echo "\n"; ?>
زیاد اگر حاشیه نروم و خلاصه کلام را بگویم چیزی میشود در ردیف اینکه الان ادینبورگ هستم. یک جایی میشود در اسکاتلند. البته مسایل زیادی در این میان بودند که بالاخره بودند و هستند و خواهند بود. بعد از این جمله خودمتناقض و حتی خوددرگیر میشود به این رسید که ادینبورگ پایتخت اسکاتلند است و یک مقدار جمعیتی هم لابد دارد. اسکاتلند هم بالای انگلستان است و انگلستان بالای اروپا و اروپا هم بعد از آسیا است نرسیده به آمریکا. الان روز دوم است که اینجا هستم.
این ملت هیچ طور خاصی نیستند، همان طور که هیچ ملتی طور خاصی نیست. برای خودشان زندگی میکنند. یک یخیلی مقدار سرد است البته، امروز عصر آفتاب داشتیم بالاخره. گوشم امروز بالاخره به لهجهشان عادت کرده و وقتی کسی با لهجهی دیگری حرف میزدند تعجب میکنم. امروز دو نفر از استرالیا به تورم خودند و دروغ است اگر بگویم نیم ساعت اول یک کلمه فهمیدم چی میگویند. به نسبت ایرلندی، لهجهی اسکاتلندیها برایم قابل درکتر است، حتی وقتی خودشان با هم حرف میزنند. گیلیک اینجا هم گویا در خیلی شمال حفظ شده ولی بقیه مردم بلندش نیستند. یعنی آن طوری که در ایرلند بسیج ملی داشتند که زبان را زنده کنند و تابلوها به دو زبان بودند، اینجا خبری نیست و دو سه مدرسه ابتدایی دارند که گیلیک هم درس میدهند. گویا در ولز خبرهایی است البته که ولیش (گیلیک ولز) را جدی جدی زنده کنند. خلاصه من اینجا هنوز به ردی از گیلیک بر نخوردم. شهره عام و خاص است که اسکاتلندیها مزاح زیاد میکنند و طنز خاص خودشان را دارند. من نمیدانم این را چطور میشود تحقیق کرد. حداقل میشود گفت چند نفری آدم بامزه تا خیلی بامزه این دو روز دیدم.
خودشان ادینبورگ را خیلی تحویل میگیرند و حق هم دارند. شهر خوشگلی است و از تماشای در و دیوارش حظ وافر میبرید. دو تکه است در اصل. شهر قدیمی که کنار قلعه ادینبورگ است و شهر تازه که بعداً یک معماری طرحش را ریخته و ساختهاندش. قلعه مذکور به الموت گفته است زکی، بس که جای بلند و صعبالعبوری قرار دارد. دور تا دورش صخرههای تیز و تند و در تنها ورودیاش خندقی دارند و من اصلاً نمیدانم اگر کسی قلعه را فتح کرده چطور فتح کرده. البته یک موقعی به حمایت انگلیسیها حسابی به توپ بسته بودندش گمانم. یکی از همان توپها که از فرط بیدقتی فقط به درد دیوار قلعه کوبیدن میخوردند را بردند گذاشتند بالای قلعه و یک حالت خیاط در کوزهای دارد. من کلاف نوشتن باز از دستم دارد در میرود.
تاریخ این ملت خیلی پیچیده نیست. اینها از خیلی وقت پیش بودند. بعد رومیها آمدند و نمیشود گفت همهی اسکاتلند را گرفتند. یعنی حرفش را میزدند ولی آن بالا بالاها که میشود سرزمینهای مرتفع هیچوقت نرسیدند. بعدها سلتها (کلتها) از ایرلند آمدند و با خودشان زبان گیلیک را هم آوردند. از اینجا به بعدتر یک عمر و دهها قرن جنگ و دعوا با انگلیس بوده تا قرن شانزده (یا هفده یا بعد آن یا قبل آن) که یک ازدواجی بین خاندان سلطنتی اسکاتلند و انگلیس صورت میگیرد و چند سال بعد سلطنت انگلستان به شاه اسکاتلند ارث میرسد و این طور میشود که خاندان سلطنتی اسکاتلند و انگلستان متحد شدند و به قول اینها انگلستان به اسکاتلند پیوست. صد سال بعد پارلمانها هم به هم پیوستند و الخ. این وسط شجاعقلب (که گویا فیلمش از لحاظ تاریخی پرت است) و کلی قهرمان از دو طرف هم در جنگها تلف شدند. چون اطلاعات فوق زیادی دقیق بودند پیشنهاد میکنم بروید یک جای دیگر تاریخ اینها را بخوانید.
اگر لازم بدانید که برگردیم به قلعه میشود گفت آن بالایش یک توپ دیگر هم داشتند که شلیک ساعت یک ظهرش را قدیم قدما کشتیها برای تنظیم ساعت به کار میبردند. الان هم گویا هر روز شلیک میشود و به کار از خواب بیدار کردن دانشجویان چهار دانشگاه شهر میآید. یکبار هم که یکی از همین چارلز یا جورجهای چندم آمده بود قلعه را گرفته بود، همه قلعه را با خاک یکسان کرده بودند جز یک کلیسای قرن دوازده که هنوز برقرار است و به زور ده پانزده نفر تویش جا میگیرند و باز ملت اصرار دارند آن تو عروسی بگیرند. یک زندانی هم زیر قلعه بود که نمیشود گفت جای خوبی برای زندگی بوده.
