echo "\n"; ?>
آمدهام شمال. خیلی شمال، شمالیترین پایتخت کل دنیا که تازه یاد گرفتم اسمش را چطور باید بخوانم. ایسلند هستم و رِیکیاویک اسم پایتختش است. ایسلند گمانم آخرین ایستگاه این سفر پر طول و دراز باشد، مگر اینکه عکسش ثابت بشود. اینجا آمدنم چندان طبق برنامه نبود، نه که من اصلاً برنامهای داشتم و دارم این بار. استانبول داشتم نقشهی کشورهای جزو شنگن را نگاه میکردم و دیدم آن بالا یک لکهی سبز هم هست که ایسلند بود. فکر کردم خب چه ایرادی دارد، بروم و آمدم. یک هفتهای اینجا هستم که دو روزش گذشته است.
اصولاً جای خلوتی است. یک هوا از ایرلند بزرگتر است، یعنی باز همان اندازهی استان سمنان. جمعیتش ولی سیصد هزار نفر است که یک سومش در همین ریکیاویک زندگی میکنند. از پایتخت که بیرون میروید آدم اصلاً کمیاب میشود. خود شهر هم ساکت است. صبح ساکت است، ظهر ساکت است، فقط شب میآیند در بارهای کنار پنجره اتاق من سر و صدا میکنند من نخوابم. خلوتی البته گمانم تقصیر باد است. من در ایرلند و اسکاتلند زیاد حرف باد زدم ولی گمانم باید برگردم عقب تمامشان را با نسیم لطیف سحرگاهی جایگزین کنم. اینجا بادش خانمانبرانداز است، بد وضعی است. طوری که من توریست یکدنده را از دیدن بعضی چیزها منصرف میکند که حالا فلانجا را هم ندیدم به جایی برنمیخورد، میروم مینویسم دیدم. شهر جای ساکت و کوتاهی است. برج و این حرفها ندارند. فقط یک کلیسای مدرنی دارند که بلند است و از بالایش شهر را میشود دید. پارلمانشان اندازه شهرداری دارقورآباد هم نبود. کلاً شصت نفر نماینده دارند (تازه باز حزب چپ و راست دارند) و نگهبانی پارلمان از نگهبانی موزههای فسقلی هم سادهتر بود.
خانهها و ساختمانها کمی پراکندهاند و کوتاه. از دور شبیه ابرشهر نیست. یک طور خلوتی است. انگار یک دهکده که طبیعت بهش خیلی سخت گرفته است. در سنگدل بودن طبیعت ایسلند شکی نیست. به نظر من نامساعدترین جای کره زمین برای زندگی است. هیچچیز ندارد. به زور ده درصد خاک کل جزیره قابل کشت است. هر چه درخت دیدم (که ده تا نشدند در این چند روز) کاشتهی آدمها بودند. سومین یخکلهی دنیا را دارند (اولی قطب جنوب است و دومی گرینلند)، آتشفشانهای فعال دارند (آخرین فعالیت یکی دو سال قبل یک هفته تمام پروازهای شمال اروپا را لغو کرد)، زلزله دارند، زمستانهای بلند دارند، شبهای بلند دارند. بد اوضاعی است. به نظر من به هر ایسلندی باید یک کاپ پررویی اهدا کرد. آخر اینجا هم شد جا برای زندگی؟ سرد هم هست بیانصاف. امروز یک درجه زیر صفر شد. رفتم کلاه و دستکش خریدم. اصلاً من از سرما رهایی ندارم. حتی کانادا هم الان گرم شده من بلند شدم آمدم قطب، از سرما هم متنفرم. خب دیوانهام دیگر. این خیلی شمال بودن (نوک شمالی جزیره میرسد به مدار قطب شمال) نتیجهاش روزهای بلند تابستان و شبهای بلند زمستان است. امروز غروب حوالی ده و نیم شب است و طلوع حوالی چهار صبح بود. الان که یازده و نیم شب است هوا حسابی روشن است. نور را میشود تحمل کرد، من نگران شب یلدای اینها هستم.
ایسلندیها خیلی مثل اسکاندیناویاییها نیستند، یعنی آن قدر بلند و خوشجمال و غیره. از لحاظ ژنتیکی سلتی (ایرلندی و اسکاتلندی) و اسکاندیناویاییاند. موهایشان اکثراً طلایی نیست، یک چیزی بین سفید و طلایی است، طلایی رنگپریده مثلاً. ولی چشمها آبی آبی. یعنی چشمهایی دیدم که ماتم برد. یک پسری بود نمیدانم چه میفروخت اصلاً جا خوردم مگر چشم هم این رنگ میشود؟ اصلاً این کجای طیف آبی است؟ نه خونگرم هستند، نه خونسرد. به دیدن توریست دارند عادت میکنند. یعنی چند سالی است حسابی توریست میآید سراغشان و تابستان معبد ماجراجوهاست. گویا برای ماه عسل هم زیاد اینجا میآیند و گمانم بین زوجهایی که اینجا میآیند یا آنها که میروند مالدیو باید تفاوت بسیار بسیار بزرگی باشد.
زبانشان نروژی قدیم است. یک توفیق اجباری تاریخی است در حقیقت. تاریخ اینها واقعاً خلاصه است. اول قرن هفت ایرلندیها آمدند و پشت سرشان وایکینگها. یک سری از وایکینگها اینجا ماندند و بقیهشان رفتند آمریکا را کشف کردند (آمریکا بالاخره چند بار کشف شده؟) بعد حوالی قرن سیزده میروند تحت پادشاهی نروژ و وقتی نروژ مال دانمارک میشود اینها هم جزوشان میشوند. میمانند تا در جنگ جهانی دوم وقتی دانمارک تحت اشغال بود از فرصت استفاده فرموده اعلام استقلال میکنند. همین. این وسط مقدار بسیار بسیار زیادی یخبندان و برف و آتشفشان و قحطی داشتند و چندین بار نصف جمعیتشان را به این یا آن بدبختی از دست دادهاند. یک مقدار مناسبی هم برای استقلال به وقتش تلاش کردند. پروتستان هستند ولی در عین حال کتاب راهنما نوشته پنجاه و سه درصدشان نمیتوانستند ادعا کنند پریها وجود خارجی ندارند و حتی پنج درصد جمعیت میگوید در زندگی پری دیدهاند.
