آمدهام شمال. خیلی شمال، شمالیترین پایتخت کل دنیا که تازه یاد گرفتم اسمش را چطور باید بخوانم. ایسلند هستم و رِیکیاویک اسم پایتختش است. ایسلند گمانم آخرین ایستگاه این سفر پر طول و دراز باشد، مگر اینکه عکسش ثابت بشود. اینجا آمدنم چندان طبق برنامه نبود، نه که من اصلاً برنامهای داشتم و دارم این بار. استانبول داشتم نقشهی کشورهای جزو شنگن را نگاه میکردم و دیدم آن بالا یک لکهی سبز هم هست که ایسلند بود. فکر کردم خب چه ایرادی دارد، بروم و آمدم. یک هفتهای اینجا هستم که دو روزش گذشته است.
اصولاً جای خلوتی است. یک هوا از ایرلند بزرگتر است، یعنی باز همان اندازهی استان سمنان. جمعیتش ولی سیصد هزار نفر است که یک سومش در همین ریکیاویک زندگی میکنند. از پایتخت که بیرون میروید آدم اصلاً کمیاب میشود. خود شهر هم ساکت است. صبح ساکت است، ظهر ساکت است، فقط شب میآیند در بارهای کنار پنجره اتاق من سر و صدا میکنند من نخوابم. خلوتی البته گمانم تقصیر باد است. من در ایرلند و اسکاتلند زیاد حرف باد زدم ولی گمانم باید برگردم عقب تمامشان را با نسیم لطیف سحرگاهی جایگزین کنم. اینجا بادش خانمانبرانداز است، بد وضعی است. طوری که من توریست یکدنده را از دیدن بعضی چیزها منصرف میکند که حالا فلانجا را هم ندیدم به جایی برنمیخورد، میروم مینویسم دیدم. شهر جای ساکت و کوتاهی است. برج و این حرفها ندارند. فقط یک کلیسای مدرنی دارند که بلند است و از بالایش شهر را میشود دید. پارلمانشان اندازه شهرداری دارقورآباد هم نبود. کلاً شصت نفر نماینده دارند (تازه باز حزب چپ و راست دارند) و نگهبانی پارلمان از نگهبانی موزههای فسقلی هم سادهتر بود.
خانهها و ساختمانها کمی پراکندهاند و کوتاه. از دور شبیه ابرشهر نیست. یک طور خلوتی است. انگار یک دهکده که طبیعت بهش خیلی سخت گرفته است. در سنگدل بودن طبیعت ایسلند شکی نیست. به نظر من نامساعدترین جای کره زمین برای زندگی است. هیچچیز ندارد. به زور ده درصد خاک کل جزیره قابل کشت است. هر چه درخت دیدم (که ده تا نشدند در این چند روز) کاشتهی آدمها بودند. سومین یخکلهی دنیا را دارند (اولی قطب جنوب است و دومی گرینلند)، آتشفشانهای فعال دارند (آخرین فعالیت یکی دو سال قبل یک هفته تمام پروازهای شمال اروپا را لغو کرد)، زلزله دارند، زمستانهای بلند دارند، شبهای بلند دارند. بد اوضاعی است. به نظر من به هر ایسلندی باید یک کاپ پررویی اهدا کرد. آخر اینجا هم شد جا برای زندگی؟ سرد هم هست بیانصاف. امروز یک درجه زیر صفر شد. رفتم کلاه و دستکش خریدم. اصلاً من از سرما رهایی ندارم. حتی کانادا هم الان گرم شده من بلند شدم آمدم قطب، از سرما هم متنفرم. خب دیوانهام دیگر. این خیلی شمال بودن (نوک شمالی جزیره میرسد به مدار قطب شمال) نتیجهاش روزهای بلند تابستان و شبهای بلند زمستان است. امروز غروب حوالی ده و نیم شب است و طلوع حوالی چهار صبح بود. الان که یازده و نیم شب است هوا حسابی روشن است. نور را میشود تحمل کرد، من نگران شب یلدای اینها هستم.
ایسلندیها خیلی مثل اسکاندیناویاییها نیستند، یعنی آن قدر بلند و خوشجمال و غیره. از لحاظ ژنتیکی سلتی (ایرلندی و اسکاتلندی) و اسکاندیناویاییاند. موهایشان اکثراً طلایی نیست، یک چیزی بین سفید و طلایی است، طلایی رنگپریده مثلاً. ولی چشمها آبی آبی. یعنی چشمهایی دیدم که ماتم برد. یک پسری بود نمیدانم چه میفروخت اصلاً جا خوردم مگر چشم هم این رنگ میشود؟ اصلاً این کجای طیف آبی است؟ نه خونگرم هستند، نه خونسرد. به دیدن توریست دارند عادت میکنند. یعنی چند سالی است حسابی توریست میآید سراغشان و تابستان معبد ماجراجوهاست. گویا برای ماه عسل هم زیاد اینجا میآیند و گمانم بین زوجهایی که اینجا میآیند یا آنها که میروند مالدیو باید تفاوت بسیار بسیار بزرگی باشد.
