مقدار قابل توجهای شمال هستم. یک دهاتی اطراق کردم به اسم کایل (با یای ساکن) و درست قبل از پلی که جزیرهی اسکای را به باقی اسکاتلند وصل میکند. جزیره سوژه فرداست. مهمترین مشاهده روز این بود که بر خلاف ایرلند که قلمرو حکمرانی گاوها و گوسفندها جدا بود اینجا به شکل درهم حضور دارند، حتی دیده شد گاوها یک ور جاده باشند و گوسفندها آن ور. دومین مشاهده مهم اینکه گمانم همانقدر که ما در هر دهکورهای امامزاده داریم، اینها قلعه دارند. یعنی زیر هر بتهای یک قلعه هست. حتی یک قلعهای دیدم که سازمان میراث فرهنگیشان به رسمیت شناخته بود و برایش تابلو زده بود، ولی وزارت راهشان در نقشهی بسیار دقیقی که دست من هست داخل آدم حسابش نکرده بود و اثری ازش نبود. حالا همهشان قلعهی آن چنانی نیستند ها، خیلیشان حداکثر یک برجی و بارویی. انگار انتظار داشته باشید هر امامزادهای مثل شاهچراغ باشد.
دیگر عرض شود اگر خواستید یک مملکت را بگردید از جیپیاس استفاده کنید. نیت این دستگاه خیر است و میخواهد آدم را از کوتاهترین راه ببرد، ولی چون خیلی خیلی خنگ است فرق جاده مالرو و اتوبان را نمیفهمد، یا دستکم آنهایی که گیر من میافتند نمیفهمند. آن وسط به جای اینکه مثل آدم از جاده اصلی کوهستان را دور بزنیم، برداشت من را درست از وسط کوهستان برد. از جادههایی بدون خطکشی هی از کوهها رفتیم بالا، هی آمدیم پایین. یک جاهایی تلهسیژ اسکی دیدم، برف دیدم، بوران شد، اوضاعی شد. پیش میآمد یک ربع از بین مزارع ملت میگذشتیم و جنبدهای نبود. بعد یک ماشین پیدایش میشد و برایم دست تکان میداد. حدسم این است که آن حوالی ده نفر هستند که همه هم را میشناسند و فکر کردند من یکیشان هستم که ماشین دیگری گرفتم.
صبح به یک قلعهای رسیدم به اسم گلمیس که محض اینکه سر راه بود و کتاب راهنما گفته بود خوب قلعهای است رفتم. آنجا کاشف به عمل آمد جای مهمی است. یک قیافهی رویایی شبیه لوگوی والتدیسنی هم داشت. قلعه از قرن دوازده سیزده که ساخته شده بود دست خاندان ستراسمور چرخیده است تا امروز. اول یک اتاقی بردند و عکس سلسله را نشانمان دادند تا رسید به اِرل امروزی که نقاشیاش خاضعانه کوچکتر از بقیه با کت و کراوات کنار اجدادش آویزان بود. زیرش هم یک میز از همین جناب ارل با بچههایش و پدر و مادرش و عینهو یک آدم معمولی. این حضرات در قلعه زندگی نمیکردند و گمانم در خانههایی چسبیده به همان قلعه بودند. راهنمای ما با چنان محبتی از خاندان لرد حرف میزد انگار برادرزادههای خودش هستند. کلاً آدم بسیار دلنشینی بود. هر از گاهی در اتاقهای عریض و طویل و شلوغ میگفت این گنجهی ژاپنی یا آن تابلو از جوانی ملکه مادر را شخصاً خیلی دوست دارد. به جای اینکه مثل راهنماهای دیگر مزهپراکنیهای از پیش تعیین شده داشته باشد، هر از گاهی شوخیهای ساده میکرد و من از اول تا آخر تور لبخند از صورتم پاک نشد. خلاصه چسبید.
این قلعه یا قصر جایی بوده که ملکه مادر (یعنی مادر ملکه کنونی و همسر شاه جرج ششم که لکنت داشت و از طریق فیلمش همه در جریانیم) درش بزرگ شده. اصولاً این خاندان با خاندان سلطنتی وصلت زیاد داشتند و قضیه کمی گره خورده است. ملکه مادر تا همین اواخر زندگیاش هر چند سال یکبار مدتی میآمده و در قصر میمانده. تأکید شدیدی داشته اتاقش هیچ تغییری نکند. الان که ده سالی از فوتش میگذرد اتاق را ذرهای تغییر ندادند. اتاق هالش یک جای گرم و دنجی بود. در اتاق خوابش هم چند نقاشی از پیری و جوانیاش بود. خانم راهنمایمان عاشق نقاشی جوانی ملکه بود.