گویا خیلی وطنپرست هستند. پرچمشان را همهجا میبینی. میگویند آبی پرچم یعنی دریا، سفیدش یعنی برف و قرمزش یعنی گدازههای آتشفشان. زبان بسیار پیچیدهشان را حسابی پاس میدارند و کامیپوتر و تلفن را هم ترجمه کردند. خطشان طبعاً همان لاتین است با یکی دو حرف بیربط. این th انگلیسی هست که هر از گاهی صدای ð میدهد و هر از گاهی θ، خب اینها برای هر حالت حرف جدا دارند. اولی همان ð است ولی دومی را با یک چیز غریبی به شکل þ نشان میدهند که لاتین نیست و از خط رونی به جا مانده. هر چه هست چیز هشت الهفت بامزهای است.
دیروز یک چشمهی جوشان آب گرم رفتم به اسم تالاب آبی که حسابی مشهور است. چشمه که نه، دریاچهی جوشان بود که سه چهار چشمه داشت که آب داغ به عرصه اضافه میکردند. آب دریاچه آبی بسیار کمرنگ و بیشتر نزدیک سفید داشت و رنگ غریبی بود. اصلاً آبیهای این جزیره آبی دیگری هستند. چشمههای با خودشان جلبکهای ذرهبینی میآورند بالا که به محض اینکه از آب جوش به آب سرد (از دید آنها سرد، از دید من حسابی گرم بود) میرسیدند میمردند و میشدند خاک سفید کف تالاب. بهش میگفتند سیلیکا ولی به نظر من شبیه آرد بود، به خصوص که من هنوز احساس میکنم لای موهایم دارمشان.
امروز یک مقدار رانندگی کردم. گفتند اینجا شوخی بردار نیست و شاسی بلند بگیر. رفتم ریزهترین شاسی بلند (ژیانشان) را رزرو کردم. وقت تحویل گفتند نداریم و یک غول بیابانی بهم تحویل دادند. البته پیش غولهای خود اینها فندق است بدبخت. اینها یک ماشینهایی دارند که بدنه شبیه همهی شاسی بلندهایی است که دیدیم، ولی چرخها دو برابر چرخ معمولی و تپل. گمانم با اینها اورست میشود بالا رفت. جادههای معقول و همان طرفی میرانند که همه میرانند. البته نگارنده بعد از دو هزار کیلومتر رانندگی در آن طرف یک مقدار خارجکی شده و اولش یک مقدار گیج زد. جادههای بعضی وقتها از دشتهای گدازه میگذرند. گدازههای سرد شده از فورانهای هزاران سال قبل. خودشان سیاه هستند و رویشان یک پوشش سبز رنگ پریده و منظرهی دشت به هیچ چیز جز فیلمهای تخیلی شبیه نیست.
فوارههای طبیعیای دارند که هر چند دقیقه یکبار یک حوضی پر از آب ناغافل فواره میزند آسمان. آبی این حوض هم مثل باقی آبیهای این کشور عالی بود. فواره آب داغ هم باید بیست متری میرفت بالا ولی گمانم امروز سرما خورده بود چون هفت هشت متر بیشتر نمیپرید. یک آبشاری هم مشاهده شد عظیم که گفتند با این هیبت زمستان یخ میزند. محل پارلمان قدیمیشان در یک دشت پرت را هم دیدم. اصلاً نمیفهمم چرا رفته بودند وسط بر و بیابان یک سری کلبه ساخته بودند و چند صد سال قبل یک زمانهایی جمع میشدند در کلبههای آن اطراف و شور میکردند. خب شهر مگر چه مرگش بوده. طی این چند صد کیلومتر امروز باد بیچاره کرد. یعنی این ماشین غول را هم میکشید آن یکی لاین، راه رفتن که یک مبارزه تن به تن بود.
فردا راه میافتم ایسلند را یک دور بزنم.
هنوز زندهام. این خبر مهمی دست کم برای خودم است چون آدم از فردایش خبر ندارد، به خصوص اگر از بلاهتهایی که نگارنده مرتکب میشود دوری نکند. حالا به بلاهت کمی پایینتر میرسیم. من در حال طواف جزیره هستم و چون یکی در مرکز اطلاعات ریکیاویک گفت پادساعتگرد برو، الان جنوب هستم (ریکیاویک در غرب ایسلند تشریف دارد). در راه دو آبشار دیدم که خب آب از بالا میریخت پایین. هر وقت آبشاری دیدم که کار دیگری میکرد برایتان تعریف میکنم. آنقدر اسب دیدم که سهمیه اسببینی سالیانهام پر شد. اسبهایشان یال افشان دارند و اینها هم کلی کارت پستال ازشان دارند که اسب است و یالش و یک حالت خماری به دوربین نگاه کرده و الخ. البته در نهایت موجودات خوشگلی هستند.
ونسان اعتقاد داشت این اسبها محض تفنن نگهداری میشوند. ونسان یکی بود که از سر راه پیدا کردم، یعنی یکی از این اتواستاپیها بود که میایستند کنار جاده یکی ببردشان شهر بعدی. حوصلهام سر میرود محض گپ هم که شده سوارشان میکنم. اسکاتلند یک زوج بلژیکی به تورم خوردند. ونسان هم فرانسوی بود. خیلی از لسان فرانسه خوشم میآید همهجا گیرش میافتم. اسکاتلند یک آمریکایی هم پیدا کرده بودم. معضل مشترکی که تمام این جماعت دارند این است که بلا استثنا بو میدهند. آدم خفه میشود. اگر لازم بدانید برگردیم به قضیه اسبها، گمانم حق با ونسان بود. اسب را که نمیخورند، شیر و این چیزها هم زیاد ندارد گمانم. تازه من تمام این چند روز فکر میکردم این ملت در گوشههای پرت این کشور پرت چه میکنند حوصلهشان سر نرود، خب حالا معلوم شد اسب نگه میدارند.
