امروز به نشت و برخاست با یخ‌ها گذشت، یخ‌رود، یخ‌چال، یخ‌کوه (همان کوه یخ که شاعر به جفنگ آمده). صبح علی الطلوع رفتم پنج دقیقه‌ای هتل برهوتی‌ام و آنجا ایوار که یک عدد راهنما بود یک جفت پوتین داد و کلنگ و یک چیزی که من اسمش را گذاشتم صندل میخ‌دار. این طور که پوتین را می‌کنید توی صندل میخ‌دار و بندش را می‌بندید و بعد از یخ بالا می‌روید. هزار بار در فیلم و این چیزها دیدیدش. کمربند کوه‌نوردی هم بهمان بستند. سه عدد اهل چک هم بودند و دو نفر که به عنوان ملیت گفتند شیکاگویی. گفت تا به حال ایرانی نداشته‌اند. ما کنار یک یخچال بودیم. یخچال (یا یخ‌رود که به نظر من اسم دقیق‌تری است) طبق اطلاعات واصله از ایوار نتیجه بارش برف است. نه بابا.

در کوه‌های بلند که بارش برف در زمستان بیشتر از آب شدن برف در تابستان است، به تدریج برف جدید روی برف‌های قدیمی سوار می‌شود. در طول زمان برف‌های آن زیر له می‌شوند و تحت فشار به یخ تبدیل می‌شوند و باز هم تحت فشار یک حالت یخ روان به خود می‌گیرند. آن وقت راه می‌افتند از کوه پایین می‌آیند و عموماً یک دره‌ای پیدا می‌کنند و به شکل یک رود یخی راه باز می‌کنند. البته در این رود هیچ چیزی حرکت نمی‌کند. یعنی جناب یخچال به نظر یک موجود بزرگ یخی است که جم نمی‌خورد، ولی در حقیقت با سرعت کمی دارد سرازیر می‌شود. اینی که ما رویش بودیم با سرعت صد متر در سال پیش‌روی می‌کرد. البته یخچال‌های ایسلند در حال پس‌روی هستند. بعضی‌هایشان با سرعت هزار متر در سال. به خاطر گرمایش زمین آن نوک یخچال‌ها دارد آب می‌شود و یک دریاچه‌ای در نوک هر کدام ایجاد شده که سال به سال بزرگتر می‌شود. ایوار گفت البته هزار و خرده‌ای سال قبل که وایکینگ‌ها به ایسلند رسیدند یخچال‌ها بسیار بسیار کوچکتر بودند. بعد زمین سرد شده و این‌ها پر رو شدند. خلاصه از دید ایوار، سرمایش و گرمایش زمین مسأله مهمی نبود و ایسلندی‌ها همه‌جورش را دیده بودند.
چهار ساعت یخ‌نوردی کردیم. با این میخ‌های ته کفش و کلنگ کار مشکلی نبود. یعنی می‌شد دیوار صاف را هم باهاشان بالا رفت. یک‌جاهایی هم با قلاب‌هایی که به کمرمان بند بودند، خودمان را به طناب‌های میخ‌شده توی برف بستیم که اگر لیز خوردیم دست کم تا ته دنیا نیافتیم. این قضیه یخچال‌نوردی اکیداً توصیه می‌شود. به خاطرش لازم هم نیست تا ایسلند بیایید. هر جا کوه خیلی بلند هست یحتمل یخچال هم هست. البته شاید تا بغلشان مثل ایسلند جاده نباشد که بشود سیاحتی رفت. سطح یخچال شبیه یک اقیانوس مواج است که یخ زده. یعنی یک سری پستی بلندی عریض هستند که برای پیش رفتن هی ازشان می‌روی بالا، هی میایی پایین. بین‌شان هر از گاهی خاک و خاکستر هم هست که باد آورده. بعد خاک می‌شود عایق نور خورشید و یخ زیرش سالم می‌ماند و اطرافش آب می‌شوند و در نتیجه آن وسط یک کوه خاکی می‌ماند. هر از گاهی هم از دور دست‌ها صدای رعد می‌آید که از آسمان نیست و از منبع یخچال است که حین پیش‌روی هر از گاهی می‌شکند و صدای دلهره‌آوری صادر می‌کند.