شهر تازه را وقتی شهر قدیمی دیگر جا نداشته ساختهاند. خوشگل و تر تمیز و خطکشی شده است و برعکس شهر قدیمی دار و درخت دارد. بین این دو شهر درهای وجود دارد و دو پل رویش زدند که داستان پل اصلی را بعداً مینویسم. یک خانهای در شهر قدیمی رفتم و یکی در شهر تازه که به سبک جورجیان ساخته شده. خود خانهها طبعاً خانه بودند با قابلمه و تشک و غیره. گیر کار راهنماهای هر اتاق بودند. یک سری پیرمرد و پیرزن مسن بودند که داوطلبانه کار میکردند و خب داوطلبها علاقه دارند گوش شما را به کار بگیرند. آنقدری که گشتن این خانههای پنج شش اطاقه برایم طول کشید، کاخ ورسای نکشیده بود. حرف که میزدند حس میکردم بیاناتشان از آن یکی گوشم دارد میریزد بیرون. یکیشان تازه برایم از خاطرات سفرش به ونکوور و تپل بودن لپهای نوهاش هم گفت.
حوالی قرن هفده هجده که شهر تازه را ساخته بودند و هنرمند و فیلسوف زیاد داشتند (مثلاً جناب هیوم) به ادینبورگ میگفتند آتن شمال. لابد خیلی خوش خوشانشان شده بوده و برداشتند نمای خانهها را یونانی-رومی ساختند. بعد گفتند ما باید آکروپولیس خودمان را هم داشته باشیم و بالای یک تپه شروع کردند یک چیزی ساختن و وسطش پولشان تمام شده. بعد گلاسکو که شهر صنعتی و پولدار همسایه بوده گفته بیایید ما قرض بدهیم و اینها گفتند از شما با همش سیصد سال سابقه پول بگیریم؟ اصلاً ما از اول همینطوری میخواستیم بسازیم. نتیجه اینکه بالای کوه یک چند تا ستون ایستادند و بهش میگویند سمبل ملی اسکاتلند. البته بعضی هم صدایش میکنند سمبل شرم اسکاتلند، بس که چیز بیربطی است.
یک شیرینی دارند که یکی از نمادهایشان است و بهش میگویند فاج. من یقین دارم ایران مشابه این را خوردم ولی اسم فارسیاش را پیدا کردن سختتر از توصیفش است. یک چیزی درنظر بگیرید طبعاً شیرین و شبیه تافی ولی بدون کشسانی آن که در دهان سریع حل میشود. ایران شبیه دانههای تسبیح کنار هم بودند. خلاصه از این موجود در دو روز اخیر به مقدار کافی مصرف شده. اصلاً این لینک قیافهاش.
از کنار قلعه یک راهی به اسم راه سلطنتی راه میافتد و از کنار خیلی چیزها میگذرد و نیم ساعت بعد پیاده میرسد به یک کاخی که محل اقامت ملکه در دیدارهای سالیانهاش از اسکاتلند است. آن جا القاب هم عطا میکند و مهمانی باغ معروفی هم دارد. خود کاخ چیز خاصی نبود، یعنی کاخ بود بالاخره. باغش میرسید به یک پارک عمومی و از آنجا به دامنهی یک کوه و القصه باغ کاخ از خودش دیدنیتر بود. کنار کاخ یک کلیسایی بود که تا اواخر قرن هجده بدهکارها از دست طلبکارها بهش پناه میبردند و داخلش بست مینشستند و هیچوقت نمیتوانستند محوطه کلیسا را ترک کنند مگر یکشنبهها. کنار کاخ هم پارلمان اسکاتلند بود که الحق ساختمان زشتی بود. وسط این شهر قدیمی چند ساختمان مدرن و پساپیشمدرن و این چیزها دیدم و یکی از دیگری زشتتر. چه اصراری است خب.
یک پارچههایی هست که چهارخانهاند و خارجیها بهش میگویند تارتان. ما میگویم پیچازی و اصلاً من از عصر ذوقزدهام که بالاخره این کلمهی پیچازی را من قرار است به کار ببرم، بس که کلمهی خوشگلی است. این پارچهها که مشابهاش را هزار بار دیدید در اصل سمبل خاندانهای مختلف اسکاتلندی بوده و هر طرح منحصر به یک خانواده. آن اواسط انگلیسیها ممنوعشان کرده بودند و بعدها دوباره راه افتاده ولی طرحهای اصلی فراموش شده. این در کنار آن نیانبان - حالا معادل فارسی زیاد دقیق به ساز سنتی اینها نمیخورد ولی منظور انتقال منظور است که یحتمل انجام شده - نمادهای ملی اسکاتلند هستند طبعاً. جناب نیانبان یا پایپ به نظر نگارنده واقعاً صدای گوشخراشی دارد و بیش از سی ثانیه نمیشود تحملش کرد. بعضی از خود این ملت هم همین عقیده را دارند و میگویند چنگ باید نمادشان میشده ولی ایرلندیها زودتر جنبیدهاند لابد.
من هر چه نیمکت در شهر دیدم به یاد کسی بود. البته پلاک یادبود هیچکدامشان به بامزگی آنی نبود که گمانم در سنترال پارک نیویورک است و عکسش را شاید دیده باشید. من باز از نوشتن بریدم، بقیه برای لابد فردا.
امروز نیمکتهایشان را دقیقتر بررسی کردم. در سی چهل تایی که پیدا کردم بدون استثنا همه از جایی اهدا شده بودند یا به یادبود کسی بودند. اکثراً به یاد پدر و مادر و اینها بودند. از جاهای غریب هم بود. مثلاً از نیرو هوایی آمریکا برای اسکاتلندیهای مهاجری که در جنگ جهانی کشته شدند. یکی هم از طرف ارکستر فلارمونیک برلین بود که نمیدانم چه دخلی داشت. بهترینشان هم برای کسی بود که «از این شهر فستیوالی ساخت.» یک مقدار موزهگردی کردم. نماد تبلیغاتی گالری ملیشان این آقا است که شخصیت محترمی بوده و محض تفریح گفته یک نقاشی حین اسکیت روی یخ ازش بکشند. یک حال فرخندهای دارد و اینها هم خوب نمادی انتخاب کردند، دست کم من را به موزهشان کشاند.
