از شمال برگشتم. سر راه یک قلعه زهوار در رفتهای پیدا کردم برای بازدید. قلعه مال قرون وسطا بود که ویران مانده بود تا اوایل قرن بیست که یک لردی خوابنما شده بود و آمده بود از جیب خودش قصر را بازسازی کرده بود. این جناب لرد یک رئیس خاندان هم بوده گمانم. آنجا بهم گفتند خاندانهای اسکاتلندی (یا قبیله) دیگر معنا ندارند و بیشتر به کار شجره میآیند. مثلاً خاندانی که صاحب این قلعه بوده الان رئیس خاندان ندارد. ولی خاندان جزیره اسکای هنوز یک رئیس پولدار و ملاک دارد. بینشان هم هر از گاهی لرد و کنتی پیدا میشود، ولی به صورت کلی جزو اشراف محسوب نمیشدند. این رؤسا در قلمرو خودشان حکم شاه داشتند و کتاب قانون داشتند و سلسله مراتبشان شبیه قبایل سرخپوستان آمریکا بوده. در ضمن به شکل بیربطی یکی من را روشن کردم قضیه بدنامی دریاچه نِس چه بوده. میگویند یک هیولا دارد شبیه یک مار بزرگ. ازش یک سری عکس محو و مبهم هم موجود است طبعاً. گفتم یک موقع بیاطلاع نمانید.
در راه برگشتن کنار سه تا کوه توقف کردم کمی پیادهروی کنم. به آن سه تا کوه میگویند سه خواهران. آنجا یک چوپانِ توریستها بود که گفت به جای اینکه اینجاها وقت تلف کنی برو فلانجا نگه دار و برو درهی گمشده که بین دو تا از خواهرها هست را پیدا کن. من حتی کاریش نداشتم که بخواهد دست به سرم کند. یک نقشهی اساسی هم بهم داد، از اینها که پستی بلندیهای زمین را با شکلهای تو در تو نشان میدهند. رفتم. دره باید اسمش میبود درهی مرگ چون دست کم من مردم تا ازش بالا رفتم. یک رودخانهای هم همراه من بالا میآمد، یا شاید او پایین میرفت. بعد از کلی پرتگاه و صخره بالا رفتن و زخم شدن رسیدم به درهی گمشده. جایی عجیبی بود. یک بیضی بود که دورتادورش کوههای بسیار بلندی (در حد برف آن بالاها) بودند و فقط ته بیضی که ورودی دره به صحن میشد کوه نداشت. میگویم صحن چون زمین میان این کوهها تخت تخت بود. انگار یکی برداشته باشد با گریدر صافش کرده باشد. یک دست خرده سنگ پوشانده بودش. از این سر تا آن سر بیضی ده دقیقهای راه بود. به تمام دردسر و جان بر کف گرفتنش میارزید. رفتن و برگشتن سه ساعتی طول کشید.
بقیه راه کار خاصی نکردم. یکجا باز جیپیاس بردم جادههای روستایی و یک چند دقیقهای با سرعت نیم مایل در ساعت پشت سر دو بزغاله که هول هم کرده بودند، گاماس گاماس رفتم. ابلهها عقل نمیکردند بکشند کنار. آخرش پیاده شدم و بغلشان کردم گذاشتمشان آن ور پرچین.
این سه روز حدود هزار کیلومتر رانندگی کردم.بهم یک ماشین هایبرید داده بودند که آخرش هم نفهمیدم کی خودش کار میکند کی باطریاش. این حدوداً مسیری است که رفتم و آمدم. الان باز ادینبوگ هستم، یا دقیقتر یک دهاتی به اسم راثو، نرسیده به ادینبورگ، دست راست. فردا هم از اسکاتلند میروم لندن یک هفته هیچ کار مهمی نکنم. بدرود ای سرزمین کاشفان دوچرخه و گلف و ویسکی.
چقدر رویایی که آدم یک هفته هیچ کار مهمی نکند...
دره بايد اسمش میبود درهی مرگ چون دست کم من مردم تا ازش بالا رفتم. يک رودخانهای هم همراه من بالا میآمد، يا شايد او پايين میرفت.
این یکی را خیلی خوب آمدی میرزا . کلی خندیدیم . ایول .
سلام / فیلتر بود عکسا / ولی خب ما که اینجوری نیستیم ! / لذت بردم ممنون ...
راستی
به روزیمــ با « کافه زمستون » در ...
دهکده زیبای پیله ورین ... بفرماین [گل]
یعنی اگر سنگ هم بود، بعد از این سفرنامههای شما پا میشد همین امشب میرفت ایرلند و اسکاتلند! خیلی لذت بردم. حالا چرا لندن هیچ کاری نکنید؟ بیاید اینجا با هم یه سفرنامه برای لندن بنویسیم :)