امروز نیمکتهایشان را دقیقتر بررسی کردم. در سی چهل تایی که پیدا کردم بدون استثنا همه از جایی اهدا شده بودند یا به یادبود کسی بودند. اکثراً به یاد پدر و مادر و اینها بودند. از جاهای غریب هم بود. مثلاً از نیرو هوایی آمریکا برای اسکاتلندیهای مهاجری که در جنگ جهانی کشته شدند. یکی هم از طرف ارکستر فلارمونیک برلین بود که نمیدانم چه دخلی داشت. بهترینشان هم برای کسی بود که «از این شهر فستیوالی ساخت.» یک مقدار موزهگردی کردم. نماد تبلیغاتی گالری ملیشان این آقا است که شخصیت محترمی بوده و محض تفریح گفته یک نقاشی حین اسکیت روی یخ ازش بکشند. یک حال فرخندهای دارد و اینها هم خوب نمادی انتخاب کردند، دست کم من را به موزهشان کشاند.
یک کارگاه ریسندگی پارچه پیچازیهایشان رفتم که مراحل بافتنش فرقی با هیچ پارچهی دیگری دست کم از دید من نداشت. کشف کردم این نیانبانزنهای سطح شهر را شهرداری یا یک چنین جایی برای خراش روح مردم کاشته این طرف آن طرف. هوا آفتابی بود و به جای غرغر کردن یک مقدار برای خودم لبخند زدم.رفتم قبر دیوید هیوم را که دیشب دیده بودم دوباره دیدم و یک تپهای هم کنارش بود که راهی به اسم راه هیوم داشت که لابد خوشش میآمده ازش بالا برود. هر چند من بعید میدانم چون جناب هیوم حسابی تپل بوده. بالای این تپه هم همان نماد شرم اسکاتلند حضور داشت. یک سری پله هم پیدا کردم که اسمشان پلههای سبز مادربزرگ بود و خب لازم به ذکر نیست چه ذوقی کردم.
ادینبورگ به ارواح و داستانهای ترسناکش معروف است. حالا کمی هم تبلیغات توریستیاش است. یک سری تور دارند که شب برمیدارند میبرندتان به دخمههای تاریک و قبرستان و غیره و داستانهای مافوقالطبیعه تعریف میکنند و بعضی وقتها هم یک بازیگری میپرد میترسانندتان. یعنی فیلم ترسناک حضوری. من از شما چه پنهان قلبم تاب این جور پقها را ندارد و سینما حتی سر فیلم اکشن هم با هر گلوله سه متر از صندلی میپرم بالا. دیدم فضولیام گل کرده و اصلاً راه ندارد با این جماعت بروم. گشتم و گشتم و بالاخره یک توری پیدا کردم که راهنمایش این قبلیها را مسخره میکرد و گفت ما دلقکبازی نداریم. شب ساعت ده راه افتادیم و از کوچه پس کوچههای شهر و قبرستانها و تپهها ما را دو ساعتی گرداند و داستانهای واقعی تاریک شهر را تعریف کرد. یک سریشان را مینویسم.
در جریان هستید که بین شهر قدیم و تازه درهای هست. آن قدیمها که شهر تازه هنوز نبوده، آن طرف دره جنگل وحشی بوده و جک و جانوران نه چندان انساندوست درش جولان میدادند. این جنگل به تدریج بعد متافیزیکی پیدا میکند داستانهای پریان و غیره در موردش میگویند و اصلاً به کل بدشگون بوده. اصلاً اینها آبشخور کل داستانهای شمال ترسناک است. بعد که آمدند شهر تازه را بسازند یک پل بین دو شهر زدند. مردم هم داد و بیداد که شگون ندارد و شیاطین میآیند و اصلاً هر کس از پل رد بشود بدبخت است. عقلای شهر گفتند یک راهی باید پیدا بکنیم. میروند پیرترین پیرزن شهر را پیدا میکنند و میگویند شما این افتخار را دارید اولین کسی باشید که از پل تازه افتتاح شده رد بشوید. مقصود این بوده که بعداً به شیرمردهای شهر بگویند این پیرزن رد شد از پل، آن وقت شما میترسی؟ البته از آنجا که پیرترین پیرزن شهر یک پایش لب گور است، زد و چند روز قبل از مراسم فوت شد. آن موقع گویا شرف معنای جدیتری داشته و گفتند ما به آن مرحوم قول دادیم او اولین کسی است که رد خواهد شد، فلذا اولین کسی که از پل رد شد در تابوت بود. شما تصور بفرمایید پل چقدر بدشگونتر شد بین مردم. البته بقیهاش را نگفتند ولی یحتمل بالاخره یک راهی پیدا شده مردم را از پل بگذرانند.
