استفن هارپر نخست وزیر کانادا است. رهبر حزب محافظهکار است که در یک قیاس نسبی معادل جمهوریخواههای آمریکا هستند. طبعاً از جرج بوش آدمتر است ولی باز بین خواص جامعه محبوب نیست و طرفدارهای لیبرالها و نودموکراتها حسابی به عوامفریبی و ناکارآمدی محکومش میکنند. چند سال قبل چیزکی در مورد ادبیات و کتابها پرانده بود که رمان و داستان چندان دردی دوا نمیکنند. طبعاً واکنش تندی بهش نشان داده بودند. یک نتیجهاش کتابی بود که امروز در جلسهی امضایش شرکت کردم.
یان مارتل نویسندهای کانادایی است که مشهورترین کتابش «زندگی پای» (که نمیدانم چرا در ایران بهش زندگی پی میگویند) جایزه بوکر برده است. مارتل دو سال و نیم قبل بعد از اظهار فضل هارپر برداشته دو هفته یکبار کتابی به همراه نامهای در مورد کتاب و کلاً ادبیات برای نخستوزیر پست کرده. پنجاه و چند نامهی اول را حالا کتاب کرده و اسمش را گذاشته «استفن هارپر چه میخواند؟». البته هنوز هم منظم دو هفته یکبار کتاب پست میکند. به گفتهی خودش انگیزهاش از این کار شرمنده کردن هارپر بوده و نشان دادن اینکه ادبیات لازم است، حتی برای یک نخستوزیر. در حقیقت بخشی مهمی از صحبتهایش حول همین موضوع بود، «چرا ادبیات؟» یوسا مثلاً.
انتقادهایش به کل کاپیتالیسم هم برمیگشت. میگفت من دو سال قبل از چاپ زندگی پای با سالی شش هزار دلار زندگی میکردم. یک عالم همخانهای داشتم و برای لباس شستن و غذا بیست و چهار ساعته خانهی پدری بودم. به هیچ دردی نمیخوردم ولی خوشحال بودم. چون صبحها که به اتاق کارم میرفتم آنجا فقط یک ببر بود که باید با آن سر کله میزدم (در زندگی پای یک ببر هست). بعد که کتاب چاپ شد قضیه فرق کرد. پول آمد و حسابدار و وکیل و غیره و بعد پول از یک وسیله تبدیل شد به یک دغدغه فکری دائم. کاپیتالیسم هم همین است. بقیه مفاهیم را خالی میکند تا جایی که جناب نخستوزیر در لزوم رمان شک کند.
در این دو سال و خردهای از طرف هارپر هیچ و هیچ جوابی به یان مارتل داده نشده. یک بار از دفتری در نخستوزیری چیزی آمده که ممنون بابت هدیه و همین، از شخص او هیچ. میگفت انتظار داشت جواب بگیرد که وقت ندارد، حوصله ندارد یا حتی ممنون بابت کتابها، گذاشتمشان یک جایی تا بعد. میگفت هارپر از لحاظ سیاسی آدم باهوشی است. از اینکه ژست علاقمند چقدر میتواند جالب باشد باخبر است. ولی هیچ جوابی نمیدهد. به اعتقاد مارتل این بیشتر نشانه خجالت کشیدن هارپر است. شرم نخواندن و ندانستن. برای همین تصمیم گرفته که توجهای نشان ندهد و بعد از گذشت زمان هم طبعاً دیر شده بوده.
از طرف دیگر کل این داستان برای مارتل نفعی هم داشته، آن هم آشنایی با کتابهای بیشتر. میگفت خوانندهی کندی است و جزو نویسندههای کمخوانده محسوب میشود؛ چون در کتابها به کندی پیش میرود. بعد از هر جمله فکر میکند این چه گفت؟ چرا گفت؟ اگر من میخواستم بنویسمش چطور مینوشتم؟ این جمله برایم تداعیگر چه چیزهایی است؟ و غیره. حالا این قضیه توفیق اجباری شده که دایره کتابهایی که میخواند گستردهتر شده است. ولی خسته هم شده بود. میگفت آن موقع که شروع کردم هارپر یک دولت اقلیت داشت و فکر میکردم زود میرود پی کارش ولی الان هم باز با یک دولت اقلیت نخستوزیر است. یکی از مشکلاتش این بود که سلیقه هارپر را نمیدانست. هارپر تا به امروز جایی نگفته نویسنده مورد علاقهاش کیست؟ چه کتابی در جوانی دوست داشته؟ در میزگردهای انتخاباتی پارسال وقتی پرسیدند این اواخر چه خواندی گفته کتاب رکوردهای گینس. البته نخستوزیر چیزهای دیگری هم دوست دارد، مثلاً هاکی. یان مارتل بعد از کلی گشتن بالاخره یک رمان خوب در مورد هاکی پیدا کرده که میخواهد ماه بعد برای آقای نخستوزیر بفرستند.
