«... میدانی، لحظههایی هست که خود کمال در دست یا چهرهای ظاهر میشود، در تغییر رنگی ظریف روی یال تپه یا روی سطح دریا، لحظههایی که قلبت در مقابل معجزهی زیبایی از کار میافتد... آن موجود در آن لحظه به نظرم پرندهی آبی باشکوهی جلوه میکرد، یک حواصیل، یا یک قو. گفتم که موهایش طلایی بود، ولی نه: وقتی سرش را آهسته حرکت میداد، موهایش گاه درخششی متمایل به آبی داشت، و گاه به نظر میرسید که روشنایی آتش لابلایش دویده. طرح سینهاش را میدیدم، نرم و ظریف مثل سینهی کبوتر. سر تا پا نگاه بودم. چشم به چیزی کهن دوخته بودم، چرا که میدانستم نه به چیزی زیبا، بلکه به خود زیبایی نگاه میکنم، به چیزی مثل اندیشهی مقدس خدا. حتی یک بار دیدن گذرای او، فقط یک بار، کشف میکردم که آن کمال چیزی درخشان و دوستداشتنی است. من هیئت او را از دور دیدم، اما احساس کردم که هیچ نفوذی روی آن تصویر ندارم، درست مثل دوران پیری که نگاهت از دور به نشانههای واضحی روی یک پوستنوشته میافتد، ولی میدانی لحظهای که نزدیکتر شوی این نشانهها مغشوش خواهند شد و هرگز نخواهی توانست رازی را که صفحه به تو نوید میداد بخوانی - یا مثلاً در خواب چیزی که در آرزویش هستی مقابلت ظاهر میشود و تو دست دراز میکنی و انگشتانت را در هوا به حرکت در میآوری و چیزی به چنگ نمیآوری...»
اومبرتو اکو، بائودولینو، برگردان رضا علیزاده، نشر روزنه
خدای من! من چند تا از داستان ها و رمان های ایرانی رو خوندم که انگار درست از این تصاویری که اینجا توصیف کرده کپی شدند! نمیدانم نویسنده ها مستقل از همدیگر همه اینطوری فکر میکنند یا واقعاً کپی کردنی در کار بوده!
اصلاً هر جا میخواند خیال و واقعیت را قاطی بکنند، نمیدانم چرا چهره ی یک زن اثیری را به تصویر میکشند...