یک کارگاه ریسندگی پارچه پیچازیهایشان رفتم که مراحل بافتنش فرقی با هیچ پارچهی دیگری دست کم از دید من نداشت. کشف کردم این نیانبانزنهای سطح شهر را شهرداری یا یک چنین جایی برای خراش روح مردم کاشته این طرف آن طرف. هوا آفتابی بود و به جای غرغر کردن یک مقدار برای خودم لبخند زدم.رفتم قبر دیوید هیوم را که دیشب دیده بودم دوباره دیدم و یک تپهای هم کنارش بود که راهی به اسم راه هیوم داشت که لابد خوشش میآمده ازش بالا برود. هر چند من بعید میدانم چون جناب هیوم حسابی تپل بوده. بالای این تپه هم همان نماد شرم اسکاتلند حضور داشت. یک سری پله هم پیدا کردم که اسمشان پلههای سبز مادربزرگ بود و خب لازم به ذکر نیست چه ذوقی کردم.
ادینبورگ به ارواح و داستانهای ترسناکش معروف است. حالا کمی هم تبلیغات توریستیاش است. یک سری تور دارند که شب برمیدارند میبرندتان به دخمههای تاریک و قبرستان و غیره و داستانهای مافوقالطبیعه تعریف میکنند و بعضی وقتها هم یک بازیگری میپرد میترسانندتان. یعنی فیلم ترسناک حضوری. من از شما چه پنهان قلبم تاب این جور پقها را ندارد و سینما حتی سر فیلم اکشن هم با هر گلوله سه متر از صندلی میپرم بالا. دیدم فضولیام گل کرده و اصلاً راه ندارد با این جماعت بروم. گشتم و گشتم و بالاخره یک توری پیدا کردم که راهنمایش این قبلیها را مسخره میکرد و گفت ما دلقکبازی نداریم. شب ساعت ده راه افتادیم و از کوچه پس کوچههای شهر و قبرستانها و تپهها ما را دو ساعتی گرداند و داستانهای واقعی تاریک شهر را تعریف کرد. یک سریشان را مینویسم.
در جریان هستید که بین شهر قدیم و تازه درهای هست. آن قدیمها که شهر تازه هنوز نبوده، آن طرف دره جنگل وحشی بوده و جک و جانوران نه چندان انساندوست درش جولان میدادند. این جنگل به تدریج بعد متافیزیکی پیدا میکند داستانهای پریان و غیره در موردش میگویند و اصلاً به کل بدشگون بوده. اصلاً اینها آبشخور کل داستانهای شمال ترسناک است. بعد که آمدند شهر تازه را بسازند یک پل بین دو شهر زدند. مردم هم داد و بیداد که شگون ندارد و شیاطین میآیند و اصلاً هر کس از پل رد بشود بدبخت است. عقلای شهر گفتند یک راهی باید پیدا بکنیم. میروند پیرترین پیرزن شهر را پیدا میکنند و میگویند شما این افتخار را دارید اولین کسی باشید که از پل تازه افتتاح شده رد بشوید. مقصود این بوده که بعداً به شیرمردهای شهر بگویند این پیرزن رد شد از پل، آن وقت شما میترسی؟ البته از آنجا که پیرترین پیرزن شهر یک پایش لب گور است، زد و چند روز قبل از مراسم فوت شد. آن موقع گویا شرف معنای جدیتری داشته و گفتند ما به آن مرحوم قول دادیم او اولین کسی است که رد خواهد شد، فلذا اولین کسی که از پل رد شد در تابوت بود. شما تصور بفرمایید پل چقدر بدشگونتر شد بین مردم. البته بقیهاش را نگفتند ولی یحتمل بالاخره یک راهی پیدا شده مردم را از پل بگذرانند.
داستانهای پری هم زیاد دارند که همانطور که در قضایای ایرلند به عرض رساندم پریهای اینها برخلاف هالیوود ممکن است آدم هم بکشند. دوتایشان مشهورتر هستند. یکی پری ابریشمی که پری آب است و کسی نمیداند در آب چه شکلی است. گمانم هر از گاهی میآید بیرون و پوستش را درمیآورد و یک دختر میشود. هر کس پوست پری را پیدا کند دختر، بندهاش میشود ولی پری هیچوقت نباید بفهمد پوستش کجاست چون اگر پیدایش کند شما را با خودش میبرد ته آب. آن یکی پری که لابد اسمی هم داشت شکل پیرمردی با کلاه قرمز است و اگر ببیندتان به درونتان شیرجه میزند و از تو میخوردتان. نمیشود ازش در رفت چون سرعتش پنج برابر هر بشری است. تنها راه خلاص ذکر یک آیه از انجیل است. طبعاً کوتاهترین آیه باید باشد و آن هم «مسیح گریست» است. محض اطمینان در موقعیتهای مشابه توصیه میشود.
