا خلق کند. یک بلایی سر آن پدرسوخته بیاورم من را از تخته‌نرد محروم کرد. سر تا ته همین یک دلخوشی را داشتم.
- گربه را برای چه می‌بریم؟
- خواستم حین رفتن یک چیزی باشد مشغولت کند، مغزم را با چرت و پرت گفتن نخوری.


- آمدی گوشه دنج حوا.
- هوس ستاره‌ کردم. چرا اسم اینجا را گوشه‌‌ دنج حوا گذاشتید؟
- برای این‌که او پیدایش کرد. تا وقتی این‌جا بودند هر شب می‌آمد یک مدتی دراز می‌کشید ستاره‌ها را نگاه می‌کرد.
- دیشب دیدم پیرمرد آمده روی همین سبزه‌ها دراز کشیده.
- دلش که تنگ می‌شود می‌آید این‌جا.


- پیرمرد کجاست؟
- الان پیشش بودم. نشسته لب پرتگاه دارد پایین را تماشا می‌کند. آن‌جا یک گروه راهب در تبت داشتند چند تا حلقه‌ی سنگی را از یک میله به میله‌های دیگر منتقل می‌کردند ولی با یک قوانین خاصی. چند قرن است مشغولند و هنوز چند هزاره کار دارند. آن‌ها می‌گویند روزی که همه‌ی سنگ‌ها به میله آخر برسند دنیا تمام می‌شود. پیرمرد هم نشسته ببیند دنیا کی تمام می‌شود. من حوصله‌ام سر رفت برگشتم. این گربه‌ حنایی من را ندیدی؟
- ها، آن. یکی از پری‌ها خیلی قربان صدقه‌اش می‌رفت منم دادمش بهش.
- تو چی کار کردی!؟


- جبرئیل، واقعاً پیرمرد چی فکر کرد که این پشه را خلق کرد؟
- وقتی ما آمدیم این‌ها این‌جا بودند. هی به اسرافیل گفتم از کی تا حالا ملک را با مستأجرش می‌خرند. به خرجش نرفت مشنگ.
- چه فرقی دارد. بالاخره پشه هم یک موقعی خلق شده.
- تو که پیرمرد را می‌شناسی. هر از گاهی از دستش در می‌رود یک چیزهایی. یکیش همین سوتسوتک‌السطنه. آن روز جلوی عزرائیل برداشته می‌گوید چرا چای مثل آب دهان مرده رقیق است. انگار نمی‌داند عزرائیل چقدر حساس است. آن وقت تو دردت پشه است؟


- پیرمرد چه‌اش شده است؟ الان دیدم گربه‌ حنایی را زده زیر بغل پله‌های برج فلک را می‌رود بالا. یک پله می‌گوید «باش» پله‌ی بعدی می‌گوید «پس هستم». یک حرف‌هایی از «قائم بالذات و بالغیر» هم آن وسط می‌گفت.
- چیزی نیست، افسردگی‌اش دوباره برگشته. باز هم نمی‌داند بالاخره هست یا نیست. چند روز بعد خوب می‌شود.


جبرئیل کلافه می‌شود: «جمع کن بساطت را. تو هنوز نمی‌دانی شش بش مهره را فراری می‌دهد. از تو هر چه دربیاید نراد در نمی‌آید. یادش به‌خیر ابلیس حریف قدری بود. چقدر رجزخوانی می‌کردیم. یک شکم سیر متلک بارش می‌کردم وقتی می‌باخت. خودم که نمی‌باختم، بالاخره ملک مقرب بودم. حالا مانده‌ایم دست شیپورزن گروه سرود مدرسه. عجب دور و زمانه‌ای شده است. عزرائیل هم این اواخر پیدایش نمی‌شود بنشینیم دو کلمه حرف حساب از قدیم‌ها بزنیم... تو که هنوز اینجایی!»


- تو فکر می‌کنی جبرئیل چند سالش است؟ امروز یک خاطره‌ای تعریف می‌کرد من اصلاً نفهمیدم چند سال قبل را می‌گفت، زیلیون؟ ساسیلیون؟ رترتیلیون؟
- یعنی این‌ها بر یک وزن بودند؟ به هر حال من فکر می‌کنم عزرائیل پیرتر باشد.
- چطور؟ خودت ازش پرسیدی؟
- ها؟ من؟ فکر کردی من کی هستم؟ ریچارد شیردل؟
- همین دیگر، ترسویی. اصلاً تو برو بوقت را بزن.
- اسمش بوق نییییست.


- چه عجب شیپورت گمت نکرده. میکائیل چرا غصه‌دار نشسته؟
- شیپور نیست و صور است مشنگ. این هم عاشق یک پری شده.
- پس چرا گلوله شده آن گوشه؟
- آخر ابله یادش رفته کدام پری بود. از آن موقع غرغر می‌کند چرا پری‌ها این‌همه زیادند.
- خب تو چرا نیشت باز است؟
- آخر من یادم است.


اسرافیل جبرئیل را محکم تکان می‌دهد «بیدار شو ملعون، از پایین سر و صدا می‌آید، یک غرش ترسناکی دارد. به‌خدا نصف چین را سیل ‌برد، بلند شو پدرسوخته.» جبرئیل بدون چشم باز کردن غر می‌زند «ول کن برادر، انشاءالله گربه است.» میکائیل صدایش در می‌آید «از جان گربه‌ی من چه می‌خواهید آخر؟»


کم برگردان، فکر کنم زیاد شد؛ در را بست... یک دو سه چهار، حالا صدایش آمد، گفتم زیاد شد، برعکس بچرخان. صبر کن ببینم، ای بابا الان که صدای شکستن آمد بعد پارچ افتاد. نخیر باید خودم بیایم تنظیمش کنم، میکائیل بیا اینجا بایست از لای ابر نگاه کن بیین کی درست می‌شود. بعد می‌گویند جبرئیل چرا این همه سرش شلوغ است. اگر دستم بهش نرسد، هی می‌گویم دست به این پیچ صدا نزن اسرافیل. آن دفعه هم خورده بود به پیچ زمان یک میلیون سال یک ربعه تمام شد. گیج است، گیج.


جبرئیل آبجویش را سر کشید کتش را برداشت برود بیرون «باز این آسانسور خراب است، باید یک میلیون پله بروم پایین، تف به این شانس». عزارئیل سرش را خاراند و بی‌بی‌ دل انداخت روی میز «دوباره برای چه پایین می‌روی؟» «اسرافیل باز صورش را گم کرده؛ حوالی کوه قاف. حالا خوبه سر تا ته یک وظیفه گذاشته‌اند برایش، اصلاً این از اول گیج بود.» میکائیل با دلخوری آخرین کارت دستش را زد روی میز «باز تو بردی، عجب شانسی داری. اصلاً ولش. تو این گربه‌ حنایی من را دیدی؟ فکر کنم باز رفته برای خدا خودش را لوس کند نمک نشناس!»


صفحه‌ی اول