زیاد اگر حاشیه نروم و خلاصه کلام را بگویم چیزی میشود در ردیف اینکه الان ادینبورگ هستم. یک جایی میشود در اسکاتلند. البته مسایل زیادی در این میان بودند که بالاخره بودند و هستند و خواهند بود. بعد از این جمله خودمتناقض و حتی خوددرگیر میشود به این رسید که ادینبورگ پایتخت اسکاتلند است و یک مقدار جمعیتی هم لابد دارد. اسکاتلند هم بالای انگلستان است و انگلستان بالای اروپا و اروپا هم بعد از آسیا است نرسیده به آمریکا. الان روز دوم است که اینجا هستم.
این ملت هیچ طور خاصی نیستند، همان طور که هیچ ملتی طور خاصی نیست. برای خودشان زندگی میکنند. یک یخیلی مقدار سرد است البته، امروز عصر آفتاب داشتیم بالاخره. گوشم امروز بالاخره به لهجهشان عادت کرده و وقتی کسی با لهجهی دیگری حرف میزدند تعجب میکنم. امروز دو نفر از استرالیا به تورم خودند و دروغ است اگر بگویم نیم ساعت اول یک کلمه فهمیدم چی میگویند. به نسبت ایرلندی، لهجهی اسکاتلندیها برایم قابل درکتر است، حتی وقتی خودشان با هم حرف میزنند. گیلیک اینجا هم گویا در خیلی شمال حفظ شده ولی بقیه مردم بلندش نیستند. یعنی آن طوری که در ایرلند بسیج ملی داشتند که زبان را زنده کنند و تابلوها به دو زبان بودند، اینجا خبری نیست و دو سه مدرسه ابتدایی دارند که گیلیک هم درس میدهند. گویا در ولز خبرهایی است البته که ولیش (گیلیک ولز) را جدی جدی زنده کنند. خلاصه من اینجا هنوز به ردی از گیلیک بر نخوردم. شهره عام و خاص است که اسکاتلندیها مزاح زیاد میکنند و طنز خاص خودشان را دارند. من نمیدانم این را چطور میشود تحقیق کرد. حداقل میشود گفت چند نفری آدم بامزه تا خیلی بامزه این دو روز دیدم.
خودشان ادینبورگ را خیلی تحویل میگیرند و حق هم دارند. شهر خوشگلی است و از تماشای در و دیوارش حظ وافر میبرید. دو تکه است در اصل. شهر قدیمی که کنار قلعه ادینبورگ است و شهر تازه که بعداً یک معماری طرحش را ریخته و ساختهاندش. قلعه مذکور به الموت گفته است زکی، بس که جای بلند و صعبالعبوری قرار دارد. دور تا دورش صخرههای تیز و تند و در تنها ورودیاش خندقی دارند و من اصلاً نمیدانم اگر کسی قلعه را فتح کرده چطور فتح کرده. البته یک موقعی به حمایت انگلیسیها حسابی به توپ بسته بودندش گمانم. یکی از همان توپها که از فرط بیدقتی فقط به درد دیوار قلعه کوبیدن میخوردند را بردند گذاشتند بالای قلعه و یک حالت خیاط در کوزهای دارد. من کلاف نوشتن باز از دستم دارد در میرود.
تاریخ این ملت خیلی پیچیده نیست. اینها از خیلی وقت پیش بودند. بعد رومیها آمدند و نمیشود گفت همهی اسکاتلند را گرفتند. یعنی حرفش را میزدند ولی آن بالا بالاها که میشود سرزمینهای مرتفع هیچوقت نرسیدند. بعدها سلتها (کلتها) از ایرلند آمدند و با خودشان زبان گیلیک را هم آوردند. از اینجا به بعدتر یک عمر و دهها قرن جنگ و دعوا با انگلیس بوده تا قرن شانزده (یا هفده یا بعد آن یا قبل آن) که یک ازدواجی بین خاندان سلطنتی اسکاتلند و انگلیس صورت میگیرد و چند سال بعد سلطنت انگلستان به شاه اسکاتلند ارث میرسد و این طور میشود که خاندان سلطنتی اسکاتلند و انگلستان متحد شدند و به قول اینها انگلستان به اسکاتلند پیوست. صد سال بعد پارلمانها هم به هم پیوستند و الخ. این وسط شجاعقلب (که گویا فیلمش از لحاظ تاریخی پرت است) و کلی قهرمان از دو طرف هم در جنگها تلف شدند. چون اطلاعات فوق زیادی دقیق بودند پیشنهاد میکنم بروید یک جای دیگر تاریخ اینها را بخوانید.