دیگر عرض شود یک چند قرن قبل، شاه اسکاتلند قرار میشود با آنِ دانمارک (اسم خاص است، یعنی دختری به اسم «آن» اهل دانمارک، اصلاً این لینکش) ازدواج کند. کشتی عروس دو بار در راه دانمارک به اسکاتلند درگیر طوفان میشود و برمیگردد دانمارک. شاه حوصلهاش سر میرود و بلند میشود میرود دانمارک شخصاً عروس را بیاورد. در راه برگشت درگیر طوفان میشود و به سختی میرسد ولایت. به دلش برات میشود طلسمی در کار است. دوازده نفر را مأمور میکند بروید سراسر اسکاتلند را بگردید و پیرزنهای جادوگر مسؤول این طلسم را پیدا کنید، انگار اسکاتلند دو وجب جاست. آنها هم میروند دو سه ماه مست میکنند و بعدش دو تا پیرزن از خیابان برمیدارند میآورند که ما کل اسکاتلند را گشتیم و اینها اقرار کردند. شاه باورش نمیشود و خودش آن دوتا پیرزن را چهار هفته شکنجه میکند و بالاخره اقرارشان به دلش مینشیند و میدهد آتششان بزنند. این میشود اولین جادوگرسوزانی اسکاتلند و صد سالی هم ادامه مییابد.
از هر سه جادوگری که میسوختند یکی هم مرد بوده که بهشان میگویند وارلاک. مشهورترین وارلوک یکی از قهرمانان جنگ علیه فرانسه (یا له؟) بود که اسم خوبی هم داشت. این حضرت عصای سفید مشهوری هم داشته و کاتولیک متعهدی هم بوده. یکبار وسط وعظ کشیش با عصایش محکم چند بار میکوبد زمین و وقتی همه توجهشان جلب شد میگوید که سی سال است روحش را به شیطان فروخته و حتی با خواهرش روابطی دارد. بعد مینشیند. هیچ کس به روی خودش نمیآورد. کمی بعد دوباره صدای عصا میآید و این بار خواهر همان قهرمان بلند میشود و عرایض برادرش را تأیید میکند. دیگر نمیشود کسی به رویش بیاورد. میگویند جادوگرند و اعدام باید بشوند. آخرین حرف خواهر از بین آتش این بوده که از عصای برادرش بترسند. حین سوزاندن برادر، عصایش به مار تبدیل میشود و تا قرنها هر کس میخواست خانهی این حضرت زندگی کند یا با صدای تقتق عصا یا از دست مار فراری میشد. گزارشهای فراوانی از سرگردانی عصا در شهر به صورت خوفناکی هست که اسنادش هم موجود است. من بالاخره هم نفهمیدم این یارو چه مرگش بوده چنین اعترافی کرده.
اینجا هم مثل همهجا بین پروتستانها و کاتولیکها درگیری بوده. یک ملکهای دارند به اسم مری، ملکهی اسکاتلند. من نفهمیدم بالاخره این آدم محبوب بوده یا منفور. از هر دهن حرفی درمیآید. این مری از بچگی در فرانسه بزرگ شده و کاتولیک بوده و بعدها میآید برای تاج و تخت اسکاتلند و حسابی از دهات بودن تو ذوقش میخورد. مظلوم، داستان زیاد دارد در زندگیاش ولی دردسر اصلیاش یکی بوده به اسم ناکس (به سکون ک) که میگفته این مری میخواهد اینجا را کاتولیک کنند. پاپوش میدوزند و بالاخره یک جوری میشود که ملکه الیزابت کشف میکند مری میخواسته براندازی بکند و بیست سال حبسش میکند و بالاخره اعدامش میکند. روز اعدام سه جلاد بودند که دوتایشان کاتولیک بودند و دلشان نیامده و آخری که دل پری هم داشته با یک تبر کند ضربه میزند و به جای یک ضربه با سه ضربه گردن زده میشود و آن وسط در بهت مردم از این قصابی سگ باوفا و محبوب مری میپرد در حمام خون و خونین مالین با هیکل قد فندقش سه جلاد را از معرکه به در میکند. من نمیدانم این داستان کجایش اهمیت دارد، نوشتم بلکه شما فهمیدید. در ضمن نوهی این مری میشود همان جیمزی که اولین شاه مشترک اسکاتلند و انگلستان میشود.
در قبرستان یک سنگ قبر (طبعاً عمودی) نشان دادند که نم ازش بالا رفته بود و طرحی شبیه یک آدم در حال فریاد درآمده بود. گفتند سالها مردم میگفتند این روح نقاش مرحوم است که در سنگ گیر کرده و از این مزخرفات و یک مقدار هم در مورد جنازهدزدی که یک زمانی خیلی باب بوده گفتند. البته جنازه را میبردند میفروختند به دانشکده پزشکی ادینبورگ. یک جایی را هم نشان دادند که یکی از هفت دروازه شهر بوده چند قرن قبل بوده. آن زمان برای خروج از شهر چنان مالیاتی باید میدادید که خیلیها تمام طول عمرشان از پسش برنمیآمدند. خروج از شهر هم مجازات اعدام داشته و بعد هم دست و پا و سر جسد را میزدند سر میلههای بالای حصار شهر محض عبرت. درست همانجا کنار دیوار سابق یک پاب بود و هست به اسم آخر دنیا که اسمش به همین مناسبت از آن موقع مانده بوده، چون برای خیلیها آنجا آخر دنیا بوده.
باز طولانی شد. فردا برای چند روز ماشین کرایه کردم بروم سمت شمال. میروم قلعهگردی و ویسکییابی. گمانم از رینگ کج کردن دفعه قبل آدم نشدم. به نظر نمیآید آن بالاها اینترنت زیاد باشد.
