echo "\n"; ?>
سه زمستان قبل در شماره سالگرد نیویورکر داستانی به نام «دختر خوانده» از کلر کیگان چاپ شده بود. برای این شمارههای سالگرد عموماً داستانهایی که از دید خودشان عالی هستند میگذارند، خود داستان به صورت کتاب بسیار کوتاهی هم چاپ شده و کیگان چند جایزه به خاطرش برده بود. یک سال گذشت و من دیدم هنوز گهگاه برشهای بلندی از داستان یادم میافتد. آدم در طول سال دهها داستان کوتاه میخواند و از این همه شاید به زور یکی دوتایی روشن در خاطر آدم باقی بمانند. گمانم این داستان بسیار بیشتر از آنی که همان زمستان حدس زده بودم بر من اثر گذاشته. اصلاً به خاطر این داستان تصمیم گرفتم تفننی ترجمه کنم. منتهی داستان خیلی بلندی بود. فکر کردم اول با چند کار کوتاهتر که دوستشان دارم شروع کنم و این طور شد که آن دو داستان سافران فور و موراکامی را ترجمه کردم و گذاشتم در همین وبلاگ. برای دختر خوانده که کل این مسایل به خاطرش بود بیشتر وقت گذاشتم. حتی از امیر مهدی حقیقت که جزو صالحان روزگار است کمک گرفتم برای رفع اشکال و دستش واقعاً درد نکند.
ترجمه پاییز پارسال تمام شد. نمیدانم چرا همان موقع نگذاشتمش در سایت. شاید خواستم کمی فاصله بگیرم و بعد برگردم دوباره بخوانمش. این وسط یکی دو ترجمهی خیلی کوتاه دیگر هم کردم که به تدریج همینجا میگذارم. این اواخر باز این داستان را دست گرفتم و هنوز خوشحالم این همه مدت با آن سر و کله زدم. هنوز توصیفهایش برایم مسحورکنندهاند و قهرمانانش عجیب واقعی. چیزی حین کار رویش فهمیدم که کمی برایم تلخ بود. فهمیدم هر چه میگذرد کار ترجمه، هر قدر تفننی، کمتر ازم برمیآید. هر چه میگذرد به فارسی کمتر میخوانم و مینویسم و خیلی ساده میبینم احاطهام به زبان کمتر شده و دایره لغاتم محدودتر و برای برگردان یک جمله ساده چقدر مجبورم جان بکنم. گمانم بعد از این و آن یکی دو کار کوتاه ناتمام کار را به اهلش بسپارم، مگر اینکه باز فیلم یاد هندوستان کند. القصه اینجا میتوانید داستان را بخوانید یا فایل پیدیاف داستان را از آخر صفحهاش دانلود کنید. از آتوسا متشکرم که در ویرایش داستان کمکم کرد.
بعد از باز شصت ساعت کار کردن برای که چه
باب هیکاک
بهترین کاری که داشتم حمل یک سنگ بود
از یک طرف جاده به آن یکی طرف.
لازمهی این کار مجوزی بود که لازمهاش
رشوه بود. رشوه معادل همهی حقوقم بود.
ولی چون هنوز کار را تمام نکرده بودم
هیچ حقوقی نداشتم، برای دادن رشوه
کار دیگری گرفتم که حمل همان سنگ بود
در جهت عکس. چون مأمور
رشوهاش را میخواست، بهم مجوزی
برای کار دوم داد. وقتی بهش گفتم
که کار در صورتی به بهترین نحو انجام میشود
که من هیچ کاری در کل نکنم، او از هوشم
خوشش آمد و نامهای نوشت
به کارفرمایم و پیشنهاد ترفیعم را داد
روی سربرگی که طرحش
بالهای گستردهی عقابی در پرواز
بر فرازی کوهی کوچکتر از خودش بود.
رئیسم، نگران از هوشم،
بهم حقوق میداد که روی مبل چرت بزنم
و با آن مأموری نهار بخورم
که رشوه میگرفت که جلوی انجام شدن
هر کاری را بگیرد. وقتی به پدر مادرم خبر دادم،
آنها نامهای به برادرم نوشتند که از دانشگاه
برگردد خانه و یک پسگردنی
نوش جان کند. بسیار وظیفه شناسانه،
برادرم برگشت و خم شد
که اندرز بگیرد، همان لحظه
مغزش تکانی خورد و پرسید
که به عنوان یک کار چه میشود کرد.
