«...در آن شبها من حرف میزدم، انگار که با خودم حرف بزنم و سونیا گوش میداد. خیلی وقتها هم سکوت میکردیم، که این هم خوب بود. من از شادیای که برای بعضی چیزها نشان میداد خوشم میآمد. برای اولین برف که مثل بچهها اختیارش را از دست میداد، برای یک کنسرت اُرگ باخ که صفحهاش را بارها و بارها با گرام من گوش میداد، برای قهوهی ترک بعد از غذا، متروسواری صبحهای زود ساعت شش، تماشای پنجرههای حیاط پشتی و صحنههایی که در اتاقها در جریان بود. از آشپزخانهی من چیزهای کوچکی مثل گردو، گچ و سیگارهایی که من خودم میپیچیدم بلند میکرد و انگار که چیزهای مقدسی باشند در جیبهای پالتوی زمستانیاش نگه میداشت. تقریباً هر شب یک کتاب با خودش میآورد و میگذاشت روی میزم و اصرار داشت که بخوانمشان. من هیچوقت آنها را نمیخواندم و هر وقت سر حرف را باز میکرد تا در مورد کتابها با من صحبت کند، طفره میرفتم. گاهی همانطور که نشسته بود خوابش میبرد، ربع ساعتی میگذاشتم بخوابد و بعد با حفظ فاصله مثل یک معلم مدرسه بیدارش میکردم. لباسم را عوض میکردم و با هم میرفتیم بیرون. سونیا سفت بازوی مرا میگرفت و از جاپاهایمان در برفِ تازهباریده لذت میبرد...»
سونیا، یودیت هرمان، از کتاب گذران روز، برگردان محمود حسینی، نشر ماهی