هنوز زنده‌ام. این خبر مهمی دست کم برای خودم است چون آدم از فردایش خبر ندارد، به خصوص اگر از بلاهت‌هایی که نگارنده مرتکب می‌شود دوری نکند. حالا به بلاهت کمی پایین‌تر می‌رسیم. من در حال طواف جزیره هستم و چون یکی در مرکز اطلاعات ریکیاویک گفت پادساعت‌گرد برو، الان جنوب هستم (ریکیاویک در غرب ایسلند تشریف دارد). در راه دو آبشار دیدم که خب آب از بالا می‌ریخت پایین. هر وقت آبشاری دیدم که کار دیگری می‌کرد برایتان تعریف می‌کنم. آنقدر اسب دیدم که سهمیه اسب‌بینی سالیانه‌ام پر شد. اسب‌هایشان یال افشان دارند و این‌ها هم کلی کارت پستال ازشان دارند که اسب است و یالش و یک حالت خماری به دوربین نگاه کرده و الخ. البته در نهایت موجودات خوشگلی هستند.

ونسان اعتقاد داشت این اسب‌ها محض تفنن نگه‌داری می‌شوند. ونسان یکی بود که از سر راه پیدا کردم، یعنی یکی از این اتواستاپی‌ها بود که می‌ایستند کنار جاده یکی ببردشان شهر بعدی. حوصله‌ام سر می‌رود محض گپ هم که شده سوارشان می‌کنم. اسکاتلند یک زوج بلژیکی به تورم خوردند. ونسان هم فرانسوی بود. خیلی از لسان فرانسه خوشم می‌آید همه‌جا گیرش می‌افتم. اسکاتلند یک آمریکایی هم پیدا کرده بودم. معضل مشترکی که تمام این جماعت دارند این است که بلا استثنا بو می‌دهند. آدم خفه می‌شود. اگر لازم بدانید برگردیم به قضیه اسب‌ها، گمانم حق با ونسان بود. اسب را که نمی‌خورند، شیر و این چیزها هم زیاد ندارد گمانم. تازه من تمام این چند روز فکر می‌کردم این ملت در گوشه‌های پرت این کشور پرت چه می‌کنند حوصله‌شان سر نرود، خب حالا معلوم شد اسب نگه می‌دارند.
گردن همانی که گفت برو پادساعت‌گرد بگرد بشکند. نه به خاطر مخالفت با جریان طبیعی ساعت، به خاطر اینکه یک عکسی به من نشان داد (شبیه این) برو اینجا را ببین. سنگ‌های بازالت بعضی وقت‌ها بنا بر دلایلی که دست‌کم برای من مهم نیست شکل‌های هندسی می‌گیرند. یعنی می‌شوند یک منشور‌های پنج ضلعی و کیپ کنار هم قرار می‌گیرند. یک جوری که انگار ساخته دست بنی بشر است ولی نیست. عکسی که بهم نشان داد عالی بود و گفت برو اینجا و ببین. رفتم و رسیدم کنار دریا در محل اعلام شده. یک تابلو هم نوشته بود راه برای دیدن بازالت‌ها بسیار خطرناک است و مواظب باشید. یک صد قدم رفتم و یک غاری از بازالت‌ها دیدم و فکر کردم این که آن عکس نیست و تازه این راه کجایش خطرناک است.
این‌جا قسمت بلاهت قضیه شروع می‌شود. دیدم یک رد پایی در امتداد ساحل می‌رود. رفتم. رد پا از یک حفره‌ای که باید چهار دست و پا می‌گذشتی رد شد و رد شدم. بعد رسید به یک سری صخره. گفتم همین قسمت خطرناکش است و رفتم که رفتم. رد پا طبعاً گم شد ولی من در طمع بازالت یک ساعت صخره‌نوردی کردم. یک جاهایی صخره‌ها از آب دریا خیس می‌شدند و می‌رفتم از کوه بالا، یک جاهایی نمی‌شد، منتظر می‌شدم موج عقب بنشیند و روی خط ساحل می‌دویدم و هزار بار هم اشتباه محاسباتی کردم و خیس شدم. خلاصه پدرم درآمد. یعنی باز نمی‌دانم از کجا جرأت پیدا کردم. بعد از یک ساعت دیدم خبری نیست و بالاتر رفتم و رسیدم به لانه‌های مرغ‌های دریایی و تخم‌هایشان. هیچ بازالتی دیده نمی‌شد و به این نتیجه رسیدم که گور پدر بازالت و برگشتم. وقت برگشت خسته شده بودم و تمرکز لازم نبود و چند بار حسابی کله پا شدم. بدترین‌شان این بود که سنگ زیر پایم خالی شد و آنی که دست انداختم نگهم دارد هم کنده شد و همه با هم ده متری لیز خوردیم. سنگ بالایی که عرضش نیم متری می‌شد را حین سقوط نمی‌دانم چرا عین بالشت بغل کرده بود یک موقع در نرود زمین بخورد لابد زخم بشود. در نتیجه مقدار متنابهی خراش و غیره دارم و در ضمن به دوربینم ایمان آوردم، چون این همه به در و دیوار خورد و چیزیش نشد. له و لورده برگشتم و تازه در دیوار پشتی همان غار بازالت‌ها را پیدا کردم. یعنی به مقیاس عکس دقت نکرده بودم و انتظار یک دیوار عظیم بازالتی داشتم. ابله که شاخ و دم ندارد. البته زیاد دست خالی هم برنگشتم. آن پشت سه تا صخره سی چهل متری در آب هستند که طی راه دیدم‌شان. برایشان افسانه هم دارند. می‌گویند دو غول شب یک کشتی سه بادبانه را در دریا دزدیده بودند و می‌کشیدندش به سمت ساحل. نمی‌رسند قبل از طلوع به خشکی و خورشید هر دو غول و کشتی را به سنگ تبدیل می‌کند.
این‌ها هم مثل باقی ملت اسکاندیناوی ساگا (افسانه) دارند. ساگاهایشان بیشتر در مورد اولین وایکینگ‌هایی است که آمدند ایسلند و ساکن هستند. کلی کتاب در موردشان هم دارند. زبان‌شان هم زیاد تغییر نکرده و همان‌طور که ما هنوز شاهنامه را بدون تغییر می‌خوانیم و یحتمل می‌فهمیم، این‌ها هم ساگاها را به همان زبان چند صد سال پیش می‌خوانند. حالا که حرف کتاب شد عرض شود ملت کتاب‌خوانی هستند. بالاترین سرانه‌ی کتاب را در دنیا دارند، یعنی نسبت کتاب به جمعیت. در همان چرخ مختصری که در ریکیاویک زدم سه کتاب فروشی جدی و بزرگ دیدم. کتاب راهنما نوشته به خاطر جبران دورافتادگی جغرافیایی این همه از ملت‌های دیگر می‌خوانند و در ضمن نوشته از هر ده ایسلندی یکی در طول زندگیش یک کتاب می‌نویسد و چاپ می‌کند. این هتلی که الان درست وسط بر بیابان هستم در کشویش غیر از انجیل، دو جلد کتاب از یک نویسنده نروژی به اسم هنریک ایبسن دارد.
بعد از بازالت‌ها که در شهری به اسم ویک بود راه افتادم سمت جایی که الان هستم. بین ویک و شهری به اسم هوفن دویست و هفتاد کیلومتر راه است و این وسط فقط و فقط یک ده وجود دارد. اسم این ده عالی است: کِرکیوبَیارکلاوستور که گویا یعنی صومعه‌ی مزرعه‌ی کلیسا، که نمی‌فهمم بالاخره یعنی چه. راه هم غریب است. آن ساحلی که بالا نوشتم و صحرایی که بعد از ویک بود از خاک سیاه پوشیده شده‌اند. یک جور خاکی است که نتیجه‌ی فرسایش گدازه‌ها است. ساحل سیاه که چیز عجیبی است، این صحرایش عجیب‌تر بود. گمانم حدود چهل کیلومتر جاده مستقیم و بدون کوچکترین پیچی از بین یک صحرای سیاه سیاه گذشت. جلویم هم کوه‌های برفی بود. نیم ساعت بعد رسیدم به هتل که یکه و یالغوز وسط بیابان است، جنب یخ‌کله‌ی واتنایوکل (همان سومین یخ‌کله‌ی دنیا). تا همین بغل هم یکی از یخ‌رود‌هایش پیش‌روی کرده که فردا قرار است با راهنما و غیره بروم چهار ساعت رویش (یا تویش؟) یخ‌نوردی.