اگر لازم بدانید که برگردیم به قلعه میشود گفت آن بالایش یک توپ دیگر هم داشتند که شلیک ساعت یک ظهرش را قدیم قدما کشتیها برای تنظیم ساعت به کار میبردند. الان هم گویا هر روز شلیک میشود و به کار از خواب بیدار کردن دانشجویان چهار دانشگاه شهر میآید. یکبار هم که یکی از همین چارلز یا جورجهای چندم آمده بود قلعه را گرفته بود، همه قلعه را با خاک یکسان کرده بودند جز یک کلیسای قرن دوازده که هنوز برقرار است و به زور ده پانزده نفر تویش جا میگیرند و باز ملت اصرار دارند آن تو عروسی بگیرند. یک زندانی هم زیر قلعه بود که نمیشود گفت جای خوبی برای زندگی بوده.
شهر تازه را وقتی شهر قدیمی دیگر جا نداشته ساختهاند. خوشگل و تر تمیز و خطکشی شده است و برعکس شهر قدیمی دار و درخت دارد. بین این دو شهر درهای وجود دارد و دو پل رویش زدند که داستان پل اصلی را بعداً مینویسم. یک خانهای در شهر قدیمی رفتم و یکی در شهر تازه که به سبک جورجیان ساخته شده. خود خانهها طبعاً خانه بودند با قابلمه و تشک و غیره. گیر کار راهنماهای هر اتاق بودند. یک سری پیرمرد و پیرزن مسن بودند که داوطلبانه کار میکردند و خب داوطلبها علاقه دارند گوش شما را به کار بگیرند. آنقدری که گشتن این خانههای پنج شش اطاقه برایم طول کشید، کاخ ورسای نکشیده بود. حرف که میزدند حس میکردم بیاناتشان از آن یکی گوشم دارد میریزد بیرون. یکیشان تازه برایم از خاطرات سفرش به ونکوور و تپل بودن لپهای نوهاش هم گفت.
حوالی قرن هفده هجده که شهر تازه را ساخته بودند و هنرمند و فیلسوف زیاد داشتند (مثلاً جناب هیوم) به ادینبورگ میگفتند آتن شمال. لابد خیلی خوش خوشانشان شده بوده و برداشتند نمای خانهها را یونانی-رومی ساختند. بعد گفتند ما باید آکروپولیس خودمان را هم داشته باشیم و بالای یک تپه شروع کردند یک چیزی ساختن و وسطش پولشان تمام شده. بعد گلاسکو که شهر صنعتی و پولدار همسایه بوده گفته بیایید ما قرض بدهیم و اینها گفتند از شما با همش سیصد سال سابقه پول بگیریم؟ اصلاً ما از اول همینطوری میخواستیم بسازیم. نتیجه اینکه بالای کوه یک چند تا ستون ایستادند و بهش میگویند سمبل ملی اسکاتلند. البته بعضی هم صدایش میکنند سمبل شرم اسکاتلند، بس که چیز بیربطی است.
یک شیرینی دارند که یکی از نمادهایشان است و بهش میگویند فاج. من یقین دارم ایران مشابه این را خوردم ولی اسم فارسیاش را پیدا کردن سختتر از توصیفش است. یک چیزی درنظر بگیرید طبعاً شیرین و شبیه تافی ولی بدون کشسانی آن که در دهان سریع حل میشود. ایران شبیه دانههای تسبیح کنار هم بودند. خلاصه از این موجود در دو روز اخیر به مقدار کافی مصرف شده. اصلاً این لینک قیافهاش.
