جزیره اسکای (همان آسمان با یک e اضافه تهش) که سوژه امروز بود میشود یک جزیرهی تقریباً به خاک اصلی چسبیده در شمال غربی اسکاتلند. از سر تا تهش یک چیزی حدود یک ساعت رانندگی است. اسمش از نروژی میآید و یعنی جزیرهی مه. با یک پل به باقی اسکاتلند بند است و پلش هم از این تیپی بود که مطلوب نگارنده است. اصولاً پل باید ساده باشد و این طور نباشد که با هزار بند و سیم و کابل آویزان و معلق به نظر برسد. پل مذکور یک طاق ساده و بسیار بسیار کشیده بود و نگارنده از مشاهدهاش کمال لذت را برد و حتی کماکان میبرد.
جزیره کوه زیاد دارد. کوه هم نه کوه شوخی، کوه دارد به بلندای هزار متر و حاوی برف آن بالا بالاها. در نتیجه کوهنورد و صخرهنورد مسافر به وفور پیدا میشد. ترکیب این کوههای بلند و درهها و دریا و غیره مناظر مطلوبی ایجاد کرده بود و با توجه به اینکه نگارنده چند سالی است کوه درست و درمان ندیده یک مقدار جوگیر شد.
راه افتاده بودم بروم یک ویسکیسازی دیگر و راه باز مالرو شد. البته نگارنده وقتی میگوید مالرو منظورش یک جادههایی است باریک به عرض یک ماشین منتهی آسفالت و گمانم این تعریف مالرو نباش،. چون مال گمانم یعنی گاو (دست کم در ترکی این طور است) و کسی برای گاو راه آسفالت نمیکند یا اقلاً نمیکرد، ولی چون کلمهی بهتری در کشکول نگارنده موجود نیست بهشان میگوید مالرو. حالا این مالرو نوبری بود برای خودش. چون وسط جاده ناغافل نرده جلوی آدم سبز میشد که دروازهای باز گذاشته بودند که ماشین ازش رد شود. بعدتر که مقدار مناسبی گوسفند دیدم روشن شد که این جاده در حقیقت دارد از مراتع ملت میگذرد و آن نردهها مرز مراتع هستند. دهات وسط راه هم فضای روحانی داشتند، یعنی معلوم نبود چه خبر است. مثلاً روی تابلوی یک مغازهای نوشته بود «مغازه». حالا چی میفروشد و مال اصغر است یا اکبر معلوم نبود. یا جلوتر روی یک ساختمانی فقط نوشته بود هتل. اسم و این چیزها لابد نیازی نبوده.
این ویسکیسازی که گمانم آخرین ویسکیسازی این سفر است اسمش تالیسکر بود. قبلاً ویسکیاش آن طرف اطلس بارها بررسی شده بود و دودی بودنش حسابی به مذاقم خوشایند بود و هست. این که آخر مگر قحطی جا بوده آمدند آخر دنیا کارخانه زدند را یادم رفت ته و تویش را دربیاورم. یک مقدار جمع و جورتر از باقی ویسکیسازیها بود. روال کار همان بود که قبلاً نوشتم. یک مقدار قر و فر اینها بیشتر داشت. یعنی آنجا یک خم دادیم لولهها را که بخارهای سنگین بین تقطیر اول و دوم نروند در محلول و از این قرتیبازیها. یک مقدار زیادی هم در مورد آب خالصی که دارند حرف زدند. اصلاً آب و املاحش خیلی برای اینها و بقیه خیلی مهم بود. حتی شکل مخازن تقطیر در هر ویسکیسازی هم مهم است. یک مقدار این جماعت دمغ بودند چون پنج شش هفته بود باران نباریده بود و مخازن آبشان که از کوههای اطراف پر میشوند، خالی شده بودند و مجبور بودند از فردا تولید را متوقف کنند. انگار مزرعهدارند و چشم به لطف ابرها ماندند.