مقدار قابل توجهای شمال هستم. یک دهاتی اطراق کردم به اسم کایل (با یای ساکن) و درست قبل از پلی که جزیرهی اسکای را به باقی اسکاتلند وصل میکند. جزیره سوژه فرداست. مهمترین مشاهده روز این بود که بر خلاف ایرلند که قلمرو حکمرانی گاوها و گوسفندها جدا بود اینجا به شکل درهم حضور دارند، حتی دیده شد گاوها یک ور جاده باشند و گوسفندها آن ور. دومین مشاهده مهم اینکه گمانم همانقدر که ما در هر دهکورهای امامزاده داریم، اینها قلعه دارند. یعنی زیر هر بتهای یک قلعه هست. حتی یک قلعهای دیدم که سازمان میراث فرهنگیشان به رسمیت شناخته بود و برایش تابلو زده بود، ولی وزارت راهشان در نقشهی بسیار دقیقی که دست من هست داخل آدم حسابش نکرده بود و اثری ازش نبود. حالا همهشان قلعهی آن چنانی نیستند ها، خیلیشان حداکثر یک برجی و بارویی. انگار انتظار داشته باشید هر امامزادهای مثل شاهچراغ باشد.
دیگر عرض شود اگر خواستید یک مملکت را بگردید از جیپیاس استفاده کنید. نیت این دستگاه خیر است و میخواهد آدم را از کوتاهترین راه ببرد، ولی چون خیلی خیلی خنگ است فرق جاده مالرو و اتوبان را نمیفهمد، یا دستکم آنهایی که گیر من میافتند نمیفهمند. آن وسط به جای اینکه مثل آدم از جاده اصلی کوهستان را دور بزنیم، برداشت من را درست از وسط کوهستان برد. از جادههایی بدون خطکشی هی از کوهها رفتیم بالا، هی آمدیم پایین. یک جاهایی تلهسیژ اسکی دیدم، برف دیدم، بوران شد، اوضاعی شد. پیش میآمد یک ربع از بین مزارع ملت میگذشتیم و جنبدهای نبود. بعد یک ماشین پیدایش میشد و برایم دست تکان میداد. حدسم این است که آن حوالی ده نفر هستند که همه هم را میشناسند و فکر کردند من یکیشان هستم که ماشین دیگری گرفتم.
صبح به یک قلعهای رسیدم به اسم گلمیس که محض اینکه سر راه بود و کتاب راهنما گفته بود خوب قلعهای است رفتم. آنجا کاشف به عمل آمد جای مهمی است. یک قیافهی رویایی شبیه لوگوی والتدیسنی هم داشت. قلعه از قرن دوازده سیزده که ساخته شده بود دست خاندان ستراسمور چرخیده است تا امروز. اول یک اتاقی بردند و عکس سلسله را نشانمان دادند تا رسید به اِرل امروزی که نقاشیاش خاضعانه کوچکتر از بقیه با کت و کراوات کنار اجدادش آویزان بود. زیرش هم یک میز از همین جناب ارل با بچههایش و پدر و مادرش و عینهو یک آدم معمولی. این حضرات در قلعه زندگی نمیکردند و گمانم در خانههایی چسبیده به همان قلعه بودند. راهنمای ما با چنان محبتی از خاندان لرد حرف میزد انگار برادرزادههای خودش هستند. کلاً آدم بسیار دلنشینی بود. هر از گاهی در اتاقهای عریض و طویل و شلوغ میگفت این گنجهی ژاپنی یا آن تابلو از جوانی ملکه مادر را شخصاً خیلی دوست دارد. به جای اینکه مثل راهنماهای دیگر مزهپراکنیهای از پیش تعیین شده داشته باشد، هر از گاهی شوخیهای ساده میکرد و من از اول تا آخر تور لبخند از صورتم پاک نشد. خلاصه چسبید.
این قلعه یا قصر جایی بوده که ملکه مادر (یعنی مادر ملکه کنونی و همسر شاه جرج ششم که لکنت داشت و از طریق فیلمش همه در جریانیم) درش بزرگ شده. اصولاً این خاندان با خاندان سلطنتی وصلت زیاد داشتند و قضیه کمی گره خورده است. ملکه مادر تا همین اواخر زندگیاش هر چند سال یکبار مدتی میآمده و در قصر میمانده. تأکید شدیدی داشته اتاقش هیچ تغییری نکند. الان که ده سالی از فوتش میگذرد اتاق را ذرهای تغییر ندادند. اتاق هالش یک جای گرم و دنجی بود. در اتاق خوابش هم چند نقاشی از پیری و جوانیاش بود. خانم راهنمایمان عاشق نقاشی جوانی ملکه بود.
این قلعه دو سه تا روح سرگردان هم داشت. بامزهترینشان برمیگشت به قرون وسطا که چند نفر از ساکنان روز شنبه ورق بازی میکردند. یکی میگوید روز شباط (من نمیدانم چه دخلی به این جماعت یحتمل مسیحی دارد) نباید بازی کنید. آن یکی جواب میدهد جهنم، اصلاً من تا خود قیامت میخواهم بازی کنم. همان موقع یک غریبه بلند و سیاهپوش پیدایش میشود و میگوید میتوانم به شما برای بازی بپیوندم؟ بعد از بازی هم میگوید آرزویتان را برآورده میکنم. در اتاق مسدود میشود و آنها آن تو میمانند. جای در سابق را هم راهنما نشانمان داد و گفت اگر شنبه شبها بیایید از پشت دیوار صدای بازی و گیلاسهایشان میآید.