نظرات:

از نگرانی اینکه ببینم چه اتفاقی افتاده نصف نوشته را نخواندم. خوشحالم که زیاد صدمه ندیدی. همیشه سفرهایت را دنبال می‌کنم و از دقیق نویسی و قلمت لذت می‌برم. شاید خیلی‌ها بیایند و بگویند چرا مراقب نیستی و دیگر از این دیوانه‌بازیها نکن و ... آنها یک مسافر را نمی‌فهمند. آنها از مسیر جاری زندگی‌شان پا به بیرون نمی‌گذراند و آنها مزه‌ی یک روزها و لحظه‌هایی را هچوقت نمی‌چشند. سلامت باشی.


میدانی میرزا این ((کِرکيوبَيارکلاوستور که گويا يعنی صومعه‌ی مزرعه‌ی کليسا)) یک چیز سه کاره . حالا چه کار میکند را نمی دانم .اما خوش بگذرد میرزا . التماس دعا .


به تازگی با این سایت آشنا شده ام و پیگیر سفرنامه هایتان هستم.سبک نگارشتان طنز سبکی دارد که بسیار مجذوبش شده ام و دارم تند و تند سفرنامه ها را میخوانم.متشکرم از اینکه خاطرات و اطلاعاتتان را در اختیار دیگران هم میگذارید



صفحه‌ی اول