- پیرمرد کجاست؟
- الان پیشش بودم. نشسته لب پرتگاه دارد پایین را تماشا می‌کند. آن‌جا یک گروه راهب در تبت داشتند چند تا حلقه‌ی سنگی را از یک میله به میله‌های دیگر منتقل می‌کردند ولی با یک قوانین خاصی. چند قرن است مشغولند و هنوز چند هزاره کار دارند. آن‌ها می‌گویند روزی که همه‌ی سنگ‌ها به میله آخر برسند دنیا تمام می‌شود. پیرمرد هم نشسته ببیند دنیا کی تمام می‌شود. من حوصله‌ام سر رفت برگشتم. این گربه‌ حنایی من را ندیدی؟
- ها، آن. یکی از پری‌ها خیلی قربان صدقه‌اش می‌رفت منم دادمش بهش.
- تو چی کار کردی!؟



صفحه‌ی اول