بعد از چند ساعت کوهستاننوردی از سر خیر جیپیاس رسیدم به یک ویسکیسازی دیگر. وقتی رسیدم دوزاریام افتاد گلنلیوت همانی است که آن طرف اطلس خیلی محبوب است. اصولاً پرفروشترین ویسکی تکمالت آمریکای شمالی و دومین دنیا است. یک پزی هم میدادند که فاز جدید کارخانهشان را پرنس چارلز افتتاح کرده، به نظر من خجالت دارد. یعنی از این آدم نچسبتر من ندیدم. این کارخانه برخلاف آنی که در ایرلند رفتم مشغول به کار بود. پروسه کار عین آن یکی کارخانه بود جز اینکه اینجا همهچیز صنعتیتر بود و به جای سه تقطیره بودن، اینها دو بار تقطیر میکردند. جالبترین قسمت، انبار بود که ویسکی را دوازده تا پنجاه شصت سال نگه میدارند. من آن دفعه یادم رفت (یا نرفت؟) بنویسم به آن بخش ویسکی که بخار میشود و میرود میگویند سهم فرشتهها. انبار یک جای خوشعطری بود که آدم دلش نمیآمد برود. آن ویسکیهای شصت ساله تا بطریای سه هزار پوند قیمت دارند در ضمن. نکته آموزشی در مورد سرو ویسکی بود. اینها روی دیوارشان نوشته بودند ویسکی را بدون آب نخورید و آب را بدون ویسکی و میگفتند اضافه کردن چند قطره تا یک جرعه آب به یک شات ویسکی باعث میشود ویسکی عطر و طعم خودش را بیشتر نشان بدهد. اکیداً مخالف هر گونه یخ و سنگ سرد و غیره بودند که ویسکی سرد تمام طعمش میرود ته لیوان.
بقیه راه چند دریاچه دیدم که یکیشان دریاچهی نِس بود که گویا به خاطر رنگ سیاهش خیلی داستان برایش دارند. البته کسی نبود برای نگارنده تعریفشان کند. حالا وسط این راهها در طی ده ساعت سرگردانی هر از گاهی به خودم غر میزدم خب این که عین ایرلند است و بیکار بودی جانت را کف دستت گرفتی آمدی طرف چپ جاده. غرها بودند تا رسیدم به صد کیلومتری همین دهاتی که الان هستم و افتادم در یک درهی عریض که رودخانهای وسطش بود و دو طرفش کوههای بلند. حوالی غروب بود و منظره دیوانهکننده زیبا. هر صد متر میزدم کنار عکاسی کنم. دو عدد سد و دو قلعهی مخروبه هم مشاهده شد. ساعت نه شب رسیدم دهات و همهجا و حتی رستوران هتل بسته بود، جز یک رستوران هندی که واقعاً انتظار نداشتم اینجا ببینمشان. من گمانم اورانوس هم بروم چند تا هندی معلق در بخارات اورانوسی بتوانم پیدا کنم.
جزیره اسکای (همان آسمان با یک e اضافه تهش) که سوژه امروز بود میشود یک جزیرهی تقریباً به خاک اصلی چسبیده در شمال غربی اسکاتلند. از سر تا تهش یک چیزی حدود یک ساعت رانندگی است. اسمش از نروژی میآید و یعنی جزیرهی مه. با یک پل به باقی اسکاتلند بند است و پلش هم از این تیپی بود که مطلوب نگارنده است. اصولاً پل باید ساده باشد و این طور نباشد که با هزار بند و سیم و کابل آویزان و معلق به نظر برسد. پل مذکور یک طاق ساده و بسیار بسیار کشیده بود و نگارنده از مشاهدهاش کمال لذت را برد و حتی کماکان میبرد.
جزیره کوه زیاد دارد. کوه هم نه کوه شوخی، کوه دارد به بلندای هزار متر و حاوی برف آن بالا بالاها. در نتیجه کوهنورد و صخرهنورد مسافر به وفور پیدا میشد. ترکیب این کوههای بلند و درهها و دریا و غیره مناظر مطلوبی ایجاد کرده بود و با توجه به اینکه نگارنده چند سالی است کوه درست و درمان ندیده یک مقدار جوگیر شد.
راه افتاده بودم بروم یک ویسکیسازی دیگر و راه باز مالرو شد. البته نگارنده وقتی میگوید مالرو منظورش یک جادههایی است باریک به عرض یک ماشین منتهی آسفالت و گمانم این تعریف مالرو نباش،. چون مال گمانم یعنی گاو (دست کم در ترکی این طور است) و کسی برای گاو راه آسفالت نمیکند یا اقلاً نمیکرد، ولی چون کلمهی بهتری در کشکول نگارنده موجود نیست بهشان میگوید مالرو. حالا این مالرو نوبری بود برای خودش. چون وسط جاده ناغافل نرده جلوی آدم سبز میشد که دروازهای باز گذاشته بودند که ماشین ازش رد شود. بعدتر که مقدار مناسبی گوسفند دیدم روشن شد که این جاده در حقیقت دارد از مراتع ملت میگذرد و آن نردهها مرز مراتع هستند. دهات وسط راه هم فضای روحانی داشتند، یعنی معلوم نبود چه خبر است. مثلاً روی تابلوی یک مغازهای نوشته بود «مغازه». حالا چی میفروشد و مال اصغر است یا اکبر معلوم نبود. یا جلوتر روی یک ساختمانی فقط نوشته بود هتل. اسم و این چیزها لابد نیازی نبوده.
