دارد میشود سه هفته که آمدهام استانبول پیش مهسا. ابوی و مادر هم هستند، البته ابوی سیزده به در برگشت. این استانبول آمدن عجب داستانی شد. باید از اول بگویم. قضیه به حدود بیست سال پیش برمیگردد که پای تلویزیون ترکها به خانهمان باز شد و چند سال بعدش هم پای ما به مملکت آنها. تمام این سالها، مثل خیلی خانوادههای دیگر ترک ایرانی، تلویزیون ترکیهایها جایگزین مشابه وطنی شد و همراهش بزرگ شدیم. از همان اول هم ترکی شیرین این جماعت را دوست داشتم و الان غصهام گرفته چند روز بعد دیگر این ترکی را باز برای مدتها نخواهم شنید. خلاصه ترکیه برای من نوستالژی خالص است. درست مثل ایران، نویسندهی محبوب دارم بینشان، روزنامهنگار، سریال، کمدین، خواننده، شیرینی و هزار چیز دیگر محبوب دیگر که حتی از آن سر اطلس هم هر از گاهی یادشان میکنم.
نشماردم چند بار استانبول آمدم، ولی این بار فرق میکند. مهسا شش ماهی است اینجا دانشجو است و خانه دارد و زندگی. آمده ادامه معمارباشی شدنش. خانه از زیر دست مادر و پدر گذشته و نسخه کمی کوچکتر خانه تبریز است. این سه هفته دقیق انگار خانه بودم، حسی که چهار سال و خردهای ازش گذشته است. اسم محله نیشانتاشی است، یعنی سنگِ نشان. محلهی قرتیای است. پر کافه و بوتیک و رستورانهایی است که تا وسط پیادهرو پیشروی میکنند و به درد تماشای جماعت میخورند. یعنی برای بار اول نیامدم توریست باشم، آمدم چند هفته زندگی کنم. و زندگی کردم. گشتیم. چرخیدیم. این طرف آن طرف رفتیم. تئاتر رفتیم، استندآپ رفتیم، کنسرتهای ریزه میزه در بارهای تاریک رفتیم.
برای من انگار سیلی از نوستالژی بود و هست. خودم مایهی تفریح خودم شده بودم. هفته اول به بیگانگی گذشت. با موسیقی، با زبان، با ترافیک سرسامآور، با لحن حرفزدنها. همه چیز غریب بود، بیگانگی خوشایندی نبود، انگار از این قضایا گذر کردهای. عجیب همه چیز برایم دستهبندی میشد. آها این آدم شبیه فلان کس که آن موقع مشهور بود، این یکی آن طور. انگار چهار دسته بیشتر آدم در این مملکت نیست و همه کپیهایی از قدیمیترها هستند و همه درجا هستند. های ای ذهن سادهساز. حالا در هفته سوم انگار هیچ وقت دور نبودهام. دیشب دکلمه شعر گوش میکردم، امروز از مغازه موسیقیفروشیشان بیرون نمیآمدم. تاتلیهای (دسرهای) تازه امتحان میکنم. ظرایف آدمها و شهر باز شدهاند و هر نفر و هر سنگ خاص است. با مهسا رفته بودم دانشکدهشان و دلم میخواست همه را بغل کنم. البته به ترافیک عادت نکردهام. آدم برگشتن نیستم ولی عجب خوش است.
خانواده عمویم سر راه برگشت از اروپا یک روزی اینجا ماندند. دختر عمویم ازدواج کرده، پسر عمویم هر از گاهی باید اصلاح کند. مادر مفصل از دورهها و دوستانشان میگوید که هیچ کدامشان را ندیدهام. ابوی از کارش میگوید، از غرش ماشین آلاتش. دنیا نه ایستاده و نه سریع گشته.
این نوشته دلی شد. باید حوصله کنم بنویسم چه دیدم. دستکم خودم یادم نرود.
چقدر خواندن نوشته هايتان لذت بخش است... وقتي از كار يا هرچيز ديگري دلزده ميشوم، يا يادداشت هاي شما را مرور ميكنم يا صفحات مورد علاقه ام در كتاب هايي كه خوانده ام.
اين كار مرا از دنياي خسته كننده آن لحظه بيرون ميكشد ، شبيه حس خالي شدن ، سبك شدن ...
همانطور كه شيرجه سوزني در عمق 10 متر مغزم را خالي ميكند از هر فشار و تنشي !
حتما جای دیدنیه
سیل عقلم جز سکوت رضایت نمی گیرد.شاید که گلی آفتاب می گیرد.
میرزا چند سال پیش که داشتی از ایران میرفتی جمله ای نوشتی که هرگز یادم نمیره . دیشب تو این شهر کوچیک دلمون گرفت و با دخترای فسقلیم و همسرم رفتیم بستنی خوردیم . من گفتم تهران رو ماگذاشتیم و اومدیم اینجا کنار خزر و هر وقت به تهران فکر میکنم با عنوان کثیف دوست داشتنی ازش یاد میکنم . اما جایی که ما اومدیم کجا و جایی که میرزا رفت کجا . ماجرای رفتنت رو برای همسرم تعریف کردم . دیدی یه وقتهایی میگن بعضی جمله های موندگار تو فیلمها هست که هرگز از یاد نمیره ؟ حالا اون جمله تو که گفتی ... بدرود با عشق و نفرت هم من هرگز از یاد نمیبرم . پای این جمله ات من اشک ریختم و میدونستم هزاران ایرانی وقتی سوار هواپیما هستن که وداع کنن با کشورشون همین تضاد رو دارن . اما تضاد من کجا و تضاد تو کجا .
خیلی هم قشنگ بود، از دل بود دیگه...
اتفاقي اينجا اومدم اما لذت بردم ممنون
میرزا جان ، استانبول جزو آن شهرهایی است که دیدنش از اوجب واجبات است. خوش به حالت که سه هفته آنجا بودی. زمان کمی نیست. به قول ما آذری ها : "حسابی دادین چیکارمئسان"
آ ميرزا ...ميشه يک عکس از خودت هم بذاري ؟
همه را می خوانم هر چه می نویسی!ولی سکوت را بیشتر دوست می دارم !