- جبرئیل، واقعاً پیرمرد چی فکر کرد که این پشه را خلق کرد؟
- وقتی ما آمدیم این‌ها این‌جا بودند. هی به اسرافیل گفتم از کی تا حالا ملک را با مستأجرش می‌خرند. به خرجش نرفت مشنگ.
- چه فرقی دارد. بالاخره پشه هم یک موقعی خلق شده.
- تو که پیرمرد را می‌شناسی. هر از گاهی از دستش در می‌رود یک چیزهایی. یکیش همین سوتسوتک‌السطنه. آن روز جلوی عزرائیل برداشته می‌گوید چرا چای مثل آب دهان مرده رقیق است. انگار نمی‌داند عزرائیل چقدر حساس است. آن وقت تو دردت پشه است؟


نظرات:

عاشق این بند از بارگاهم.
همه ی بارگاه ها رو دوست دارم ولی این رو از همه بیشتر . . .



صفحه‌ی اول