گفتند تازه این روبه‌راه شده‌اش است. فکر کردم پس عجب چیزی بوده. از بیست تا پله که بالا می‌رفتی دست راستت سر و وضع معقولی داشت، چند میز و صندلی و یک سن جمع و جور. دست چپ عالمی داشت. چند رنگ اتاق‌های تودرتو که هر کدام کف‌اش مخده‌ای، بالشتکی، شطرنجی گذاشته بودند و ملت عین مهمانی‌های سنتی خودمان دور هم نشسته بودند و آبجو می‌زدند. غذاهای بار هم همه علف‌خواری بود، چی انتظار داشتی؟ ساعت نه یک مکزیکی گیتار زد و بعد دختر کوچولویی آمد گفت این آقا دارد می‌رود مکزیک. پول بلیط را دارد، گیر پول مالیات بلیط است، بعد یک کلاه برای انعام گرداند. حوالی ساعت ده سه نفر رفتند روی سن که برنامه‌ی خودشان را اجرا کننده. اسمش یک چیزی شبیه «جاز از نگاه فلسفه» بود. باور کن همین بود. بین سه‌تاشان پیرمرد گیتاریست بامزه‌تر بود، کمی در هپروت بود و یک طوری نگاه می‌کرد انگار اصلاً در جریان اهمیت فلسفه نبود. بیرون بار فرخ گفت وقتی بلند می‌شدیم همان پیرمرد خیلی مظلومانه گفته بود نروید. آخر از کل جماعت فقط ما مثل آدم برگشته بودیم گوش می‌کردیم.

دم‌نوشت: جای بار؟ چون کشف فرخ است از خودش بپرسید. البته قبل از اینکه برگردد پاریس.



صفحه‌ی اول