در پرسش و پاسخ یکی پرسید این در حقیقت بیانصافی نیست که فقط به قصد شرمسار کردن یک نفر بمبارانش کنیم؟ مارتل جواب داد او یک نفر نیست و رهبر کشور من است. اگر او میگفت نمیداند جمعیت ونکور چقدر است یا پرتغال کجای دنیاست چکارش میکردیم؟ حالا چطور میشود کل ادبیات و تخیل را زیر سؤال برد. اصلاً من یکی از سؤالهایم این است که آقای هارپر چطور خواب میبیند؟
خیلی خوب بود میرزا .. دقیقا همینه که میگی . من واقعا نمیدونم چی شد که این بابا دوباره انتخاب شد! حد آقل تو ولایت ما، ونکوور، که آدم محبوبی نیست ..
این کتاب پی هم، قشنگه ... ولی کلا کاناداییها نویسندههای خیلی بزرگی ندارن .....!
خیلی خوب بود. خیلی حال کردم با این بشر.
میرزا اگه یادت باشه اون موقع که دعوا اینجا سر بودجه ی فرهنگ و هنر بود هم حضرت آقا فرموده بودن بودجه ی هنری ما کافیه،ما خیلی مسائل مهم تر از هنر داریم، مردم بالاخره یه راهی برای سرگرم شدن پیدا می کنن. که هنرمندا هم کلی قاطی کزدن و در جواب گفته بودن بودجه ما برای این کفایت می کنه که تانک های ارتش تو افغانستان و رنگ کنیم!
ولی این جناب کار بسیار جالبی کرده، باشد تا مردم از رو بروند
عالی بود آقا، عالی
شرم نخواندن و ندانستن؟ جدى ميفرمايين؟ نخواندن يعنى ندانستن؟ از كى تا حالا دانستن و هنر كشور دارى با لم دادن توى يه قهوه خونه و خوندن رمان يا ادبيات پست مدرن يا از اين تريپ مهملات بدست ميومده؟ شما يه چند روز از اين شهر علاف پرور مونترال پاتو بزار بيرون و فقط يه نگاه به آسفالت شهر كاپيتاليستى تورنتو بنداز و اون رو با خيابونهاى بر از چاله چوله و كثيف مونترال مقايسه كن تا ببينى فرق X-شعر بافتن و چس ناله زدن از نوع فرانسوى دهاتى-كبكى (همونطور كه حتما ميدونى فرانسوى هاى فرانسه كبكى ها و فرهنگ و لحجه اونها رو به -خمشون هم حساب نميكنن) با سيستم اقتصادى آمريكايى-انگليسى چى هست. فكر كردى وقتى به سلامتى تحصيلات مهندسيت رو تمام كردى يه دونه شغل هم براى حضرت عالى در شهر مونترال نيست؟ هيچوقت فكر كردى چرا اقتصاد شهر و استانى كه توش زندگى ميكنى بيست ساله داره سقوط آزد ميكنه؟ هيچوقت فكر كردى چرا در كبك 35 درصد پسرها دبيرستان رو ول ميكنند؟ (اين آمار در مناطق غير شهرى كبك 40 درصد هست) هيچ وقت سعى كردى براى چند لحظه زيبايى اهورايى صداى خش خش يه برگ در كنار يه نيمكت شكسته رو بى خيال شى و به سوال هايى كم اهمييت تر مثل اينهايى كه من پرسيدم فكر كنى؟
-------------------
میرزا: «لحجه» نیست و «لهجه» است.
ممنون كه اديت كرديد. هدفم از كامنت بالايى محكوم كردن ادبيات و شعر و .. نيست. "ادبيات" يكى از "سرگرميهاى" عمده جامعه هست. ولى اينكه يه نفر بيياد گير بده كه چرا نخست وزير كانادا به رمان علاقه نداره يا اينكه "من وقتى پول نداشتم خيلى خوشحال و خلاق بودم ولى بعد كه كتابم پر فروش شد ديگر خوش حال نيستم و حالا پول شده همه فكر و ذكرم و بنابرين لعنت بر كپيتاليسم!!" آخر مزخرف گويى هست.
مزخرف گويى (به شرط اينكه امر بر خودت مشتبه نشه و مهملاتى رو كه به عنوان ادبييات پست-مدرن يا هر عنوان ديگه سر هم ميكنى با واقعيت اشتباه نكنى) بسيار "سرگرمى" باحالى هم هست! چند وقت پيش من و چندتا از دوستام در زمينه نوشتن مهملات روشن فكر مئابانه ولى در واقع پوچ و بى معنى يه جور سبك باحال درست كرده بوديم و كلى هم اونو پيش برديم. ميتونى نوشتار و عكس هاى بسيار هنرى!! و پيشرو!! ما رو توى اين وب سايت ببينى :
http://talar.ehsan.eu/t7973-330.html#96836
اگه دقت كنى ميبينى كه در بعضى از پستهاى من از نوشته هاى پست-مدرن شما هم استفاده شده كه من هيمنجا از شما تشكر ميكنم!
خوش و پايدار باشيد (:
دلمون تنگ شده بود واسه پستاي ميرزا پيكووسكيي، كه يه دوستي به دادمون رسيد و يه فيلتر شكن بهمون داد.