گردن همانی که گفت برو پادساعتگرد بگرد بشکند. نه به خاطر مخالفت با جریان طبیعی ساعت، به خاطر اینکه یک عکسی به من نشان داد (شبیه این) برو اینجا را ببین. سنگهای بازالت بعضی وقتها بنا بر دلایلی که دستکم برای من مهم نیست شکلهای هندسی میگیرند. یعنی میشوند یک منشورهای پنج ضلعی و کیپ کنار هم قرار میگیرند. یک جوری که انگار ساخته دست بنی بشر است ولی نیست. عکسی که بهم نشان داد عالی بود و گفت برو اینجا و ببین. رفتم و رسیدم کنار دریا در محل اعلام شده. یک تابلو هم نوشته بود راه برای دیدن بازالتها بسیار خطرناک است و مواظب باشید. یک صد قدم رفتم و یک غاری از بازالتها دیدم و فکر کردم این که آن عکس نیست و تازه این راه کجایش خطرناک است.
اینجا قسمت بلاهت قضیه شروع میشود. دیدم یک رد پایی در امتداد ساحل میرود. رفتم. رد پا از یک حفرهای که باید چهار دست و پا میگذشتی رد شد و رد شدم. بعد رسید به یک سری صخره. گفتم همین قسمت خطرناکش است و رفتم که رفتم. رد پا طبعاً گم شد ولی من در طمع بازالت یک ساعت صخرهنوردی کردم. یک جاهایی صخرهها از آب دریا خیس میشدند و میرفتم از کوه بالا، یک جاهایی نمیشد، منتظر میشدم موج عقب بنشیند و روی خط ساحل میدویدم و هزار بار هم اشتباه محاسباتی کردم و خیس شدم. خلاصه پدرم درآمد. یعنی باز نمیدانم از کجا جرأت پیدا کردم. بعد از یک ساعت دیدم خبری نیست و بالاتر رفتم و رسیدم به لانههای مرغهای دریایی و تخمهایشان. هیچ بازالتی دیده نمیشد و به این نتیجه رسیدم که گور پدر بازالت و برگشتم. وقت برگشت خسته شده بودم و تمرکز لازم نبود و چند بار حسابی کله پا شدم. بدترینشان این بود که سنگ زیر پایم خالی شد و آنی که دست انداختم نگهم دارد هم کنده شد و همه با هم ده متری لیز خوردیم. سنگ بالایی که عرضش نیم متری میشد را حین سقوط نمیدانم چرا عین بالشت بغل کرده بود یک موقع در نرود زمین بخورد لابد زخم بشود. در نتیجه مقدار متنابهی خراش و غیره دارم و در ضمن به دوربینم ایمان آوردم، چون این همه به در و دیوار خورد و چیزیش نشد. له و لورده برگشتم و تازه در دیوار پشتی همان غار بازالتها را پیدا کردم. یعنی به مقیاس عکس دقت نکرده بودم و انتظار یک دیوار عظیم بازالتی داشتم. ابله که شاخ و دم ندارد. البته زیاد دست خالی هم برنگشتم. آن پشت سه تا صخره سی چهل متری در آب هستند که طی راه دیدمشان. برایشان افسانه هم دارند. میگویند دو غول شب یک کشتی سه بادبانه را در دریا دزدیده بودند و میکشیدندش به سمت ساحل. نمیرسند قبل از طلوع به خشکی و خورشید هر دو غول و کشتی را به سنگ تبدیل میکند.
اینها هم مثل باقی ملت اسکاندیناوی ساگا (افسانه) دارند. ساگاهایشان بیشتر در مورد اولین وایکینگهایی است که آمدند ایسلند و ساکن هستند. کلی کتاب در موردشان هم دارند. زبانشان هم زیاد تغییر نکرده و همانطور که ما هنوز شاهنامه را بدون تغییر میخوانیم و یحتمل میفهمیم، اینها هم ساگاها را به همان زبان چند صد سال پیش میخوانند. حالا که حرف کتاب شد عرض شود ملت کتابخوانی هستند. بالاترین سرانهی کتاب را در دنیا دارند، یعنی نسبت کتاب به جمعیت. در همان چرخ مختصری که در ریکیاویک زدم سه کتاب فروشی جدی و بزرگ دیدم. کتاب راهنما نوشته به خاطر جبران دورافتادگی جغرافیایی این همه از ملتهای دیگر میخوانند و در ضمن نوشته از هر ده ایسلندی یکی در طول زندگیش یک کتاب مینویسد و چاپ میکند. این هتلی که الان درست وسط بر بیابان هستم در کشویش غیر از انجیل، دو جلد کتاب از یک نویسنده نروژی به اسم هنریک ایبسن دارد.
بعد از بازالتها که در شهری به اسم ویک بود راه افتادم سمت جایی که الان هستم. بین ویک و شهری به اسم هوفن دویست و هفتاد کیلومتر راه است و این وسط فقط و فقط یک ده وجود دارد. اسم این ده عالی است: کِرکیوبَیارکلاوستور که گویا یعنی صومعهی مزرعهی کلیسا، که نمیفهمم بالاخره یعنی چه. راه هم غریب است. آن ساحلی که بالا نوشتم و صحرایی که بعد از ویک بود از خاک سیاه پوشیده شدهاند. یک جور خاکی است که نتیجهی فرسایش گدازهها است. ساحل سیاه که چیز عجیبی است، این صحرایش عجیبتر بود. گمانم حدود چهل کیلومتر جاده مستقیم و بدون کوچکترین پیچی از بین یک صحرای سیاه سیاه گذشت. جلویم هم کوههای برفی بود. نیم ساعت بعد رسیدم به هتل که یکه و یالغوز وسط بیابان است، جنب یخکلهی واتنایوکل (همان سومین یخکلهی دنیا). تا همین بغل هم یکی از یخرودهایش پیشروی کرده که فردا قرار است با راهنما و غیره بروم چهار ساعت رویش (یا تویش؟) یخنوردی.