این قلعه دو سه تا روح سرگردان هم داشت. بامزهترینشان برمیگشت به قرون وسطا که چند نفر از ساکنان روز شنبه ورق بازی میکردند. یکی میگوید روز شباط (من نمیدانم چه دخلی به این جماعت یحتمل مسیحی دارد) نباید بازی کنید. آن یکی جواب میدهد جهنم، اصلاً من تا خود قیامت میخواهم بازی کنم. همان موقع یک غریبه بلند و سیاهپوش پیدایش میشود و میگوید میتوانم به شما برای بازی بپیوندم؟ بعد از بازی هم میگوید آرزویتان را برآورده میکنم. در اتاق مسدود میشود و آنها آن تو میمانند. جای در سابق را هم راهنما نشانمان داد و گفت اگر شنبه شبها بیایید از پشت دیوار صدای بازی و گیلاسهایشان میآید.
بعد از چند ساعت کوهستاننوردی از سر خیر جیپیاس رسیدم به یک ویسکیسازی دیگر. وقتی رسیدم دوزاریام افتاد گلنلیوت همانی است که آن طرف اطلس خیلی محبوب است. اصولاً پرفروشترین ویسکی تکمالت آمریکای شمالی و دومین دنیا است. یک پزی هم میدادند که فاز جدید کارخانهشان را پرنس چارلز افتتاح کرده، به نظر من خجالت دارد. یعنی از این آدم نچسبتر من ندیدم. این کارخانه برخلاف آنی که در ایرلند رفتم مشغول به کار بود. پروسه کار عین آن یکی کارخانه بود جز اینکه اینجا همهچیز صنعتیتر بود و به جای سه تقطیره بودن، اینها دو بار تقطیر میکردند. جالبترین قسمت، انبار بود که ویسکی را دوازده تا پنجاه شصت سال نگه میدارند. من آن دفعه یادم رفت (یا نرفت؟) بنویسم به آن بخش ویسکی که بخار میشود و میرود میگویند سهم فرشتهها. انبار یک جای خوشعطری بود که آدم دلش نمیآمد برود. آن ویسکیهای شصت ساله تا بطریای سه هزار پوند قیمت دارند در ضمن. نکته آموزشی در مورد سرو ویسکی بود. اینها روی دیوارشان نوشته بودند ویسکی را بدون آب نخورید و آب را بدون ویسکی و میگفتند اضافه کردن چند قطره تا یک جرعه آب به یک شات ویسکی باعث میشود ویسکی عطر و طعم خودش را بیشتر نشان بدهد. اکیداً مخالف هر گونه یخ و سنگ سرد و غیره بودند که ویسکی سرد تمام طعمش میرود ته لیوان.
بقیه راه چند دریاچه دیدم که یکیشان دریاچهی نِس بود که گویا به خاطر رنگ سیاهش خیلی داستان برایش دارند. البته کسی نبود برای نگارنده تعریفشان کند. حالا وسط این راهها در طی ده ساعت سرگردانی هر از گاهی به خودم غر میزدم خب این که عین ایرلند است و بیکار بودی جانت را کف دستت گرفتی آمدی طرف چپ جاده. غرها بودند تا رسیدم به صد کیلومتری همین دهاتی که الان هستم و افتادم در یک درهی عریض که رودخانهای وسطش بود و دو طرفش کوههای بلند. حوالی غروب بود و منظره دیوانهکننده زیبا. هر صد متر میزدم کنار عکاسی کنم. دو عدد سد و دو قلعهی مخروبه هم مشاهده شد. ساعت نه شب رسیدم دهات و همهجا و حتی رستوران هتل بسته بود، جز یک رستوران هندی که واقعاً انتظار نداشتم اینجا ببینمشان. من گمانم اورانوس هم بروم چند تا هندی معلق در بخارات اورانوسی بتوانم پیدا کنم.
سهم فرشته ها رو خیلی خوب اومدی . این جور که تو می نویسی ادم رو ویسکی خور می کنی . اون فیلم سخنرانی پادشاه رو هم دیدم . خیلی خیلی خوب اومدی این اشاره رو .
نظر؟ ......لبخند
سلام بر میرزای عزیز
خوشحالم که باز در سفرید. خواندن این سفرنامه مرا یاد سفرنامه ی ناصرخسرو انداخت...چراییش را نمی دانم
اما !!! امان از این جی پی اس خنگ. حالا خویست آنجا بودید و مثلا در ایران نمی خواستید بین جندق و خرانق را طی کنید... ته دنیا