توضیح دادم که همهجا
سنگهایی هستند که نمیخواهند جم بخورند،
فقط یک مقدار شعور میخواهد
که آدمی باشی که تکانشان نمیدهد.
ظرایف مجوز نگرفتن برای انجام ندادن کار
توضیحش کار سختتری بود. همین دیروز صبح زود
بیدار شد و اصلاح کرد، انگاری
نبود مو روی صورتش دخلی دارد
به ظاهر شدن غذا
روی یک میز خالی.
برگردان میرزا
اصل شعر به انگلیسی
شش هفت سال پیش اولین بار از یودیت هرمان داستان خواندم. یک مجموعهای بود به اسم گذران روز که محمود حسینی زاد از نویسندههای آلمانی جمع کرده بود. آلمانیها عاشق یودیت هستند. این همه سال گذشت و هنوز آن دو سه داستان این زن دقیق خاطرم مانده است. برایم آدمها و احساسهایشان ملموس بود. گذشت. اوایل امسال در یک جایی خواندم کتاب جدیدش دارد به انگلیسی ترجمه میشود. «آلیس» قرار بود پنج داستان در باب مرگ باشد. خیلی وقت است داستانهای سوگ بیشتر میخوانم. تا اکتبر هزار بار به آمازون زدم ببینم چاپ شد یا نه. بالاخره چاپ شد، البته فقط در انگلستان، و آمد. عالی بود. دنیایش برایم آرام است. هیچ وقت شخصیتهایش روشن نیستند. هیچ وقت گذشته ندارند. معلوم نیست از کجا آمدند، کجا میروند. طوری ازشان حرف میزند که لازم نمیدانی ببینی گذشتهی دو آدم چه بوده، یا اگر آلیس در سوگ کونراد نشسته، چرا نشسته. بعضی وقتها حتی اسم ندارند. یکی داشت در این کتاب به اسم رومانیایی. تو بگو یکبار فکر میکنی حالا اسم چرا ندارد این. به ندرت افکار شخصیتهایش را مینویسند. فقط گفتگوها و کارهایی که میکنند را ثبت میکند. فقط با تصویر داستان را جلو میبرد. تصویرها را بیشتر از یک عکس باز میکند. به اشیا جان میدهد، خاک زمان رویشان مینشاند. با همین ابزار محدود حرفهایی را میزند که حرف امروزند. حرف از تنهایی میزند و افسوس، سکوت و رضا. عالی مینویسد. الان دیدم آقای حسینی زاد آلیس را به فارسی ترجمه کرده.
یادم نمیآید کدام مصاحبه بود، موراکامی یک جایی گفته بود برای نوشتن داستانهایش باید به ژرفای تیره و تاریک روحش برود و برای همین نوشتن برایش سخت است. نمیدانستم از چه ژرفایی حرف میزند؛ آن زمان چیز زیادی از دنیای آقای هاروکی موراکامی نمیدانستم. «کافکا در کرانه» برایم یک واقعهی مهم بود. اصلاً انتظار نداشتم این همه بر رویم اثر بگذارد. از آن موقع داستانهای بلند و کوتاه زیادی از موراکامی خواندم. همین چند روز پیش کتاب آخرش 1Q84 را تمام کردم و هنوز گربهها و زنهای داستانهایش که همیشه بعدی متافیزیکی و خیالی دارند برایم جذاب هستند. اواخر زمستان پیش داستانی ازش در نیویوکر بازچاپ شد به نام «بشقاب پرنده در کوشیرو». داستان را دوست داشتم و ترجمهاش کردم. تلاش کردم برگردان خوبی بشود. اینجا گذاشتهامش. پی دی اف داستان، آخر همان صفحه برای چاپ موجود است. از سارا ممنونم که داستان را ویرایش کرد.