یخ همان‌طور که در فریزتان موجود است بی‌رنگ نیست. بلکه آبی است ولی حجمش باید زیاد باشد و خالص باشد که رنگش دیده شود. این‌جا هر دو خصوصیت به خوبی پوشش داده شده بود و نگارنده باز باید از آبی‌های ایسلند حرف بزند و تعریف کند به قاعده یک کتاب. مخصوصاً جاهایی که شکافی بین یخ بود و چند متری پایین‌تر دیده می‌شد آبی بیشتر خودی نشان می‌داد. هر از گاهی یک جویبار آب هم پیدا می‌شد که به داخل یک چاه‌هایی در دل یخچال می‌ریختند و گم و گور می‌شدند. ایوار بیست سال بود روی یخچال می‌پلکید. اوایل محض تفریح و بعد هم به عنوان شغل. همه‌ی قله‌های یخ‌کله را هم فتح کرده بود. از یک تکه یخ بلند بالا بردمان که تصویر پانارومایی از یخچال داشت و بعد گفت اینجا بهترین نقطه‌ی دفتر کارم است. این آتشفشان اِییافیاتلایوکیتل که دو سال قبل شلوغ کرده بود را هم نشان‌مان داد (الان ده بار تلفظش را چک کردم و با تقریب خوبی صحیح باید باشد گمانم). آن موقع یکی از تفریحات ملت تماشای گوینده‌های اخبار بود که سعی می‌کردند به نحوی اسم آتشفشان را بگویند. وقت برگشتن از یخچال هیچ دلم نمی‌خواست برگردم. دفعه بعد که راهم به ایسلند بیافتد باید تور یک روزه بروم لابد.
به جای اینکه جلو پایم را نگاه کنم ایوار را در مورد زبان و ساگاها سؤال پیچ کردم. معلوم شد زبان مبارک ایسلندی بسیار سخت است. هم تلفظش و هم گرامرش و کمتر خارجی موفق می‌شود درست حرفش بزند. بعد هم درست است که نروژی قدیم است ولی خود نروژی (و سوئدی و دانمارکی که هم‌خانواده‌اش هستند) آنقدر عوض شده‌اند که نه آن‌ها می‌فهمند این‌ها چه می‌گویند و نه برعکس. البته این جماعت در مدرسه دانمارکی می‌خوانند که لابد یادگار قرن‌ها تحت تسلط دانمارک بودن‌‌شان است. گفت ساگاها را می‌شود اگر به خط اصلاح شده‌ی امروز بنویسندشان خواند، ولی پدرت درمی‌آید بفهمی‌شان. چون هم نحوه بیان عوض شده و در عین حال ساگاهایشان خیلی پیچیده هستند و مثلاً صد کاراکتر دارند که همه به هم مربوطند. گفت یکبار برداشته نسخه انگلیسی یکی‌شان را خوانده که بفهمد کی به کی است. همه‌ی این ساگاها در حقیقت تاریخ کشورشان است بین حدود سال هزار تا هزار و دویست و بعد از چند قرن سینه به سینه منتقل شدن بالاخره نوشته شده‌اند. داستان حماسه‌ها و قهرمانی‌های وایکینگ‌ها هستند. درست نقطه مقابل یک سری افسانه‌های ایرلندی که وایکینگ‌ها سمبل شر هستند. در مورد یکی‌ از ساگاهای ایسلند که گویا بهترین‌شان است به اسم «نیال سوخته» اعتقاد بر این است که اولین رمان دنیا است، چون داستانش زیادی بی‌نقص است و نمی‌تواند زائیده چیزی جز خیال باشد. العهده کلاً علی الراوی.
