«... گابریل با سایرین تا کنار در نرفته بود. در نقطه‌ای تاریک از سرسرا ایستاده بود و خیره و به بالای پله‌ها می‌نگریست. زنی نزدیک پله‌های طبقه‌ی اول توی سایه ایستاده بود. گابریل صورت او را نمی‌دید اما رنگ خاکی و نقش صورتی دامن او را که در سایه سفید و سیاه می‌نمود می‌دید. زنش بود. به نرده تکیه داده و به چیزی گوش می‌داد. گابریل از آرامش و سکون او حیرت کرده بود و گوش تیز کرد که او هم چیزی بشنود. اما جز صدای خنده و گفتگوی سر پله‌ها، چند ضربه بر شاسی‌ها پیانو و صدای مردی که آواز می‌خواند، چیزی نشنید.
در فضای دلگیر سرسرا ایستاد و سعی کرد آهنگی را که آن مرد می‌خواند درک کند و در همان حال به زنش می‌نگریست. در حالت زنش چنان لطف و رازی بود که گویی مظهر چیزی است. از خود پرسید: زنی که روی پله در تاریکی بایستد و گوش به موسیقی دوردستی بدهد مظهر چیست؟ اگر گابریل نقاش بود تصویر زنش را در آن حال می‌کشید. کلاه آبی‌رنگ گرتا موی طلائی او را در زمینه‌ی تاریکی و نقش زمینه‌ی تیره‌ی دامنش قسمت باز آن را می‌نمایاند. اگر نقاش بود اسم تابلو را می‌گذاشت: موسیقی دوردست ...»
جیمز جویس، داستان مردگان، دوبلینی‌ها، برگردان محمد‌علی صفریان


نظرات:

سلام
تو گودر می خونمتون
اومدم نظر بدم
دیدم چقدر شبیه
برگی از یه کتاب قدیمی ه
فونت و .....


جالب بود ..کیف کردم



صفحه‌ی اول