پارسال تابستان بود که نیویوکر بیست نویسنده زیر چهل سال انتخاب کرد که اینها امیدهای آینده داستاننویسی آمریکا هستند و به تدریج از هر کدام یک داستان کوتاه تازه چاپ کرد. یکیشان (و شاید کوتاهترینشان)، «ما به اينجا نرسيديم، خيلی سريع»، نوشته جاناتان سافرن فور بود. یک نویسنده یهودی آمریکایی است که در کنار چند کتاب داستانی یک کتاب غیر داستانی در مورد فواید گیاهخواری دارد که به وقتش سر و صدا کرد. این داستانش در نیویوکر برایم دلنشین بود. آنقدر که برای اولین بار فکر کردم بردارم چیزی ترجمه کنم. ترجمه کار سختی است، سختیاش وقتی امتحانش کنی بیشتر معلوم میشود. ولی لذت عجیبی دارد که فقط با کلمات دو زبان سر و کله بزنی و نه تنها متن انگلیسی را بیشتر درک کنی، جان بدهی معادلش را به فارسی بگویی. القصه داستان را ترجمه کردم و اینجا برایش یک صفحه ساختم. طبعاً کارم این نیست و بیشتر برای دلخوشی ترجمه کردمش. شاید باز هم هر از گاهی مرتکب چنین خبطی بشوم. امیدوارم به مذاق خوانندگان اینجا خوش بیاید. اگر حوصله خواندش روی مونیتور را ندارید، آخر داستان لینک پیدیاف داستان برای چاپ هست. از سید هم متشکرم که نظراتش کمک بزرگی برایم بود.
یکی دو هفته قبل در پاراگراف کتابخوانی هشام مطر بود. کتاب دومش، آناتومی یک ناپدید شدن، تازه منتشر شده است. کتاب اولش جزو لیست کوتاه بوکر بود. مطر لیبیایی است، در مصر مدرسه رفته و بیست و پنج سال قبل به لندن رفته و در دانشگاه معماری خوانده و بعد همانجا زندگی کرده. قبل از آن فقط یک داستان به اسم نعیمه ازش خوانده بودم، تازه آن را هم امروز یادش افتادم. کتاب در مورد زندگی یک پسر و نامادری جوانش پس از ناپدید شدن پدر است. از متن که میخواند برایم همه چیز تصویری بود، انگار نشستهام پای دریایی که توصیف میکرد. آدم ساده و صمیمیای بود، راحت نشسته بود، لبخند میزد. یکی پرسید داستان کتاب چطور به ذهنت رسید. تعریف کرد پاییز دو سال قبل برای استراحت رفته بوده یکی از این هتلهای بغل دریا. در هتل تقریباً خودش بوده و خودش. صبحها میرفته کنار ساحل کتاب میخوانده. یک روز عصر دو نفر از مقابلش رد شدهاند، یکی جوان و یکی پیر، شاید پدر و پسر. خط ساحل را گرفته بودند و میرفتند. آن که جوان بوده دستش را کاسه کرده بوده دور آرنج پیرمرد. گفت به فکر افتاده کجا میروند. از آن تصویر ایده کتاب به ذهنش رسیده بوده. عجیب بود برایم. یک دلقک هندی هم در جلسه بود که وقتی نوبت کتابخواندش رسید سرم را انداختم پایین در ویکی زندگی هشام را خواندم. پدرش سیاسی بوده و مخالف قذافی. سال نود میلادی در قاهره توسط پلیس مخفی مصر دزدیده و تحویل مصر داده شده بوده و از آن زمان مفقودالاثر است. حتی بعد از سقوط مبارک خبری در نیامده. خودش میگفت نویسنده همیشه زندگی خودش را مینویسد. یک سال طول کشیده تا به جمله اول کتاب برسد. وقتی آخر جلسه کتاب را بردم امضا کند ذوق کرد یکی از خاورمیانه در جلسه بوده. اسمش را با خط خودمان برایم امضا کرد.
استفن هارپر نخست وزیر کانادا است. رهبر حزب محافظهکار است که در یک قیاس نسبی معادل جمهوریخواههای آمریکا هستند. طبعاً از جرج بوش آدمتر است ولی باز بین خواص جامعه محبوب نیست و طرفدارهای لیبرالها و نودموکراتها حسابی به عوامفریبی و ناکارآمدی محکومش میکنند. چند سال قبل چیزکی در مورد ادبیات و کتابها پرانده بود که رمان و داستان چندان دردی دوا نمیکنند. طبعاً واکنش تندی بهش نشان داده بودند. یک نتیجهاش کتابی بود که امروز در جلسهی امضایش شرکت کردم.