امروز به نشت و برخاست با یخها گذشت، یخرود، یخچال، یخکوه (همان کوه یخ که شاعر به جفنگ آمده). صبح علی الطلوع رفتم پنج دقیقهای هتل برهوتیام و آنجا ایوار که یک عدد راهنما بود یک جفت پوتین داد و کلنگ و یک چیزی که من اسمش را گذاشتم صندل میخدار. این طور که پوتین را میکنید توی صندل میخدار و بندش را میبندید و بعد از یخ بالا میروید. هزار بار در فیلم و این چیزها دیدیدش. کمربند کوهنوردی هم بهمان بستند. سه عدد اهل چک هم بودند و دو نفر که به عنوان ملیت گفتند شیکاگویی. گفت تا به حال ایرانی نداشتهاند. ما کنار یک یخچال بودیم. یخچال (یا یخرود که به نظر من اسم دقیقتری است) طبق اطلاعات واصله از ایوار نتیجه بارش برف است. نه بابا.
در کوههای بلند که بارش برف در زمستان بیشتر از آب شدن برف در تابستان است، به تدریج برف جدید روی برفهای قدیمی سوار میشود. در طول زمان برفهای آن زیر له میشوند و تحت فشار به یخ تبدیل میشوند و باز هم تحت فشار یک حالت یخ روان به خود میگیرند. آن وقت راه میافتند از کوه پایین میآیند و عموماً یک درهای پیدا میکنند و به شکل یک رود یخی راه باز میکنند. البته در این رود هیچ چیزی حرکت نمیکند. یعنی جناب یخچال به نظر یک موجود بزرگ یخی است که جم نمیخورد، ولی در حقیقت با سرعت کمی دارد سرازیر میشود. اینی که ما رویش بودیم با سرعت صد متر در سال پیشروی میکرد. البته یخچالهای ایسلند در حال پسروی هستند. بعضیهایشان با سرعت هزار متر در سال. به خاطر گرمایش زمین آن نوک یخچالها دارد آب میشود و یک دریاچهای در نوک هر کدام ایجاد شده که سال به سال بزرگتر میشود. ایوار گفت البته هزار و خردهای سال قبل که وایکینگها به ایسلند رسیدند یخچالها بسیار بسیار کوچکتر بودند. بعد زمین سرد شده و اینها پر رو شدند. خلاصه از دید ایوار، سرمایش و گرمایش زمین مسأله مهمی نبود و ایسلندیها همهجورش را دیده بودند.
چهار ساعت یخنوردی کردیم. با این میخهای ته کفش و کلنگ کار مشکلی نبود. یعنی میشد دیوار صاف را هم باهاشان بالا رفت. یکجاهایی هم با قلابهایی که به کمرمان بند بودند، خودمان را به طنابهای میخشده توی برف بستیم که اگر لیز خوردیم دست کم تا ته دنیا نیافتیم. این قضیه یخچالنوردی اکیداً توصیه میشود. به خاطرش لازم هم نیست تا ایسلند بیایید. هر جا کوه خیلی بلند هست یحتمل یخچال هم هست. البته شاید تا بغلشان مثل ایسلند جاده نباشد که بشود سیاحتی رفت. سطح یخچال شبیه یک اقیانوس مواج است که یخ زده. یعنی یک سری پستی بلندی عریض هستند که برای پیش رفتن هی ازشان میروی بالا، هی میایی پایین. بینشان هر از گاهی خاک و خاکستر هم هست که باد آورده. بعد خاک میشود عایق نور خورشید و یخ زیرش سالم میماند و اطرافش آب میشوند و در نتیجه آن وسط یک کوه خاکی میماند. هر از گاهی هم از دور دستها صدای رعد میآید که از آسمان نیست و از منبع یخچال است که حین پیشروی هر از گاهی میشکند و صدای دلهرهآوری صادر میکند.
یخ همانطور که در فریزتان موجود است بیرنگ نیست. بلکه آبی است ولی حجمش باید زیاد باشد و خالص باشد که رنگش دیده شود. اینجا هر دو خصوصیت به خوبی پوشش داده شده بود و نگارنده باز باید از آبیهای ایسلند حرف بزند و تعریف کند به قاعده یک کتاب. مخصوصاً جاهایی که شکافی بین یخ بود و چند متری پایینتر دیده میشد آبی بیشتر خودی نشان میداد. هر از گاهی یک جویبار آب هم پیدا میشد که به داخل یک چاههایی در دل یخچال میریختند و گم و گور میشدند. ایوار بیست سال بود روی یخچال میپلکید. اوایل محض تفریح و بعد هم به عنوان شغل. همهی قلههای یخکله را هم فتح کرده بود. از یک تکه یخ بلند بالا بردمان که تصویر پانارومایی از یخچال داشت و بعد گفت اینجا بهترین نقطهی دفتر کارم است. این آتشفشان اِییافیاتلایوکیتل که دو سال قبل شلوغ کرده بود را هم نشانمان داد (الان ده بار تلفظش را چک کردم و با تقریب خوبی صحیح باید باشد گمانم). آن موقع یکی از تفریحات ملت تماشای گویندههای اخبار بود که سعی میکردند به نحوی اسم آتشفشان را بگویند. وقت برگشتن از یخچال هیچ دلم نمیخواست برگردم. دفعه بعد که راهم به ایسلند بیافتد باید تور یک روزه بروم لابد.
به جای اینکه جلو پایم را نگاه کنم ایوار را در مورد زبان و ساگاها سؤال پیچ کردم. معلوم شد زبان مبارک ایسلندی بسیار سخت است. هم تلفظش و هم گرامرش و کمتر خارجی موفق میشود درست حرفش بزند. بعد هم درست است که نروژی قدیم است ولی خود نروژی (و سوئدی و دانمارکی که همخانوادهاش هستند) آنقدر عوض شدهاند که نه آنها میفهمند اینها چه میگویند و نه برعکس. البته این جماعت در مدرسه دانمارکی میخوانند که لابد یادگار قرنها تحت تسلط دانمارک بودنشان است. گفت ساگاها را میشود اگر به خط اصلاح شدهی امروز بنویسندشان خواند، ولی پدرت درمیآید بفهمیشان. چون هم نحوه بیان عوض شده و در عین حال ساگاهایشان خیلی پیچیده هستند و مثلاً صد کاراکتر دارند که همه به هم مربوطند. گفت یکبار برداشته نسخه انگلیسی یکیشان را خوانده که بفهمد کی به کی است. همهی این ساگاها در حقیقت تاریخ کشورشان است بین حدود سال هزار تا هزار و دویست و بعد از چند قرن سینه به سینه منتقل شدن بالاخره نوشته شدهاند. داستان حماسهها و قهرمانیهای وایکینگها هستند. درست نقطه مقابل یک سری افسانههای ایرلندی که وایکینگها سمبل شر هستند. در مورد یکی از ساگاهای ایسلند که گویا بهترینشان است به اسم «نیال سوخته» اعتقاد بر این است که اولین رمان دنیا است، چون داستانش زیادی بینقص است و نمیتواند زائیده چیزی جز خیال باشد. العهده کلاً علی الراوی.