زبانشان نروژی قدیم است. یک توفیق اجباری تاریخی است در حقیقت. تاریخ اینها واقعاً خلاصه است. اول قرن هفت ایرلندیها آمدند و پشت سرشان وایکینگها. یک سری از وایکینگها اینجا ماندند و بقیهشان رفتند آمریکا را کشف کردند (آمریکا بالاخره چند بار کشف شده؟) بعد حوالی قرن سیزده میروند تحت پادشاهی نروژ و وقتی نروژ مال دانمارک میشود اینها هم جزوشان میشوند. میمانند تا در جنگ جهانی دوم وقتی دانمارک تحت اشغال بود از فرصت استفاده فرموده اعلام استقلال میکنند. همین. این وسط مقدار بسیار بسیار زیادی یخبندان و برف و آتشفشان و قحطی داشتند و چندین بار نصف جمعیتشان را به این یا آن بدبختی از دست دادهاند. یک مقدار مناسبی هم برای استقلال به وقتش تلاش کردند. پروتستان هستند ولی در عین حال کتاب راهنما نوشته پنجاه و سه درصدشان نمیتوانستند ادعا کنند پریها وجود خارجی ندارند و حتی پنج درصد جمعیت میگوید در زندگی پری دیدهاند.
گویا خیلی وطنپرست هستند. پرچمشان را همهجا میبینی. میگویند آبی پرچم یعنی دریا، سفیدش یعنی برف و قرمزش یعنی گدازههای آتشفشان. زبان بسیار پیچیدهشان را حسابی پاس میدارند و کامیپوتر و تلفن را هم ترجمه کردند. خطشان طبعاً همان لاتین است با یکی دو حرف بیربط. این th انگلیسی هست که هر از گاهی صدای ð میدهد و هر از گاهی θ، خب اینها برای هر حالت حرف جدا دارند. اولی همان ð است ولی دومی را با یک چیز غریبی به شکل þ نشان میدهند که لاتین نیست و از خط رونی به جا مانده. هر چه هست چیز هشت الهفت بامزهای است.
دیروز یک چشمهی جوشان آب گرم رفتم به اسم تالاب آبی که حسابی مشهور است. چشمه که نه، دریاچهی جوشان بود که سه چهار چشمه داشت که آب داغ به عرصه اضافه میکردند. آب دریاچه آبی بسیار کمرنگ و بیشتر نزدیک سفید داشت و رنگ غریبی بود. اصلاً آبیهای این جزیره آبی دیگری هستند. چشمههای با خودشان جلبکهای ذرهبینی میآورند بالا که به محض اینکه از آب جوش به آب سرد (از دید آنها سرد، از دید من حسابی گرم بود) میرسیدند میمردند و میشدند خاک سفید کف تالاب. بهش میگفتند سیلیکا ولی به نظر من شبیه آرد بود، به خصوص که من هنوز احساس میکنم لای موهایم دارمشان.
امروز یک مقدار رانندگی کردم. گفتند اینجا شوخی بردار نیست و شاسی بلند بگیر. رفتم ریزهترین شاسی بلند (ژیانشان) را رزرو کردم. وقت تحویل گفتند نداریم و یک غول بیابانی بهم تحویل دادند. البته پیش غولهای خود اینها فندق است بدبخت. اینها یک ماشینهایی دارند که بدنه شبیه همهی شاسی بلندهایی است که دیدیم، ولی چرخها دو برابر چرخ معمولی و تپل. گمانم با اینها اورست میشود بالا رفت. جادههای معقول و همان طرفی میرانند که همه میرانند. البته نگارنده بعد از دو هزار کیلومتر رانندگی در آن طرف یک مقدار خارجکی شده و اولش یک مقدار گیج زد. جادههای بعضی وقتها از دشتهای گدازه میگذرند. گدازههای سرد شده از فورانهای هزاران سال قبل. خودشان سیاه هستند و رویشان یک پوشش سبز رنگ پریده و منظرهی دشت به هیچ چیز جز فیلمهای تخیلی شبیه نیست.
فوارههای طبیعیای دارند که هر چند دقیقه یکبار یک حوضی پر از آب ناغافل فواره میزند آسمان. آبی این حوض هم مثل باقی آبیهای این کشور عالی بود. فواره آب داغ هم باید بیست متری میرفت بالا ولی گمانم امروز سرما خورده بود چون هفت هشت متر بیشتر نمیپرید. یک آبشاری هم مشاهده شد عظیم که گفتند با این هیبت زمستان یخ میزند. محل پارلمان قدیمیشان در یک دشت پرت را هم دیدم. اصلاً نمیفهمم چرا رفته بودند وسط بر و بیابان یک سری کلبه ساخته بودند و چند صد سال قبل یک زمانهایی جمع میشدند در کلبههای آن اطراف و شور میکردند. خب شهر مگر چه مرگش بوده. طی این چند صد کیلومتر امروز باد بیچاره کرد. یعنی این ماشین غول را هم میکشید آن یکی لاین، راه رفتن که یک مبارزه تن به تن بود.
فردا راه میافتم ایسلند را یک دور بزنم.
این خیلی خوب بود برادر! لذت بردیم. وصف العیش و اینا ... :)
میدانی میرزا گویا ان جا خیلی باد می آمده چون زیاد نوشتی اما بریده بریده نوشتی . بهرحال . خوش بگذرد .
واقعا خوب می نویسین. نوشته هاتون یه حالت سبک طور خوبی داره. من که واقعا لذت بردم. کلا این مدت سفرنامه هاتون رو با علاقه و لذت خوندم. فکر کنم باید تشکر کنم ازتون!