با پدرم به خنده روزی گفتم: «اگر سالار بودی چه می‌کردی؟» ¤ خواست چیزی با من بگوید، اما زبان کشید ¤ و در خود فرو شد، خاموش ¤ ساعتی، روزی، و هفته‌ای ¤ اندیشناک و اندوهگین ¤ سرانجام نیمه شبی مرا از خواب بیدار کرد ¤ نمی‌دانم... وحشتناک نیست؟... نمی‌دانم ¤ و غضب‌آلود در میان تیرگی‌ها محو شد ¤ «مهم نیست پیرمرد، مهم نیست، اما... اما اگر سالار می‌شدی الحق که سالار سالاری می‌شدی»...
رمادی، آرش جواهری، نشر چشمه



صفحه‌ی اول