- عجب باد عجیبی. این همه تند است و هیچ درختی را خم نمیکند.
- دارد از جان همهچیز میگذرد. پیرمرد هر از گاهی میرود بالای تپهی زیر درخت گردو مینشیند. دست به ریش سفیدش میکشد و کف دستش را آرام فوت میکند و باد شروع میشود. شنیدی آن پایین به این باد چه میگویند؟ پیرهایشان میگویند تقدیر.
- پس چرا روی این حنایی اثری ندارد؟
- گربهها پیرمرد را هم بنده نیستند. برای همین این همه لوسش میکند.