از کنار قلعه یک راهی به اسم راه سلطنتی راه میافتد و از کنار خیلی چیزها میگذرد و نیم ساعت بعد پیاده میرسد به یک کاخی که محل اقامت ملکه در دیدارهای سالیانهاش از اسکاتلند است. آن جا القاب هم عطا میکند و مهمانی باغ معروفی هم دارد. خود کاخ چیز خاصی نبود، یعنی کاخ بود بالاخره. باغش میرسید به یک پارک عمومی و از آنجا به دامنهی یک کوه و القصه باغ کاخ از خودش دیدنیتر بود. کنار کاخ یک کلیسایی بود که تا اواخر قرن هجده بدهکارها از دست طلبکارها بهش پناه میبردند و داخلش بست مینشستند و هیچوقت نمیتوانستند محوطه کلیسا را ترک کنند مگر یکشنبهها. کنار کاخ هم پارلمان اسکاتلند بود که الحق ساختمان زشتی بود. وسط این شهر قدیمی چند ساختمان مدرن و پساپیشمدرن و این چیزها دیدم و یکی از دیگری زشتتر. چه اصراری است خب.
یک پارچههایی هست که چهارخانهاند و خارجیها بهش میگویند تارتان. ما میگویم پیچازی و اصلاً من از عصر ذوقزدهام که بالاخره این کلمهی پیچازی را من قرار است به کار ببرم، بس که کلمهی خوشگلی است. این پارچهها که مشابهاش را هزار بار دیدید در اصل سمبل خاندانهای مختلف اسکاتلندی بوده و هر طرح منحصر به یک خانواده. آن اواسط انگلیسیها ممنوعشان کرده بودند و بعدها دوباره راه افتاده ولی طرحهای اصلی فراموش شده. این در کنار آن نیانبان - حالا معادل فارسی زیاد دقیق به ساز سنتی اینها نمیخورد ولی منظور انتقال منظور است که یحتمل انجام شده - نمادهای ملی اسکاتلند هستند طبعاً. جناب نیانبان یا پایپ به نظر نگارنده واقعاً صدای گوشخراشی دارد و بیش از سی ثانیه نمیشود تحملش کرد. بعضی از خود این ملت هم همین عقیده را دارند و میگویند چنگ باید نمادشان میشده ولی ایرلندیها زودتر جنبیدهاند لابد.
من هر چه نیمکت در شهر دیدم به یاد کسی بود. البته پلاک یادبود هیچکدامشان به بامزگی آنی نبود که گمانم در سنترال پارک نیویورک است و عکسش را شاید دیده باشید. من باز از نوشتن بریدم، بقیه برای لابد فردا.
اطلاعات دقیق رو آدم یادش میره میرزا! همیناست که آدم یادش میمونه! خیلی راضیام از نوشتههای این سفر.
میرزا کامنت من باز اسپم شد ؟
-------
ميرزا: براي اين نوشته كامنتي نگذاشتي. شايد منظورت نوشته بالايي باشد.
می دانی میرزا . من اگر جای تو بودم گرچه چون نیستم نمی توانم حرف خاصی بزنم اما چون می گن جهان دیدن آدم را پخته می کند تو می توانی بر اساس همان تز چهار مزاجی بلغم و سودا و صفرا و ان اخری که همیشه یادم می رود و فکر کنم آتشین باشد ، می توانی روانشانس بزرگی شوی یا یک چیزی در مایه های مردم شناسی البته اگر اهسته و پیوسته روی . یک بیت هم می نویسم برات میرزا تنها برای خنده : اشتر اهسته می رود شب و روز / اسب تند می رود می افتد به گوز / رفتم آهسته بنده تا مادرید / ان یکی تند رفت به قم نرسید . از جواب منتشر شده زرویی نصر اباد به سیدنا و مولانا شیخ ابراهیم نبوی .
من از خوندن داتسان های اسکالتندی خیلی لذت بردم. در حالیکه فکر میکردم خیلی غیر خرافاتی ام، اما نمیتونم انکار کنم که مجذوب ماجراهای روحیشون شدم. به خصوص ماجرای ورق بازی کردن و صدای گیلاس ها :)
شیرینی که گفته بودید شبیه دانه های تسبیح است سوغات تبریز است و نامش "ریس" یا "اریس" به فتح الف
همراه با آهنگ brave heart خوانده شود...