رودخانه پیچیده. یک روز صبح همه از خواب با صدای آب بیدار شدند. رودخانه پیچیده و از یکی از کوچههای باریک ته شهر آمده تو. آنقدر آرام آمده کسی از خواب نپریده؛ حتی نگهبانهای شب خوابالو چیزی نفهمیدهاند. درهای خانهها را باز کرده و حالا تا لب تخت همه آب ایستاده. هر چیزی که روی زمین بود شناور شده. مردم میروند تورهای ماهیگیریشان را از انبار برمیدارند. هر کس چیزی تور میکند، یکی کفش، یکی گلدان، یکی لیست خرید. بعضی چیزها راحت گیر میافتند، مثل گربههای خانگی که روی متکاها خوابیدهاند. کافی است سوار بر قایق خم شوی و با متکا یکجا بیاوریش داخل قایق. ولی امان از رمانها. نه که سنگیناند، میروند ته آب و لای خاک کف رودخانه خودشان را قایم میکنند. آدمها هم چوب ماهیگیری آوردند. سر قلاب یک لاکتابی میزنند و میاندازندش داخل آب. منتظر میشوند تا رمانی فکر کند الان است یادش برود تا کجا خوانده شده، برود سراغ لاکتابی و گیر بیافتد. این طوری آدمها و رمانها باز به هم میرسند.