«... همان‌طور که آقای شولتس بعدها در خاطراتش برایم گفت دفعه‌ی اولش آدم جا می‌خورد. وزنش را توی دستت حس می‌کنی و پیش خودت حساب می‌کنی که اگر این‌ها حرفم را باور کنند می‌توانم این کار را پیش ببرم، چون که آخر تو هنوز همان آدم سابق هستی، همان هالو با همان فکرهای هالووار، منتظری خود آن‌ها کمکت کنند، یادت بدهند که چه‌کار بکنی. کار این‌جوری شروع می‌شود، به همین بدی، شاید از چشم‌ها یا از لرزش دست‌های آدم معلوم بشود، به هر حال آن لحظه‌ی کذایی پیدایش می‌شود، مثل دسته‌گل عروس بالای سرتان آویزان است، مثل چیز گران‌بهایی که باید نصیب یکی از شماها بشود. چون که اسلحه هیچ ارزشی ندارد، مگر این‌که واقعاً در اختیارت باشد. بعدش می‌بینی که اگر این چیز را در اختیارت نگیری کارت ساخته است، این وضع را خودت پیش آورده‌ای، ولی آن خشمی که ایجاد می‌شود مجانی است، مال همه است. این آن چیزی است که باید مال خودت بکنی، باید طوری خشم بگیری که یعنی این‌ها هستند که دارند این بلا را سر تو می‌آورند، یعنی جرم تحمل‌ناپذیرشان این است که این‌‌ها آدم‌هایی هستند که تو اسلحه‌ات را به طرف‌شان گرفته‌ای. در این لحظه است که تو دیگر هالو نیستی، حالا آن خشمی را که همیشه در وجودت بوده پیدا کرده‌ای، دیگر عوض شده‌ای، حالا چنان خشمی حس می‌کنی که هیچ‌وقت در زندگی حس نکرده‌ای، این موج عظیم خشم توی سینه‌ات بالا می‌آید و گلویت را می‌گیرد، در این لحظه است که دیگر هالو نیستی، اسلحه در اختیار توست...»
بیلی باتگیت، ای. ال. دکتروف، برگردان نجف دریابندری، نشر طرح نو



صفحه‌ی اول