این ویسکیسازی چیز منحصر به فردش یک مقدار خودمانیتر بودنش بود. در دفتر اصلیاش عکس کارکنانشان و کارهای جنبیشان بود. تقریباً همهی کارکنان دامدار هم بودند و مدیر کارخانه نوشته بود همیشه تلاش کرده وقت کارهای سالیانه گلهها، ساعت کار کارخانه را با وقتهای آزاد کارکنان تنظیم کند. عکس یکی دیگر از کارکنان که خرچنگگیر قهاری بود هم زده بودند به دیوار. کلاً خوش بودند. گمانم قبلاً ننوشته بودم که خروجی تقطیر یک مایعی با درصد الکل بالا است و سه قسمت دارد. قسمت سر که هشتاد درصد الکل دارد و تند است که نمیخواهندش، قلب که هفتاد و پنج درصد الکل دارد میرود توی بشکهها و دُم که شصت درصدی است و کمی چرب را هم باز نمیخواهند. البته این سر و دم برمیگردند به مخازن تقطیر که دوباره تقطیر شوند. حالا اینکه این مایعی روان کی سرش تمام میشود و قلبش میرسد یا کی قلب تمام شد و دم شروع شد را جاهای دیگر با دستگاه درمیآورند. اینجا یک نفر مسؤول مهم داشت. نوشته بودند روی دیوار این کار صبر هم میخواهد و ما همه اینجا صبر را از شبانی یاد گرفتیم. همهی این ویسکیسازیها در فروشگاهشان علاوه بر ویسکیهای معمولشان، یک نسخه ویژهی کارخانه هم دارند که جاهای دیگر کمتر پیدا میشود. نسخهی ویژهی تالیسکر شد جواب سفارش هژیر که از آن ور اطلس درخواست داده بود. در انبارشان معلوم شد هر از گاهی خودشان بشکههایی از سالهای مختلف را مخلوط میکنند و میشود مثلاً تالیسکر پنجاه و هفت که دخلی به انقلاب ما ندارد. این که چی با چی مخلوط میشود را فقط خود متخصص این امر میداند و جزو اسرار است. من به این نتیجه رسیدم اگر بار دیگر به دنیا آمدم میروم شغل این متخصصان محترم را به عنوان یک حرفهی آبرومند و سرشار از تلوتلوهای موجه انتخاب میکنم. ملت هم زندگی دارند، ما هم.
در این جزیره بالاخره گیلیک پیدا کردم. یعنی تابلوها بعضی وقتها دو زبانهاند. ولی باز ملت بلد نیستند حرف بزنند، مگر بعضی آدمهای مسن. حالا نمیدانم تابلوها بالاخره برای کی نوشته شدند. در نتیجه کاپ حفظ و پاسداری و حتی زاپاسداری زبان گیلیک به ایرلندیها اعطا میشود. لازم به ذکر است که مرکز جزیره دهاتی بود به اسم پورتری که چیز خاصی نداشت.
حین جزیرهنوردی دیدم نوشته از اینجا بروید پیرمرد اِستور را ببینید. یعنی از کوه بالا بروید که ببینید. دیدم ملت با ساز و کلاه رزم و کوه میروند بالا. یک بررسی کردم دیدم نه لباس گرم همراهم دارم، نه چوبدستی کوهنوردی، نه آبی چیزی، به جای کفش کوهنوردی هم کفشهای کتانی با کف تخت و کمعاج دارم. یقین حاصل کردم که حتماً باید دنبالشان راه بیافتم بروم و رفتم چه رفتنی، عینهو بز. نیم ساعتی بالا پایین رفتم تا رسیدم پای استور. این استور یک سری صخرههای عظیم و خیلی عظیم بودند که شکل و تیپ مشکوکی داشتند و پشت سرشان یک کوهی بود از اینها غریبتر. آن بالا اگر کسی میگفت روی زمین نیستی و اینجا ماه است باورم میشد. البته کلاً آدم زودباوری هستم. حین سرگردانی بالاخره یکی از صخرهها به چشمم عین صورت یک پیرمرد صد متری آمد و آن پایین هم تابلوها کشف مهمم را تأیید کردند. یک راهی هم پیدا کردم که از یکی از صخرهها بروم بالا، ولی همان لحظه از پشت تپه یک عدد کله دیدم که دارد تماشایم میکند. صاحب کله گوسفندی بود و دنبالش کردم (ملت دنبال پروانه میروند و من دنبال گوسفند) و معلوم شد سه تا هستند و هیچ ایدهای ندارم وسط آن ناکجاآباد چه غلطی میکردند. موجودات متمدنی هم بودند. حین فرار از دست این موجود دوپا به خط از راه کوبیدهی کوهنوردها میرفتند. یادم رفت برگردم از صخره بالا بروم.