این ویسکیسازی که گمانم آخرین ویسکیسازی این سفر است اسمش تالیسکر بود. قبلاً ویسکیاش آن طرف اطلس بارها بررسی شده بود و دودی بودنش حسابی به مذاقم خوشایند بود و هست. این که آخر مگر قحطی جا بوده آمدند آخر دنیا کارخانه زدند را یادم رفت ته و تویش را دربیاورم. یک مقدار جمع و جورتر از باقی ویسکیسازیها بود. روال کار همان بود که قبلاً نوشتم. یک مقدار قر و فر اینها بیشتر داشت. یعنی آنجا یک خم دادیم لولهها را که بخارهای سنگین بین تقطیر اول و دوم نروند در محلول و از این قرتیبازیها. یک مقدار زیادی هم در مورد آب خالصی که دارند حرف زدند. اصلاً آب و املاحش خیلی برای اینها و بقیه خیلی مهم بود. حتی شکل مخازن تقطیر در هر ویسکیسازی هم مهم است. یک مقدار این جماعت دمغ بودند چون پنج شش هفته بود باران نباریده بود و مخازن آبشان که از کوههای اطراف پر میشوند، خالی شده بودند و مجبور بودند از فردا تولید را متوقف کنند. انگار مزرعهدارند و چشم به لطف ابرها ماندند.
این ویسکیسازی چیز منحصر به فردش یک مقدار خودمانیتر بودنش بود. در دفتر اصلیاش عکس کارکنانشان و کارهای جنبیشان بود. تقریباً همهی کارکنان دامدار هم بودند و مدیر کارخانه نوشته بود همیشه تلاش کرده وقت کارهای سالیانه گلهها، ساعت کار کارخانه را با وقتهای آزاد کارکنان تنظیم کند. عکس یکی دیگر از کارکنان که خرچنگگیر قهاری بود هم زده بودند به دیوار. کلاً خوش بودند. گمانم قبلاً ننوشته بودم که خروجی تقطیر یک مایعی با درصد الکل بالا است و سه قسمت دارد. قسمت سر که هشتاد درصد الکل دارد و تند است که نمیخواهندش، قلب که هفتاد و پنج درصد الکل دارد میرود توی بشکهها و دُم که شصت درصدی است و کمی چرب را هم باز نمیخواهند. البته این سر و دم برمیگردند به مخازن تقطیر که دوباره تقطیر شوند. حالا اینکه این مایعی روان کی سرش تمام میشود و قلبش میرسد یا کی قلب تمام شد و دم شروع شد را جاهای دیگر با دستگاه درمیآورند. اینجا یک نفر مسؤول مهم داشت. نوشته بودند روی دیوار این کار صبر هم میخواهد و ما همه اینجا صبر را از شبانی یاد گرفتیم. همهی این ویسکیسازیها در فروشگاهشان علاوه بر ویسکیهای معمولشان، یک نسخه ویژهی کارخانه هم دارند که جاهای دیگر کمتر پیدا میشود. نسخهی ویژهی تالیسکر شد جواب سفارش هژیر که از آن ور اطلس درخواست داده بود. در انبارشان معلوم شد هر از گاهی خودشان بشکههایی از سالهای مختلف را مخلوط میکنند و میشود مثلاً تالیسکر پنجاه و هفت که دخلی به انقلاب ما ندارد. این که چی با چی مخلوط میشود را فقط خود متخصص این امر میداند و جزو اسرار است. من به این نتیجه رسیدم اگر بار دیگر به دنیا آمدم میروم شغل این متخصصان محترم را به عنوان یک حرفهی آبرومند و سرشار از تلوتلوهای موجه انتخاب میکنم. ملت هم زندگی دارند، ما هم.
در این جزیره بالاخره گیلیک پیدا کردم. یعنی تابلوها بعضی وقتها دو زبانهاند. ولی باز ملت بلد نیستند حرف بزنند، مگر بعضی آدمهای مسن. حالا نمیدانم تابلوها بالاخره برای کی نوشته شدند. در نتیجه کاپ حفظ و پاسداری و حتی زاپاسداری زبان گیلیک به ایرلندیها اعطا میشود. لازم به ذکر است که مرکز جزیره دهاتی بود به اسم پورتری که چیز خاصی نداشت.
حین جزیرهنوردی دیدم نوشته از اینجا بروید پیرمرد اِستور را ببینید. یعنی از کوه بالا بروید که ببینید. دیدم ملت با ساز و کلاه رزم و کوه میروند بالا. یک بررسی کردم دیدم نه لباس گرم همراهم دارم، نه چوبدستی کوهنوردی، نه آبی چیزی، به جای کفش کوهنوردی هم کفشهای کتانی با کف تخت و کمعاج دارم. یقین حاصل کردم که حتماً باید دنبالشان راه بیافتم بروم و رفتم چه رفتنی، عینهو بز. نیم ساعتی بالا پایین رفتم تا رسیدم پای استور. این استور یک سری صخرههای عظیم و خیلی عظیم بودند که شکل و تیپ مشکوکی داشتند و پشت سرشان یک کوهی بود از اینها غریبتر. آن بالا اگر کسی میگفت روی زمین نیستی و اینجا ماه است باورم میشد. البته کلاً آدم زودباوری هستم. حین سرگردانی بالاخره یکی از صخرهها به چشمم عین صورت یک پیرمرد صد متری آمد و آن پایین هم تابلوها کشف مهمم را تأیید کردند. یک راهی هم پیدا کردم که از یکی از صخرهها بروم بالا، ولی همان لحظه از پشت تپه یک عدد کله دیدم که دارد تماشایم میکند. صاحب کله گوسفندی بود و دنبالش کردم (ملت دنبال پروانه میروند و من دنبال گوسفند) و معلوم شد سه تا هستند و هیچ ایدهای ندارم وسط آن ناکجاآباد چه غلطی میکردند. موجودات متمدنی هم بودند. حین فرار از دست این موجود دوپا به خط از راه کوبیدهی کوهنوردها میرفتند. یادم رفت برگردم از صخره بالا بروم.
