echo "\n"; ?>
شما البته یادتان نمیآید. خیلی وقت پیش یک روز صبح بیدار که شدیم جلوی در هر خانهای یک در بود. واقعهی خارقالعادهای بود. پیش از آن شده بود جلوی خانه ناقوس کلیسا یا آسیاب بادی پیدا کنیم و این چیزها عادی بود، ولی اینکه یک در پیدا کنیم دور از انتظار بود. نیمهی بالایی همهشان هم یک پنجره مانندی داشت که آن طرفش پیدا بود. یعنی اگر من این طرف میایستادم و همسایهام آن طرف همدیگر را میدیدم. ما کاری به این نداشتیم که این همه در از کجا آمده ولی کنجکاو شدیم ببینیم اینها به کجا باز میشوند. یکی به یک ساحل باز میشد، دیگری به بچگی یکی، آن یکی به نور. مدتی که گذشت کاشف به عمل آمد به آرزوهایمان باز میشوند. یعنی شما کافی بود در را باز کنی و به آرزویت قدم بگذاری، البته جز نگاه کردن نمیشد کاری کرد. یک حضور بیحضوری داشتیم در آرزوهایمان. رسیدنی بود که به کار خاصی هم نمیآمد. ما هم یک مدت رفتیم در آرزوهایمان قدم زدیم. در دشتهای پهناور، در مدرسه افلاطون، در خانهای که با عشق اولمان ساکنش بودیم، در راه لهاسا، در ابدیت. در نهایت یکی یکی برگشتیم، دیر و زود داشت، یک روز و ده سال داشت، ولی برگشتیم. حرفش را زیاد نزدیم چون نمیدانستیم چرا برگشتیم. روی شانههایمان خاک سفر بود، در جیبهایمان یادگاریهایی از آرزوهایمان.
شما البته یادتان نمیآید. یک وقتی بود تلفنها معلوم نبود به کجا وصلاند. یعنی کسی که سیمها را کشیده بود یادش رفته بود یک جایی بنویسد چی را به کجا کشیده. برای همین گوشی را بر که میداشتی خود تلفن سر خود تو را به یک جایی وصل میکرد. یعنی قضیه مبتنی بر شانس بود. برای همین اولین چیزی که مردم از هم پای تلفن میپرسیدند این بود که آنجا کجاست. اگر درست بود که هیچ، اگر نبود هم فرق خاصی نمیکرد. یک کم گپ میزدند و یک چیزی برای صحبت پیدا میکردند و بیخیال تماس اصلی میشدند. این طور بود که آدمها تمام روز داشتند با آدمهایی که کارشان نداشتند در مورد چیزهایی که لازم نبود صحبت میکردند. ما این وضع را دوست داشتیم. فکر میکردیم چه دنیای جالبی. البته اصلاً نمیتوانستیم فکر کنیم حالت دیگری هم ممکن است.
رودخانه پیچیده. یک روز صبح همه از خواب با صدای آب بیدار شدند. رودخانه پیچیده و از یکی از کوچههای باریک ته شهر آمده تو. آنقدر آرام آمده کسی از خواب نپریده؛ حتی نگهبانهای شب خوابالو چیزی نفهمیدهاند. درهای خانهها را باز کرده و حالا تا لب تخت همه آب ایستاده. هر چیزی که روی زمین بود شناور شده. مردم میروند تورهای ماهیگیریشان را از انبار برمیدارند. هر کس چیزی تور میکند، یکی کفش، یکی گلدان، یکی لیست خرید. بعضی چیزها راحت گیر میافتند، مثل گربههای خانگی که روی متکاها خوابیدهاند. کافی است سوار بر قایق خم شوی و با متکا یکجا بیاوریش داخل قایق. ولی امان از رمانها. نه که سنگیناند، میروند ته آب و لای خاک کف رودخانه خودشان را قایم میکنند. آدمها هم چوب ماهیگیری آوردند. سر قلاب یک لاکتابی میزنند و میاندازندش داخل آب. منتظر میشوند تا رمانی فکر کند الان است یادش برود تا کجا خوانده شده، برود سراغ لاکتابی و گیر بیافتد. این طوری آدمها و رمانها باز به هم میرسند.