بعد از یخچال رفتم یک دریاچهای به اسم یوکولسارلون در پنچاه کیلومتری که از همین دریاچههای پای یخچال بود. این یکی خیلی بزرگ بود و پر بود از کوهیخ. یک قایقی ما را برد وسطشان و ازشان سان دیدیم. قایق البته خودش پدیدهای بود. چون چهار چرخ یک متری هم زیرش داشت و خشکی و آب برایش فرق نمیکرد. من نمیدانم جز مبهوت کردن به چه دردی میخورد یک چیزی هم در آب برود هم در خشکی. در دریاچه شاید صد کوه یخ دیدیم در ابعاد و اشکال مختلف. هر وقت در یک فیلمی کوه یخ دیدید و قطب جنوب و این حرفها یقین حاصل فرمایید همین دریاچه است. هزار فیلم (از جمله یکی از جیمز باندهای اخیر) اسم بردند که آنجا فیلمبرداری شده. من روی این مسأله تأکید میکنم چون یقین دارم یک روزی به دردتان میخورد.
دو عدد فک هم بود. فکها به نظر من موجوداتی هستند با بغلیبیلیته بالا، یعنی آدم دلش میخواهد بغلشان کند بس که نرم به نظر میرسند. آن وسط آب یکی از کوههای یخ نصف شد که موجبات سکته چند عدد پیر پاتال حاضر در جمع را فراهم آورد. دختر راننده (یا ناخدا یا هر دو یا هر چه) وسط دریاچه ترمز کرد (یا لنگر انداخت یا هر چه) و یک عدد یخ آورد به میان حضار. گفت این تکه یخ هزار سالش است و همین الان از آب گرفتیمش. در ضمن چون تحت فشار یخ شده هیچ حباب هوایی ندارد و برای همین دیر آب میشود و عالی است برای توی ویسکی انداختن. یعنی حتی من اگر بیخیال بشوم مسایل مربوط به ویسکی من را بیخیال نمیشوند. بعد هم یخ را شکاند و به هر کداممان یک تکه داد سق بزنیم و مزهی یخ واقعی را درک کنیم. مزهاش هیچ فرقی با یخ معمولی نداشت، بیخود شلوغش کرده بودند. در ضمن آخرش هم فک گیرم نیامد.
در راه رسیدن به اینجایی که هستم کوه زیاد دیدم. کوههای این جزیره اکثراً ربطی به آتشفشانها دارند و در نتیجه شکلهای عجیب و غریبی دارند و نسبتشان به کوههای معمولی مثل نسبت موسیقی راک (و حتی جاز) به کلاسیک است. یک موجودات غریبی با هیبتهای نخراشیدهای هستند که نپرس. آن وسط یکی بود حاضرم قسم بخورم شعبه اهرام ثلاثه مصر در ایسلند بود، دست کم از طرفی که من میدیدم. یک مقدار مناسبی از حاشیه ساحل از بین کوهها و شنهای سوخته که دیروز عرض شد زیگزاگی بالا آمدم و حتی از یک تونل رد شدم تا رسیدم به اینجا. یک جایی است که حتی ده نیست. اسمش برییدودالسرپپور است و دویست نفر سکنه دارد. ماهی سامون میگیرند یا پرورش میدهند یا بالاخره یک کاریش میکنند. من که سر شام خوردمش. یک جای پرتی است که واقعاً دارد برایم سؤال پیش میآید من این برهوتها را از کجا پیدا میکنم. صاحب هتل کلید را بهم داد کلاً از هتل رفت. قبل از رفتن گفت صبح صبحانه را میگذارم و میروم. صبحانه را میل کن و کلید را بگذار روی پیشخوان و برو پی زندگیت. در را هم لازم نیست قفل کنی.
یک خوردنی کشف کردم که کریستف کلمب باید برود جلو بوق بزند. اسمش اسکیر است، یک چیزی است که نه ماست است و نه پنیر و در عین حال هر دوشان است. هیچ ایدهای ندارم باید مزه و بافتش را چطور توضیح بدهم ولی شما باور بفرمایید خوشمزه است. رویش کشمش و هر چه دلتان خواست هم میتوانید بریزید و به عنوان یک صبحانهی کمچرب مصرف کنید. بین خود ایسلندیها بسیار محبوب است. یک موقعی در اسکاندیناوی هم رواج داشته ولی لابد مسؤول مربوطهاش فوت شده و این مائده کلاً یادشان رفته.
حرف خوردنی شد یاد پولیورهای بافتنی ایسلندیها یا لوپاپیسا افتادم. اینجا پولیور بافتن ورزش ملی است. یک سری طرحهای مشابهای هم دارند و من تن پیر و جوان و مرد و زن دیدم. طرح زنها کمی پر نقش و نگارتر از مردهاست. سردم بود یکی خریدم و حسابی دوستش دارم. طبق قانون پولیورهای بافتنی، یک جاهایش تنگ بود (مثل یقهاش) که بعد از چند روز مشکلش حل شده. گران هم بود. اصلاً در ایسلند همهچیز گران است. غذا، لباس، ورودی جاها، تورها. بنزین لیتری دویست و پنجاه کرون ایسلند است که میشود دو دلار. این غولی بیابانی که میرانم هم در باب بنزین هیچ مضایقهای نمیکند. تنها چیزی که به نسبت ارزان است هتل و مهمانسرا است که گمانم چون هنوز فصل توریستی نیست ارزان حساب میکنند.
