«...پدر مادربزرگم غیبتش طولانی بود. بنابراین مادر مادربزرگم فرصت طولانی برای عشقبازی داشت، با احتیاط و فکر عمل میکرد، کمترین اشتباهی نمیکرد. دستهای سردش را با سماور گرم میکرد و روح یخزدهاش را با قلبهای آتشین عشاقش. یاد گرفته بود از بین واژههای این زبان بیگانه و نرم این کلمات را بشوند: «ظریفترینِ سپیدارها». در باریکهی نور روز، نامههای در مورد بخاریهای ذغالسنگی را میخواند و بخاریهای لولهدار و بیلوله را، و تمامشان را هم در بخاری دیواری میسوزاند. خود را به دست عشاقش میسپرد، شبها قبل از خواب ترانهی دشت هولشتاین را زمزمه میکرد و وقتی عشاقش با کنجکاوی نگاهش میکردند، لبخند میزد و هیچ نمیگفت...»
یودیت هرمان، داستان مرجانهای سرخ، این سوی رودخانه اُدر، برگردان محمود حسینیزاد، نشر افق
دمش گرم مادر مادربزرگش.
سلام میرزا!
مدت زیادیـه که دارم میخونمت. از سفرنامههایی که مینویسی خوشم میاد. میل دارم که توی هِرتکست( http://hertcast.blogfa.com/ ) اجراشون کنم. اگه مشکلی نداری لطفاً بهم خبر بده تا هماهنگیهای بیشتر و انجام بدیم.
ممنون
دوستت دارم رفیق
کم نمی خونمت
و با اجازه لینک هستید
l ......هر وقت کتاب تازه ای می خرم با خودی مواجه ام که نمیداند برای صفحه اول کتابش چه بنویسد که بماند که وقتی دوباره دست گرفتش بعد سالها لبخند بزند.......این بار کتابم را خوانده ام و نوشتن برایم سختتر شده.....به میرزایی رسیدم که پست سوم اش حرف سه اهنی بود که زیادی دوستش دارم و انگار بعد سالهابه دستم دادی چیزی ...لبخند زدم ......من زیاد اهل هم صحبتی با ادمها نیستم اما وقتی کسی چیزی ازتمام دوست داشتنی های شخصی من میگوید ذوق میکنم خیلی .....و دوست داشته میشود -میشوی توسط من . انگار که دوستیم از خیلی وقت پیش .....دیالوگی که تو انتخاب کرده بودی برای من را نوشتم اول کتابم ..اولین بار شد که از خودم ننوشتم و دوستی برایم انتخاب کرد انگار که فال.کتابم منظر پریده رنگ تپه ها ست .میشود که بخوانی اش؟شاید با هم هم عقیده شدیم که ان حرف برازنده این کتاب هست ....... دارم میروم کتاب هرمان را بخرم شاید خوشم بیاید و باز ذوق کنم