- من خیال میکردم مرگ را نمیشود درک کرد، آخر نبودن چه طور بودن است؟
- میشود. آدمهایی هستند که هر روز صبح مرگ را میگذارند در جیب پیراهنشان، در را قفل میکنند و با دوچرخه میروند سر کارشان.
- قبولش کردند؟
- تجربهاش کردند. در خیالشان، در اعماق جانشان.
- عصر شد. دارد دیر میشود. ملک الموت کجاست؟
- پای تلفن است. فانیها همین موقعها زنگ میزنند و برایش درد دل میگویند.
مرگ چون سایه ای به دنبال زندگی ما روان است.
,واقعا یکی از لذت های وبلاگ خوانی برای من خواندن وبلاگ شماست، مخصوصا مخصوصا بخش بارگاه که واقعا عالی است.
خیلی خلاقانه است و خواندن آن حس خوبی دارد.