القصه ماجراجویی رضایتبخش و خوشمنظرهای بود. یکی دوبار هم نزدیک بود تلف بشوم که نشدم. حین برگشت از یک جنگل انبوه کاجهای خشک شده گذشتم که جای مخوفی بود. در ضمن من نفهمیدم این ملت دارند جنگلهایشان را نابود میکنند یا احیا. چپ و راست جنگلهای نابود شده میبینم که انگار بمب خورده وسطشان و گمانم برای چوبشان این طور شده، آن طرف بنیادهای حفاظت از جنگلها تابلو زدند که به زودی در این محل جنگلِ احیاشده احداث میشود. تکلیف آدم را (یا درخت را) روشن نمیکنند. یک سری پرتگاه مثل موهرِ ایرلند هم دیدم. در یک جایی مشرف به دریا و پرتگاه و آسمان یک نیمکت اهدایی هم بود. اهدا شده بود به یاد پدری و مادری که عاشق خاطرتشان از جزیرهی اسکای بودند.
در راه برگشتن یک تابلو با خط ظریف اغفالم کرد. مال یک چایخانه بود. خانم جوانی نشیمن خانهاش را کرده بود چایخانه و دویست جور چای ارائه میکرد. یک سری یورکشایری پرچانه هم لنگر انداخته بودند گپ میزدند. یک جای نقلی و دنج و خوشدکوری بود که هیچ انتظار نداشتم. چسبید. اواخر راه نمنم باران آمد. پیاده شدم عکس بگیرم از ابرها و بوی نم خاک پیچید و یاد پیر سبزمان افتادم که در مصاحبهای ازش پرسیده بودند چه بویی خوشایندش است و گفته بود عطر حجرالاسود، یاس، محمدی و دست آخر، خاک باران خورده.
از شمال برگشتم. سر راه یک قلعه زهوار در رفتهای پیدا کردم برای بازدید. قلعه مال قرون وسطا بود که ویران مانده بود تا اوایل قرن بیست که یک لردی خوابنما شده بود و آمده بود از جیب خودش قصر را بازسازی کرده بود. این جناب لرد یک رئیس خاندان هم بوده گمانم. آنجا بهم گفتند خاندانهای اسکاتلندی (یا قبیله) دیگر معنا ندارند و بیشتر به کار شجره میآیند. مثلاً خاندانی که صاحب این قلعه بوده الان رئیس خاندان ندارد. ولی خاندان جزیره اسکای هنوز یک رئیس پولدار و ملاک دارد. بینشان هم هر از گاهی لرد و کنتی پیدا میشود، ولی به صورت کلی جزو اشراف محسوب نمیشدند. این رؤسا در قلمرو خودشان حکم شاه داشتند و کتاب قانون داشتند و سلسله مراتبشان شبیه قبایل سرخپوستان آمریکا بوده. در ضمن به شکل بیربطی یکی من را روشن کردم قضیه بدنامی دریاچه نِس چه بوده. میگویند یک هیولا دارد شبیه یک مار بزرگ. ازش یک سری عکس محو و مبهم هم موجود است طبعاً. گفتم یک موقع بیاطلاع نمانید.
در راه برگشتن کنار سه تا کوه توقف کردم کمی پیادهروی کنم. به آن سه تا کوه میگویند سه خواهران. آنجا یک چوپانِ توریستها بود که گفت به جای اینکه اینجاها وقت تلف کنی برو فلانجا نگه دار و برو درهی گمشده که بین دو تا از خواهرها هست را پیدا کن. من حتی کاریش نداشتم که بخواهد دست به سرم کند. یک نقشهی اساسی هم بهم داد، از اینها که پستی بلندیهای زمین را با شکلهای تو در تو نشان میدهند. رفتم. دره باید اسمش میبود درهی مرگ چون دست کم من مردم تا ازش بالا رفتم. یک رودخانهای هم همراه من بالا میآمد، یا شاید او پایین میرفت. بعد از کلی پرتگاه و صخره بالا رفتن و زخم شدن رسیدم به درهی گمشده. جایی عجیبی بود. یک بیضی بود که دورتادورش کوههای بسیار بلندی (در حد برف آن بالاها) بودند و فقط ته بیضی که ورودی دره به صحن میشد کوه نداشت. میگویم صحن چون زمین میان این کوهها تخت تخت بود. انگار یکی برداشته باشد با گریدر صافش کرده باشد. یک دست خرده سنگ پوشانده بودش. از این سر تا آن سر بیضی ده دقیقهای راه بود. به تمام دردسر و جان بر کف گرفتنش میارزید. رفتن و برگشتن سه ساعتی طول کشید.
بقیه راه کار خاصی نکردم. یکجا باز جیپیاس بردم جادههای روستایی و یک چند دقیقهای با سرعت نیم مایل در ساعت پشت سر دو بزغاله که هول هم کرده بودند، گاماس گاماس رفتم. ابلهها عقل نمیکردند بکشند کنار. آخرش پیاده شدم و بغلشان کردم گذاشتمشان آن ور پرچین.
این سه روز حدود هزار کیلومتر رانندگی کردم.بهم یک ماشین هایبرید داده بودند که آخرش هم نفهمیدم کی خودش کار میکند کی باطریاش. این حدوداً مسیری است که رفتم و آمدم. الان باز ادینبوگ هستم، یا دقیقتر یک دهاتی به اسم راثو، نرسیده به ادینبورگ، دست راست. فردا هم از اسکاتلند میروم لندن یک هفته هیچ کار مهمی نکنم. بدرود ای سرزمین کاشفان دوچرخه و گلف و ویسکی.