«...در آغاز حبسم سختترین چیز برایم این بود که فکرهای آدمهای آزاد را داشتم. مثلاً به صرافت میافتادم که در ساحل باشم و به سوی دریا سرازیر بشوم. از خیال همهمهی اولین موجهای زیر کف پاهایم، تو آب رفتن تنم و آسایشی که از این کار مییافتم، ناگهان احساس میکردم که چقدر دیوارهای زندانم تنگ هم آمدهاند. اما این حال چند ماه کشید. بعدش فکرهای زندانیها را داشتم و بس. قدمزنیهای روزانه در حیاط یا سرزدن وکیلم را انتظار میکشیدم. خودم را با بقیهی اوقاتم خیلی خوب جور میکردم. آن روزها بارها اندیشیدم که اگر مرا به زندگی کردن تو تنهی درخت خشکی واداشته بودند، بدون هیچ کاری جز نگریستن به گُل آسمان بالاسرم، کمکم عادت میکردم.در آن صورت، گذر پرندگان یا برخورد ابرها را انتظار میکشیدم، همانطور که اینجا چشم به راه کراواتهای عجیب و غریب وکیلم بودم و همانطور که، در دنیایی دیگر، تا شنبه صبر میکردم تا تن ماری را در بغلم بگیرم...»
آلبر کامو، بیگانه، برگردان امیر جلالالدین اعلم، نشر نیلوفر
همین جوری تو گوگل داشتم دنبال میرزا می گشتم یعنی بیشتر تو تاریخ میخواستم سیری داشته باشم پیکوفسکی !! منو یاد کارگردان لهستانی کیشلو فسکی انداخت: ابی سفید قرمز ...نمیدونم شما این فیلما رو دیدین یا نه ولی برای من هنوزم بهترینه ولی بهرحال اسم وبلاگتون برام جذاب بود با اجازه گشتی زدم و تونستم یه چند مینی فقط نگاهی به ادبیات و سفرو (بیگانه -کامو )بندازم .کامو رو با طاعون شناختم یعنی 12 سال قبل وقتی باید با عروسکام بازی میکردم از خوندنش لذت می بردم ولی گاهی اوقات خسته ام میکرد چون نمی فهمیدمش الان که بزرگتر شدم با گالیکولا .بیگانه بیشتر شناختمش ولی با دوبوار و سارتر زودتر اخت شدم بازم نوشته هاتونو می خونم خیلی به دلم میشینه
یه وقتهایی حاشیه بر متن میچربه.این مسقا خانم که کاموومولیررابه عروسکهاش ترجیح داده وشده این موجودپر.باید دستشان را فشرد.
یه عنوان موضوعی بزار به اسم "خواب" کلا با خوابهایی که می بینی خیلی حال میکنم!