من مرز شمال و جنوب ایسلند را پیدا کردم. دقیقاً یک دماغهای است که اسمش را نمیدانم ولی اگر بخواهید میتوانم روی نقشه نشانش بدهم. برای خودم خوش خوشان زیر آفتاب خوش خیال صبح از خلیجهای شرقی زیگزاگ بالا میرفتم و از شیبهای ملایم کوهها کمال لذت را میبردم. چون بیکار هستم به جای اینکه یک لینک بدهم به عکس این کوهها مجبورم برایتان توصیفشان کنم. فرض بفرمایید یک سری سنگ و صخره آتشفشانی بسیار بیقاعده در ابعاد یک کوه داریم، بعد از بالا ملایم شن میریزم روی اینها تا وقتی شنها با یک شیب مهربانی به اقیانوس برسند و فقط نوک سنگهای آتشفشانی بیرون بماند. بعد در کوهپایه یک جاده بکشید و خرامان تویش رانندگی کنید. این میشود منظره امروز صبح.
در همین شیبهای مهربان بودم و این دماغهی معلون را که پیچیدم رفتم در یک دنیای دیگر که خورشیدی نبود و ابری بود و برف بود همهجا تا کنار جاده و چند دقیقه بعد هم کولاک شد. وضعیت بغرنج و ابلهانهای بود و هست. شمال ایسلند هنوز حسابی برف دارد و بر خلاف جنوب برف محدود به نوک کوهها نیست. بزرگترین شهر شرق ایسلند هزار و دویست نفر آدم دارد و اسم پیچیدهای هم طبعاً دارد. اصلاً این شهرها عالی هستند. یک سری خانههای فلزی با شیروانیهای رنگارنگ هستند و یک سری ماشین هم کنارشان پارک شده و دریغ از آدمهایی که بین این خانهها در رفت و آمد باشند. صبح کسی نیست، ظهر نیست، شب نیست. آدم خوابش میگیرد.
از یک منطقهای گذشتم که بهش میگویند صحرای سرد. وجه اشتراکش با کویر لوت این است که حیات درش وجود ندارد، حتی خار و این چیزها. بقیهی مسایلش دقیقاً برعکسش است. رادیو هم به آنجا نمیرسد و دو ساعت در سکوت محض ازش گذشتم. حتی یک ماشین دیگر هم ندیدم. اواخر برای خودم آواز میخواندم حوصلهام سر نرود. بعد از صحرا یک معدن گوگرد پیدا کردم که گاز گوگرد از زمین بیرون میزد. فکر کنید دویست تا تخم مرغ گندیده را در یک اتاق بشکنند و شما را بیاندازند آن تو و این میشود میشود شدت بوی گوگردی که آنجا بود. نفس آدم برمیگشت. گاز هم انگار لوله ترکیده بود با فشار تمام از زمین میزد آسمان. عصر به یکی گفتم خیلی بوی مزخرفی بود، بهش برخورد گفت آن چیزی که شما را یاد تخم مرغ گندیده میاندازد برای ما یادآور آبهای معدنی گرم است. یک سری دریاچه آب گرم هم دارند که البته بوی گوگردش خیلی خفیفتر است. شب رفتم یکیشان و بیست دقیقه بیشتر دوام نیاوردم شنا کنم. اصلاً نمیشود به این بو عادت کرد.
یک جایی رفتم به اسم دیموبورگیر. یک جور جنگل سنگهای آتشفشانی است. یک جایی بوده که گدازهها باعث شدند آبهای زیرزمینی جوش بیایند و بزنند بالا و این طوری با گدازهها یک سری سنگها و صخرههای چهار پنج متری درست کردند، حالا شاید هم این طور نبوده. به هر حال الان آمدند تویش راه برای آدم کشیدند که برای خودش بگردد و فکر کند هر سنگ شبیه چیست. افسانه دارند که اینجا محل زندگی سیزده پسر یول است. این یولها قدیم هیولاهایی بودند که بچهها را میخوردند. خیلی سال است اصلاح شدند و با بابا نوئل ترکیب شدند الان و قرمز میپوشند و فقط سر به سر مردم میگذارند و برای بچهها در کریسمس کادو میآورند. کنار این جنگل بیقاعده یک کوه مخروطی به ارتفاع چهارصد متر هم بود به اسم هیورفیال که ازش بالا رفتم. یک مخروط خاکستر بود از یک فوران در دو هزار و پانصد سال قبل. وسطش مثل باقی آتشفشانها خالی بود. دهانه را یک ساعتی طول کشید دور بزنم و از آن بالا تعداد زیادی کوه معلوم بود که از پایین هم معلوم بودند.
جایی که قرار است امشب و فردا شب بمانم یک مزرعه است که صاحبش به این نتیجه رسیده از توریست بیشتر از گوسفند پول در میآید و برداشته چند کلبه ساخته ته مزرعه و به امثال بنده اجاره میدهد. دور و اطراف هم هیچ چیز جز چند کلبهی دیگر و یک تعداد گوسفند مشغول چریدن نیست. من دیگر یقین دارم در پیدا کردن این جور جاهای شوت مستعد هستم.
دریانوردی کردم. هنوز همانجای دیروزی هستم و صبح رفتم یک بندری به اسم هوساویک کمی شمالتر که گمانم شمالیترین نقطهی کرهی زمین بشود که رفتم یا خواهم رفت، با مدار قطب شمال گمانم سی چهل کیلومتر فاصله دارد. هوساویک مرکز نهنگبینی ایسلند است. یک بار آن طرف اطلس رفته بودم نهنگبینی و نهنگی گیرم نیامده بود، به جایش دریازده شدم و جای همه خالی.
کشتی ما یک کشتی تیپ قدیمی بادبانی بود با دو دکل و هفت بادبان. موتور هم داشت. از روی اولین کشتیهای بزرگی ساخته شده بود که دانمارکیها اجازه داده بودند ایسلندیها داشته باشند. دانمارکیها قضیه تجارت ایسلند، به خصوص روغن کوسهی بسیار پر سود را میخواستند دست خودشان داشته باشند. ناخدا با افتخار میگفت از این کشتی فقط دو تا هست. باقی خدمهی کشتی یک نفر بود که همه کار میکرد طبعاً. اصولاً این کشتیها که زمان خودشان خیلی محبوب بودند با سه نفر کارشان راه میافتاد. همهی بادبانها با طناب به بخش پشتی کشتی وصل بودند و سه نفری از آنجا همهچیز را کنترل میکردند. این کمک ناخدا که آدم پرحرفی هم بود میگفت دریا یعنی دریاهای شمال. کارائیب هم شد دریا جم میخوری ده تا کشتی جلوی دماغت هستند؟ مفصل هم از یک کاپیتان آلمانی حرف زد که استادشان بود و هر سال بهشان دریانوردی بین یخهای گرینلند را یاد میداد. با همین کشتی تا آنجا توریست هم میبردند و چهل ساعت راه بود. جلوی کشتی یک لایهی آلمینیومی بود که باهاش نمیشد یخ شکست، ولی میشد هلشان داد آن ور.
