«... هر شب، اولین ساعات تاریکی را با پرکردن این اوراق که شاید هرگز کسی آن‌ها را نخواند می‌گذرانم. حباب شیشه‌ای اتاقم در پانسیون کودگیوا حرکات نوشته‌ی مرا روشن می‌کند، نوشته‌ای عصبی که بی‌شک هیچ خواننده‌ای در آینده نخواهد توانست آن‌ها را از هم تشخیص دهد. شاید این خاطرات سالیان سال پس از مرگم خوانده شود، وقتی که خدا می‌داند زبان ما چقدر تغییر کرده، واژه‌ها و چرخش جملاتی که همیشه به کار می‌برم حالتی مهجور و معنایی مشکوک خواهند داشت. و این باعث می‌شود کسی که خاطراتم را پیدا کند برتری حتمی بر من داشته باشد: از پس یک زبان به نوشته درآمده، همیشه قاموس و دستور زبانی بروز می‌کند که می‌توان جملات محدود آن را به زبانی دیگر ترجمه کرد و توسعه داد. سعی دارم در سلسله مراتب چیزهایی که هر روز می‌بینم توجه دنیا را به مکان خودم بخوانم و می‌دانم که باید با ترس و لرز در این راه گام بردارم، چون لغتنامه‌ای نیست تا بتواند وزن تاریک اشاراتی که بر همه‌‌ی چیزها گسترده شده بنمایاند. می‌خواهم این فضای حدس و گمان و تردید‌ها برای کسی که نوشته‌های مرا می‌خواند، مانند مانعی غیرمنتظر در برابر درک نوشته‌ام نباشد و ذات خود نوشته باشد و اگر جریان افکار من به علت تغییر اصولی تفکر از او پوشیده ماند، باز به دنبال آن برود. موضوع مهم این است که به او بفهمانم سعی دارم مطالبی را که بین سطور نهفته شده و معانی‌ای را که در انتظار من است دریابم...»
ایتالو کالوینو، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، برگردان لیلی گلستان


نظرات:

اینجا را دوست میدارم



صفحه‌ی اول