داستانهای پری هم زیاد دارند که همانطور که در قضایای ایرلند به عرض رساندم پریهای اینها برخلاف هالیوود ممکن است آدم هم بکشند. دوتایشان مشهورتر هستند. یکی پری ابریشمی که پری آب است و کسی نمیداند در آب چه شکلی است. گمانم هر از گاهی میآید بیرون و پوستش را درمیآورد و یک دختر میشود. هر کس پوست پری را پیدا کند دختر، بندهاش میشود ولی پری هیچوقت نباید بفهمد پوستش کجاست چون اگر پیدایش کند شما را با خودش میبرد ته آب. آن یکی پری که لابد اسمی هم داشت شکل پیرمردی با کلاه قرمز است و اگر ببیندتان به درونتان شیرجه میزند و از تو میخوردتان. نمیشود ازش در رفت چون سرعتش پنج برابر هر بشری است. تنها راه خلاص ذکر یک آیه از انجیل است. طبعاً کوتاهترین آیه باید باشد و آن هم «مسیح گریست» است. محض اطمینان در موقعیتهای مشابه توصیه میشود.
دیگر عرض شود یک چند قرن قبل، شاه اسکاتلند قرار میشود با آنِ دانمارک (اسم خاص است، یعنی دختری به اسم «آن» اهل دانمارک، اصلاً این لینکش) ازدواج کند. کشتی عروس دو بار در راه دانمارک به اسکاتلند درگیر طوفان میشود و برمیگردد دانمارک. شاه حوصلهاش سر میرود و بلند میشود میرود دانمارک شخصاً عروس را بیاورد. در راه برگشت درگیر طوفان میشود و به سختی میرسد ولایت. به دلش برات میشود طلسمی در کار است. دوازده نفر را مأمور میکند بروید سراسر اسکاتلند را بگردید و پیرزنهای جادوگر مسؤول این طلسم را پیدا کنید، انگار اسکاتلند دو وجب جاست. آنها هم میروند دو سه ماه مست میکنند و بعدش دو تا پیرزن از خیابان برمیدارند میآورند که ما کل اسکاتلند را گشتیم و اینها اقرار کردند. شاه باورش نمیشود و خودش آن دوتا پیرزن را چهار هفته شکنجه میکند و بالاخره اقرارشان به دلش مینشیند و میدهد آتششان بزنند. این میشود اولین جادوگرسوزانی اسکاتلند و صد سالی هم ادامه مییابد.
از هر سه جادوگری که میسوختند یکی هم مرد بوده که بهشان میگویند وارلاک. مشهورترین وارلوک یکی از قهرمانان جنگ علیه فرانسه (یا له؟) بود که اسم خوبی هم داشت. این حضرت عصای سفید مشهوری هم داشته و کاتولیک متعهدی هم بوده. یکبار وسط وعظ کشیش با عصایش محکم چند بار میکوبد زمین و وقتی همه توجهشان جلب شد میگوید که سی سال است روحش را به شیطان فروخته و حتی با خواهرش روابطی دارد. بعد مینشیند. هیچ کس به روی خودش نمیآورد. کمی بعد دوباره صدای عصا میآید و این بار خواهر همان قهرمان بلند میشود و عرایض برادرش را تأیید میکند. دیگر نمیشود کسی به رویش بیاورد. میگویند جادوگرند و اعدام باید بشوند. آخرین حرف خواهر از بین آتش این بوده که از عصای برادرش بترسند. حین سوزاندن برادر، عصایش به مار تبدیل میشود و تا قرنها هر کس میخواست خانهی این حضرت زندگی کند یا با صدای تقتق عصا یا از دست مار فراری میشد. گزارشهای فراوانی از سرگردانی عصا در شهر به صورت خوفناکی هست که اسنادش هم موجود است. من بالاخره هم نفهمیدم این یارو چه مرگش بوده چنین اعترافی کرده.