اول بردندمان جزیرهی طوطیها. طوطی دریایی (پافین) یک موجود مضحکی است که پنگوئن پیشش دوک ولینگتون است از لحاظ وقار. اکثر طوطیهای دنیا در ایسلند زندگی میکنند و جزو سمبلهای ملیشان هستند و همهجا عروسک و تیشرتش را میفروشند. جناب طوطی اصلاً در امر پرواز خبره نیست و به جایش شناگر ماهری است و پی غذا تا هفتاد متر زیر آب میرود. بالهایش کوچک هستند و دم ندارد که برای شنا عالی و برای پرواز مزخرفند. چون دم ندارد حین پرواز با پاهایش سکان میچرخاند. اصلاً باید پرواز کردنش را میدیدید. انگار بوئینگ هفتصد و چهل و هفت میخواهد بلند شود. یک پیست خلوتی پیدا میکرد و بعد با حرارت بال میزد و سعی میکرد بلند شود. شاید ده متر بعد بلند میشد و یا مثل چندتایی که دیدم حفظ ظاهر میکرد و شیرجه میزد توی آب که من از اول اصلاً میخواستم برم زیر آب.
این حضرات نه ماه در دنیا میگردند و بعد سه ماه برمیگردند محل تولدشان برای جفتگیری و جوجهداری. هر طوطی یک جفت ثابت دارد و هر بار میگردد پیدایش میکند. لانههایشان را در دیوارهی خاکی جزیرهها میسازند و یک شکل مارپیچی هم دارد و جوجه را میگدارند ته مارپیچ که از باد و باران در امان باشد. یک نوک خوشرنگی دارند که مخصوص زمان جفتگیری است و بعد رنگش میرود یا میافتد یا بالاخره یُخ میشود. در یک شیرجه تا ده ماهی (یا همین حدود) با منقارشان میتوانند بگیرند.
شکار طوطیها الان ممنوع است. مگر در یک دورهی کوتاه و فقط طوطیهای نر که در منقارشان ماهی ندارند. برای همین زنده باید بگیریدشان و بعد بررسیهای لازم را به عمل بیاورید. تا همین سدهی قبل کلیسای کاتولیک طوطی دریایی را جزو ماهیها حساب میکرده و کشیشها مجاز بودند جمعهها که نباید گوشت خورد، این حضرات را میل کنند. لابد یکی به پاپ اطلاعات غلطی داده بوده. جزیرهی طوطیها که شاید مساحتش سیصد متر میشد ملک خصوصی بود. یک چیزی شبیه استوانه بود و دور تا دورش یک پرتگاه خاکی و نمیدانم بدون نردبان چطور میشد داخل جزیره رفت. کمک ناخدا میگفت صاحبش تا همین چند سال پیش که رفت آن دنیا، هر سال تابستان با اصرار ده عدد گوسفند میآورد و با هزار زحمت میفرستاده آن بالا که بچرند. بعد که ازش میپرسیدند چرا این کار با مشقت را انجام میدهی، جواب معمول ایسلندی میداده: چون همیشه همین کار را کردیم. ورثهاش اصراری به حفظ رسوم ندارند و حدس میزنم هم گوسفندها و هم طوطیها از این مسأله راضی باشند.
بعد از طوطیها شش هفت تایی دلفین دیدیم که بازیگوشیشان گرفته بود و از این طرف کشتی میرفتند آن طرف بیرون میپریدند و معلوم نبود به ما بیشتر خوش میگذرد یا آنها. ده دقیقهای در معیتشان بودیم. بعد از این موجودات با نمک به سه نهنگ گوژپشت رسیدیم. این نهنگها چند دقیقهای روی آب پف و پوف (با آن فوارهی روی سرشان) میکنند و بعد چهار دقیقه میروند زیر آب. اگر بخواهند عمیق بروند یک طور شیرجهای میزنند و دمشان از آب میزند بیرون. هر نهنگ طرح دم منحصر به فردی دارد، مثل اثر انگشت و از روی همین میفهمند فلان نهنگ الان کجاست. هر وقت نهنگی پیدا میشد کشتی را میبردند به سمتش، مثلاً تا ده متریش. دو سه تا شیرجه از هر کدام از نهنگها را تماشا کردیم.
تا اینجا بادبانها بسته بود. بعد گفتند باد خوب است و موتور را خاموش میکنیم و بادبانها را بیافرازید. من قبلش شک داشتم اگر سه نفر لازم دارند خب اینها که دوتایند. بعد معلوم شد در مقابل این همه سؤالی که ازشان پرسیده بودم باید جاشویی کنم. یک مقدار مناسبی بادبان کشیدم بالا و این را ببند آنجا و آن گره را شل کن و نه آن طور نه و غیره. خوش گذشت. طبق قانون طلایی دریانوردان که تا بادبانها را باز کنید باد میخوابد، باد خوابید و مجبور شدیم صبر کنیم تا دوباره باد بگیرد. این کشتیها طوری هستند که بهترین باد برایشان باد مایل است. برای همین بادبانها به جای اینکه عمود باشند اریب به کشتی قرار میگیرند. این هم جزو اطلاعاتی بود که یقین دارم یک روز لازمتان میشود.
بعد بهمان شکلات داغ دادند. انگار برای خدمه کشتیهای ایسلند مشروب ممنوع است. یک سوراخ قانونی هست برای کشتیهای بادبانی و با اجازهی کاپیتان. خلاصه شخص کاپیتان موسفید در شکلاتهای داغمان یک شات رام ریخت و ترکیب مطلوبی شد و توصیه میشود. یاد فیلم دزدان کارئیب افتاده بودم که کشتیشان وسط جنگ گلولهی توپ خورده بود و ناخدای کشتی اولین سؤالش این بود که مخزن رام سالم است یا نه. در نهایت با سلام و صلوات بعد از پنج ساعت شناور بود برگشتیم. روح آن مرحوم شاد که گفته بود همیشه یک پایت روی زمین باشد.