یان مارتل نویسندهای کانادایی است که مشهورترین کتابش «زندگی پای» (که نمیدانم چرا در ایران بهش زندگی پی میگویند) جایزه بوکر برده است. مارتل دو سال و نیم قبل بعد از اظهار فضل هارپر برداشته دو هفته یکبار کتابی به همراه نامهای در مورد کتاب و کلاً ادبیات برای نخستوزیر پست کرده. پنجاه و چند نامهی اول را حالا کتاب کرده و اسمش را گذاشته «استفن هارپر چه میخواند؟». البته هنوز هم منظم دو هفته یکبار کتاب پست میکند. به گفتهی خودش انگیزهاش از این کار شرمنده کردن هارپر بوده و نشان دادن اینکه ادبیات لازم است، حتی برای یک نخستوزیر. در حقیقت بخشی مهمی از صحبتهایش حول همین موضوع بود، «چرا ادبیات؟» یوسا مثلاً.
انتقادهایش به کل کاپیتالیسم هم برمیگشت. میگفت من دو سال قبل از چاپ زندگی پای با سالی شش هزار دلار زندگی میکردم. یک عالم همخانهای داشتم و برای لباس شستن و غذا بیست و چهار ساعته خانهی پدری بودم. به هیچ دردی نمیخوردم ولی خوشحال بودم. چون صبحها که به اتاق کارم میرفتم آنجا فقط یک ببر بود که باید با آن سر کله میزدم (در زندگی پای یک ببر هست). بعد که کتاب چاپ شد قضیه فرق کرد. پول آمد و حسابدار و وکیل و غیره و بعد پول از یک وسیله تبدیل شد به یک دغدغه فکری دائم. کاپیتالیسم هم همین است. بقیه مفاهیم را خالی میکند تا جایی که جناب نخستوزیر در لزوم رمان شک کند.
در این دو سال و خردهای از طرف هارپر هیچ و هیچ جوابی به یان مارتل داده نشده. یک بار از دفتری در نخستوزیری چیزی آمده که ممنون بابت هدیه و همین، از شخص او هیچ. میگفت انتظار داشت جواب بگیرد که وقت ندارد، حوصله ندارد یا حتی ممنون بابت کتابها، گذاشتمشان یک جایی تا بعد. میگفت هارپر از لحاظ سیاسی آدم باهوشی است. از اینکه ژست علاقمند چقدر میتواند جالب باشد باخبر است. ولی هیچ جوابی نمیدهد. به اعتقاد مارتل این بیشتر نشانه خجالت کشیدن هارپر است. شرم نخواندن و ندانستن. برای همین تصمیم گرفته که توجهای نشان ندهد و بعد از گذشت زمان هم طبعاً دیر شده بوده.
از طرف دیگر کل این داستان برای مارتل نفعی هم داشته، آن هم آشنایی با کتابهای بیشتر. میگفت خوانندهی کندی است و جزو نویسندههای کمخوانده محسوب میشود؛ چون در کتابها به کندی پیش میرود. بعد از هر جمله فکر میکند این چه گفت؟ چرا گفت؟ اگر من میخواستم بنویسمش چطور مینوشتم؟ این جمله برایم تداعیگر چه چیزهایی است؟ و غیره. حالا این قضیه توفیق اجباری شده که دایره کتابهایی که میخواند گستردهتر شده است. ولی خسته هم شده بود. میگفت آن موقع که شروع کردم هارپر یک دولت اقلیت داشت و فکر میکردم زود میرود پی کارش ولی الان هم باز با یک دولت اقلیت نخستوزیر است. یکی از مشکلاتش این بود که سلیقه هارپر را نمیدانست. هارپر تا به امروز جایی نگفته نویسنده مورد علاقهاش کیست؟ چه کتابی در جوانی دوست داشته؟ در میزگردهای انتخاباتی پارسال وقتی پرسیدند این اواخر چه خواندی گفته کتاب رکوردهای گینس. البته نخستوزیر چیزهای دیگری هم دوست دارد، مثلاً هاکی. یان مارتل بعد از کلی گشتن بالاخره یک رمان خوب در مورد هاکی پیدا کرده که میخواهد ماه بعد برای آقای نخستوزیر بفرستند.
در پرسش و پاسخ یکی پرسید این در حقیقت بیانصافی نیست که فقط به قصد شرمسار کردن یک نفر بمبارانش کنیم؟ مارتل جواب داد او یک نفر نیست و رهبر کشور من است. اگر او میگفت نمیداند جمعیت ونکور چقدر است یا پرتغال کجای دنیاست چکارش میکردیم؟ حالا چطور میشود کل ادبیات و تخیل را زیر سؤال برد. اصلاً من یکی از سؤالهایم این است که آقای هارپر چطور خواب میبیند؟