«...شب و روز در این باره فکر می‌کردم؛ در واقع نمی‌توانستم درباره‌ی چیز دیگری فکر کنم. راستش این اولین فرصتی بود که برای فکر کردن به چیز دیگری داشتم؛ یا باید بگویم: به چیزی فکر کردن تا آن وقت مقدور نبود. چون اولاً چیزی نبود که بشود درباره‌اش فکر کرد و ثانیاً علامت‌هایی که بشود با آن‌ها فکر کرد وجود نداشتند. ولی از لحظه‌ای که آن علامت به‌وجود آمد برای هر متفکری ممکن شد به یک علامت و در نتیجه همان علامت من فکر کنند، به این صورت علامت هم چیزی بود که آدم می‌توانست درباره‌اش فکر کند و هم خودش علامت چیزی بود که به آن فکر می‌شد.
بنابراین وضعیت از این قرار بود: علامت به کار نشان گذاشتن روی یک‌جا می‌آمد، ولی در عین حال به این معنی بود که آن‌جا به خودی خود یک علامت است (علامت مهم‌تر بود چون کلی جا وجود داشت ولی فقط یک علامت بود) و باز در عین حال آن علامت مال من بود، علامت من، چون تنها علامتی بود که من ساخته بودم و من تنها کسی بودم که علامتی ساخته بودم. مثل اسم بود، اسمی برای آن نقطه، و اسم من که در آن نقطه علامت گذاشته بودم. خلاصه‌اش کنم، تنها اسم موجود برای همه‌ی چیزهایی بود که اسمی می‌خواستند...»
کمدی‌های کیهانی، ایتالو کالوینو، برگردان میلاد زکریا، انتشارات پژوهه



صفحه‌ی اول