کماکان در جریان هستم. راپورت دیدههای استانبول هم آنقدر عقب افتاد به کل کمرنگ شد. غیر از یکی دو کنسرت یک چند اجرا هم رفتیم. یکیاش استندآپ کمدینی به نام جِم ییلماز است که تا آنجا که من خبر دارم از این حضرت با مزهتر کسی روی ارض خاکی نیست. یک قضیهای که بین ترکها مرسوم است تفضیل است، غذا آنقدر میگذارند از خوردن بمیری، برنامه آنقدر طولانی میگذارند سیر بشوی. استندآپ این آقا سه ساعت تمام بود. یکی دو سالی نخواهم خندید، سهمیهام تمام شد. یک تئاتری رفتیم به اسم پیپا. من بعد از تئاتر فهمیدم از روی یک داستان واقعی ساخته شده است. پیپا یک هنرمند ایتالیایی بوده که چند سال قبل لباس عروسی تنش کرده و با اتواستاپ از ایتالیا راه افتاده به سمت اورشلیم که عکس بگیرد از زنان و خاطره جمع کند و از این قبیل. همه جا راحت آمده تا در ترکیه که یک راننده کامیون بهش تجاوز کرده و بعد هم به قتلش رسانده. قضیه مایه شرمساری ملی است و هنوز در تقلایند گویا.
یک چیز دیگر هم رفتیم که عجیب بود. فرض کنید یک ستوننویس قدیمی روزنامه، مثلاً قائد یا بهنود خودمان، بردارد یک برنامه اجرا کند و برود روی سن و فقط صحبت کند. از چیزهایی که برایش جالب است. من بیشتر از محتوای حرفهایش از غنای زبانش لذت بردم. محتوایش حرفهایش آنقدر وطنپرستانه بود که حوصلهام سر رفت. اصلاً تا وقتی پای صحبت ترکها (از کف خیابان تا روشنفکرهایشان) ننشینید نمیدانید وطنپرستی افراطی یعنی چه. آنقدر خودشان را حلوا حلوا میکنند که آدم هوس دست ترمز کشیدن میکند. میگفت آتاتورک یونانیها را که به دریا ریخت (میشود اواخر جنگ دوم، حالا نمیدانم آنها خودشان رفتند، اینها بیرونشان کردند، اصلاً یونانی آن موقع در عثمانی بوده) گفت انتقام تروا را گرفتم. شما حدیث مفصل بخوان.
یک چیز دیگر هم که این بار در ترکیه برایم روشن شد، پدر سوختگی این ملت بود. یعنی همه در حال چاپیدن آدم هستند، حتی وقتی به زبان خودشان صحبت میکنی. از تاکسی تا سرویس کولر. با قسمت پشتیبانی سامسونگ پای تلفن اساسی دعوایم شده بود و هیچ از پدرسوختگی حضرات خوشم نیامد. حتی مطمئن نیستم وطن این طور باشد.
از استانبول به این طرف مقدار مناسبی گشتهام. یک روز روتردام بودم (البته باز برمیگردم روتردام) و نیاز را دیدم و نادر و سیران از دوستان قدیم دانشکده و با خوش شانسی علیبی و بانو. یک شب آمستردام ماندم فقط برای اینکه بروم کنسرت لورینا مککنیت را از نزدیک بشنوم. سالهاست محبوبترین خوانندهام است و عشقی کردم دیدم میشود بروم و از نزدیک صدایش را بشنوم، جناب واو جایت خالی بود. خبر کنسرتش را در اینجا خوانده بودم. یک هفتهای آمدم فرانکفورت پیش عمو ماندم و یک روز رفتم کلن فرناز را ببینم. حالا هم فرودگاه فرانکفورت هستم منتظر پروازم به دابلین. انگلیس و اسکاتلند هم حداقل روی کاغذ قرار است سر بزنم.
دم نوشت: حقیقتش تا بیایم اینها را بزنم بالا گفتند بیایید سوار هواپیما بشوید. این دو خط آخر را دارم از دابلین مینویسم. فکر کردم لازم باشد بدانید. دابلین فعلا تاریک است و چشم چشم را نمیبیند. به جایش گینس مبسوطی خوردم و راننده تاکسی را به حرف کشیدم و به جای اینکه جوابش را گوش کنم از لهجه ایرلندی با مزهاش فیض بردم.
این طوری ننویس. آدم فکر می کند دمدمی مزاج هستی. همه جا آدم بد و خوب وجود دارد. دلیل نمی شود با یکی دعوایت شد به همه بدبین بشوی.
فکر می کنم Tolga Çevik و برنامه کمدی اش را ندیده ای. چون خیلی بامزه تر از جم ییلماز هست. اصلا با جم ییلماز حال نمی کنم.
-------
ميرزا: من فقط يك مورد را نوشتم. سه هفته آنجا بودم و در پانزده سال گذشته بالاي ده بار تركيه رفتم. اين بار بيشتر به چشمم آمد.
ميرزا جان پدر سوختگي اين ها حتي بيش از آن چيزي است که به چشم شما آمده ....اين را به عنوان يک زن از ديد زنانه مي گويم که توانسته اند به پدر سوخته هاي وطني در سه سوت چهار تا سور بزنند
چه حس خوبي داره خوندن سفرنامه اي كه هم قديميه هم جديد
قلم گرميه. گرم و پر از كدئين