القصه ماجراجویی رضایتبخش و خوشمنظرهای بود. یکی دوبار هم نزدیک بود تلف بشوم که نشدم. حین برگشت از یک جنگل انبوه کاجهای خشک شده گذشتم که جای مخوفی بود. در ضمن من نفهمیدم این ملت دارند جنگلهایشان را نابود میکنند یا احیا. چپ و راست جنگلهای نابود شده میبینم که انگار بمب خورده وسطشان و گمانم برای چوبشان این طور شده، آن طرف بنیادهای حفاظت از جنگلها تابلو زدند که به زودی در این محل جنگلِ احیاشده احداث میشود. تکلیف آدم را (یا درخت را) روشن نمیکنند. یک سری پرتگاه مثل موهرِ ایرلند هم دیدم. در یک جایی مشرف به دریا و پرتگاه و آسمان یک نیمکت اهدایی هم بود. اهدا شده بود به یاد پدری و مادری که عاشق خاطرتشان از جزیرهی اسکای بودند.
در راه برگشتن یک تابلو با خط ظریف اغفالم کرد. مال یک چایخانه بود. خانم جوانی نشیمن خانهاش را کرده بود چایخانه و دویست جور چای ارائه میکرد. یک سری یورکشایری پرچانه هم لنگر انداخته بودند گپ میزدند. یک جای نقلی و دنج و خوشدکوری بود که هیچ انتظار نداشتم. چسبید. اواخر راه نمنم باران آمد. پیاده شدم عکس بگیرم از ابرها و بوی نم خاک پیچید و یاد پیر سبزمان افتادم که در مصاحبهای ازش پرسیده بودند چه بویی خوشایندش است و گفته بود عطر حجرالاسود، یاس، محمدی و دست آخر، خاک باران خورده.
میدانی میرزا گفتم شاید برای سایر خوانندگانت جالب باشد و شاید هم خودت بدانی این ها را و یادت رفته باشد که بنویسی یا به نظرت جالب نیامده باشند . ممنونم . به امید جدیدترین پستت درباره سفر به مریخ :))
میرزا این علاقه تان به ویسکی ادم را یاد کاپیتان هادوک می اندازد
با توصیفی که از جاده کرده اید به نظر میاید همان جاده روستایی درجه سه باشد.تعریفش هم این است:
"تعرض كلی راه 4 متر است.عداد وسایل نقلیه سنگین پیش بینی شده در این راه تا 5 سال آینده بطور متوسط از 20 دستگاه كمتر باشد ."
میدانی میرزا در پست های قبلی یا همان کامنت های قبلی یادم رفت که بنویسم از این ایده اهدا نیمکت خیلی خوشم آمد . یادم باشد خواستم کاری خدا پسندانه بکنم یکیش ساختن یک نیمکت برای لاو تراکندن باشد ، تنگ ، دو نفره .
دیگر این که میرزا بنویس که روال دادن اقامت و مهاجرت و این هایشان برای جماعت ایرانی چگونه است ، سخت است یا نیست . پول چگونه می گیرند . مثل این خبری که در مورد کانادا می گویند که 500 میلیون تومان می گیرد و حق اقامت می دهد است یا نه و الی آخر .
اما میرزا مرا یاد نصیحت معلم دوم دبیرستانمان اندختی که جغرافیا درس می داد . نصیحتش این بود میرزا که همین الان درس خواندن را در این ایران رها کنید و بروید سر چهار راه به عملگی و بنایی و پولاهایتان را جمع کنید و بروید سوئیسی جایی و یک دختر سوئیسی بگیرید و حق شهروندی و سایر موارد و از این خراب شده به در بروید .
------
ميرزا: مومن من قضيه مهاجرت اينها را از كجا بدانم آخر.