اینجا هم مثل همهجا بین پروتستانها و کاتولیکها درگیری بوده. یک ملکهای دارند به اسم مری، ملکهی اسکاتلند. من نفهمیدم بالاخره این آدم محبوب بوده یا منفور. از هر دهن حرفی درمیآید. این مری از بچگی در فرانسه بزرگ شده و کاتولیک بوده و بعدها میآید برای تاج و تخت اسکاتلند و حسابی از دهات بودن تو ذوقش میخورد. مظلوم، داستان زیاد دارد در زندگیاش ولی دردسر اصلیاش یکی بوده به اسم ناکس (به سکون ک) که میگفته این مری میخواهد اینجا را کاتولیک کنند. پاپوش میدوزند و بالاخره یک جوری میشود که ملکه الیزابت کشف میکند مری میخواسته براندازی بکند و بیست سال حبسش میکند و بالاخره اعدامش میکند. روز اعدام سه جلاد بودند که دوتایشان کاتولیک بودند و دلشان نیامده و آخری که دل پری هم داشته با یک تبر کند ضربه میزند و به جای یک ضربه با سه ضربه گردن زده میشود و آن وسط در بهت مردم از این قصابی سگ باوفا و محبوب مری میپرد در حمام خون و خونین مالین با هیکل قد فندقش سه جلاد را از معرکه به در میکند. من نمیدانم این داستان کجایش اهمیت دارد، نوشتم بلکه شما فهمیدید. در ضمن نوهی این مری میشود همان جیمزی که اولین شاه مشترک اسکاتلند و انگلستان میشود.
در قبرستان یک سنگ قبر (طبعاً عمودی) نشان دادند که نم ازش بالا رفته بود و طرحی شبیه یک آدم در حال فریاد درآمده بود. گفتند سالها مردم میگفتند این روح نقاش مرحوم است که در سنگ گیر کرده و از این مزخرفات و یک مقدار هم در مورد جنازهدزدی که یک زمانی خیلی باب بوده گفتند. البته جنازه را میبردند میفروختند به دانشکده پزشکی ادینبورگ. یک جایی را هم نشان دادند که یکی از هفت دروازه شهر بوده چند قرن قبل بوده. آن زمان برای خروج از شهر چنان مالیاتی باید میدادید که خیلیها تمام طول عمرشان از پسش برنمیآمدند. خروج از شهر هم مجازات اعدام داشته و بعد هم دست و پا و سر جسد را میزدند سر میلههای بالای حصار شهر محض عبرت. درست همانجا کنار دیوار سابق یک پاب بود و هست به اسم آخر دنیا که اسمش به همین مناسبت از آن موقع مانده بوده، چون برای خیلیها آنجا آخر دنیا بوده.
باز طولانی شد. فردا برای چند روز ماشین کرایه کردم بروم سمت شمال. میروم قلعهگردی و ویسکییابی. گمانم از رینگ کج کردن دفعه قبل آدم نشدم. به نظر نمیآید آن بالاها اینترنت زیاد باشد.
می دونی چیه میرزا . نوشتن یک شغل اگر باشه باد بشینی براش قواعد بدوزی و الا مثل یک حس می مونه که تا جایی که اون حس رو داری باید پا به پاش بیایی . بلند نبود این نوشته . در ضمن خیلی هم با حال بود . مواظب باش جاده هاش تنگ نباشه . بجای ماهم بخور . اگر مارتینی گیرت اومد اونجا .