همان اطراف دو تا آبشار بود که کتاب راهنما عجیب تعریف کرده بود. مثل بقیهی آبشارهای عظیم بودند. من اصولاً یک تئوری دارم در باب آبشارها و کلیساهای دنیا که یکی دو تا از عظیمترینشان را که دیدید انگار بقیه را هم دیدید. برای رسیدن به آبشارها یک ساعتی در برف پیادهروی کردم و گمانم آفتابزده شدم چون از آن موقع سرم گیج میرود.
بیشتر امروز رانندگی کردم. سر راه یک خانه-موزه دیدم. ایسلندیها در زمان دقیانوس از تورب برای خانه ساختن استفاده میکردند. تورب میشود قسمت فوقانی خاکی که با ریشههای علف حالت محکمی پیدا کرده و از دشتها میکندند. یک حالت خاصی باشد میشود جای سوخت هم ازش استفاده کرد. این ملت اینها را به شکل چهارگوش میبریدند و مثل آجر روی هم میگذاشتند و میشد دیوار خانه. این موزه که زمانی خانهی اعیانی کشیش بود چند اتاق داشت و همهی دیوارها جز اتاق خواب با همین تورب بودند. اتاق خواب از چوب ساخته شده بود. نتیجهی تورب این بود که داخل خانه خیلی مرطوب میماند که برای زمستان وضع خیلی مطلوبی نیست.
در ایسلند ذرت و گندم و برنج و سیبزمینی سبز نمیشود. فقط یک نوع جو یا علوفه دارند که به درد چهارپایان میخورد. نتیجه این میشود که شکم سیرکنهای اصلی همهی ملتها که میشود نان و برنج و سیبزمینی را نداشتند. غذایشان همیشه ماهی و گوشت و پنیر و غیره بوده. اینها هم که از آسمان نمیبارند. من جسارتاً نتیجه گرفتم به وقتش خیلی گرسنگی کشیدند. مقام مسؤول موزه یک جوانکی بود هجده نوزده ساله و دل پری از ریکیاویکیها داشت. هم به خاطر سیاست و هم به خاطر اقتصاد. ایسلند از بحران مالی چند سال قبل بیشتر از همهجا ضربه خورد و سه بانک اصلیاش ورشکسته شدند. بدهی اصلی بانکها هم به انگلیس است. حالا گویا اتحادیه اروپا گویا تهدید کرده که یا ایسلند با انگلیس حسابش را صاف میکند یا مشمول تحریم میشود یا یک چنین چیزی. این پسر هم عصبانی بود که تازه در ریکیاویک میگویند ما باید به اتحادیه اروپا بپیوندیم و واحد پولمان بشود یورو. من هم سر تکان میدادم و مرتب میگفت حق با شماست.
کمی زمینشناسی. بامزهترین نکته اینکه که ایسلند هنوز در حال ساخت است. یعنی هر سال یک سانت و نیم قد میکشد و هنوز مسایل صفحات زیرینش تمام نشدهاند. ایسلند گمانم از برخورد صفحهی زیرزمینی اروپا و آمریکا ایجاد شده و در نتیجه غرب کشور جزو آمریکاست و شرقش جزو اروپا. مرز این دو صفحه هم از وسط کشور میگذرد و آن روز که در محل پارلمان سابقشان بودم دقیقاً روی خط واسط اروپا و آمریکا ایستاده بودم و خودم خبر نداشتم که اگر میداشتم دو دقیقه بیشتر میایستادم. ایسلند به خاطر جریان گلف استریم گرم است. یعنی اگر این جریان نبود اینجا قابل سکونت نبود ولی الان بد نیست و زمستانهای معتدلی دارد. ایسلند جز در یک جزیرهای آن بالایش از این جاهایی نمیشود که کلاً روز یا کلاً شب بشود. ولی آن جزیرهی مظلوم در ژانویه یک قطره آفتاب ندارد.
زمانی که وایکینگها آمدند اینجا پر جنگل بوده، آنها هم همهشان را استفاده کردند. مشکل این است که درخت اینجا به سختی سبز میشود و در نتیجه دیگر درخت ندارند، یا اگر دارند خودشان فوقش در گروههای چند ده تایی کاشتهاند. تنها پستاندار بومی جزیره روباه قطبی است که گیر من یکی نیامد. آدمها با خودشان گوسفند و گاو و گوزن و سگ و گربه آوردند. یک سری تلاشهایی هم شده بوده که راسو و چند نوع گاو و موجودات دیگر بیاورند که هیچ موفقیتی حاصل نشده.
متفرقهجات اینکه این اواخر عاشق گلف شدند و سر راه زمین گلف زیاد دیدم که کاملاً با توجه به طبیعت اینجا خندهدار بود. از بین هنرها عاشق مجسمهسازی هستند و هر ده کورهی صد نفری یقیناً یکی دو مجسمهی تیپ مدرن دارد. میانگین عمرشان حوالی هشتاد است و فقط از ژاپن عقبتر هستند. در باب حقوق زنان گویا جزو پیشرفتهترین ملتها هستند و اولین نخستوزیر (یا رئیسجمهور بود؟) زن دنیا را داشتند. عاشق بیورک هستند که یحتمل صدایش را شنیدید. زمستان هم توریست دارند که میآیند سر راه اروپا یا آمریکا چند شب میمانند که شفقهای قطبی را ببینند. در هر حال اگر یک زمانی هوس ایسلند آمدن کردید تابستان بیایید. الان که بهار است هنوز جزیره سبز نشده و سرد است.
بقیه راه جز چند آبشار خبر خاصی نبود. بیشتر راه پادکستهای جامانده تو تلفنم را گوش کردم. الان ریکیاویک هستم، در حقیقت کمی آنطرفتر یک جایی به اسم کِفلاویک. در این یک هفته دو هزار و دویست کیلومتر رانندگی کردم. این حدوداً مسیری است که گشتم.
فردا صبح از ایسلند میروم.