بعد از یخچال رفتم یک دریاچه‌ای به اسم یوکولسارلون در پنچاه کیلومتری که از همین دریاچه‌های پای یخچال بود. این یکی خیلی بزرگ بود و پر بود از کوه‌یخ. یک قایقی ما را برد وسط‌شان و ازشان سان دیدیم. قایق البته خودش پدیده‌ای بود. چون چهار چرخ یک متری هم زیرش داشت و خشکی و آب برایش فرق نمی‌کرد. من نمی‌دانم جز مبهوت کردن به چه دردی می‌خورد یک چیزی هم در آب برود هم در خشکی. در دریاچه شاید صد کوه یخ دیدیم در ابعاد و اشکال مختلف. هر وقت در یک فیلمی کوه یخ دیدید و قطب جنوب و این حرف‌ها یقین حاصل فرمایید همین‌ دریاچه است. هزار فیلم (از جمله یکی از جیمز باندهای اخیر) اسم بردند که آنجا فیلم‌برداری شده. من روی این مسأله تأکید می‌کنم چون یقین دارم یک روزی به دردتان می‌خورد.
دو عدد فک هم بود. فک‌ها به نظر من موجوداتی هستند با بغلیبیلیته بالا، یعنی آدم دلش می‌خواهد بغلشان کند بس که نرم به نظر می‌رسند. آن وسط آب یکی از کوه‌های یخ نصف شد که موجبات سکته چند عدد پیر پاتال حاضر در جمع را فراهم آورد. دختر راننده (یا ناخدا یا هر دو یا هر چه) وسط دریاچه ترمز کرد (یا لنگر انداخت یا هر چه) و یک عدد یخ آورد به میان حضار. گفت این تکه یخ هزار سالش است و همین الان از آب گرفتیمش. در ضمن چون تحت فشار یخ شده هیچ حباب هوایی ندارد و برای همین دیر آب می‌شود و عالی است برای توی ویسکی انداختن. یعنی حتی من اگر بی‌خیال بشوم مسایل مربوط به ویسکی من را بی‌خیال نمی‌شوند. بعد هم یخ را شکاند و به هر کداممان یک تکه داد سق بزنیم و مزه‌ی یخ واقعی را درک کنیم. مزه‌اش هیچ فرقی با یخ معمولی نداشت، بی‌خود شلوغش کرده بودند. در ضمن آخرش هم فک گیرم نیامد.
در راه رسیدن به این‌جایی که هستم کوه زیاد دیدم. کوه‌های این جزیره اکثراً ربطی به آتشفشان‌ها دارند و در نتیجه شکل‌های عجیب و غریبی دارند و نسبت‌شان به کوه‌های معمولی مثل نسبت موسیقی راک (و حتی جاز) به کلاسیک است. یک موجودات غریبی با هیبت‌های نخراشیده‌ای هستند که نپرس. آن وسط یکی بود حاضرم قسم بخورم شعبه اهرام ثلاثه مصر در ایسلند بود، دست کم از طرفی که من می‌دیدم. یک مقدار مناسبی از حاشیه ساحل از بین کوه‌ها و شن‌های سوخته که دیروز عرض شد زیگزاگی بالا آمدم و حتی از یک تونل رد شدم تا رسیدم به اینجا. یک جایی است که حتی ده نیست. اسمش برییدودالسرپپور است و دویست نفر سکنه دارد. ماهی سامون می‌گیرند یا پرورش می‌دهند یا بالاخره یک کاریش می‌کنند. من که سر شام خوردمش. یک جای پرتی است که واقعاً دارد برایم سؤال پیش می‌آید من این برهوت‌ها را از کجا پیدا می‌کنم. صاحب هتل کلید را بهم داد کلاً از هتل رفت. قبل از رفتن گفت صبح صبحانه را می‌گذارم و می‌روم. صبحانه را میل کن و کلید را بگذار روی پیشخوان و برو پی زندگیت. در را هم لازم نیست قفل کنی.


نظرات:

وای ... توی این کویری که ما هستیم بیشترین یخی که دیدیم همون یخ های توی فریزره که واسه شربت بیدمشک استفاده می کنیم. نمی تونم تصور کنم از اینا بزرگترم یخ هست. اونایی هم که تو فیلماست جلوه های ویژه ست!


من این نوشته را که خواندم ....قبل ترها هم که یاد داشت های ژاپنت را خوانده بودم ... به این نتیجه رسیده ام که آدم باید یا با تو همسفر باشد یا تو امام زاده ایی هستی که باید آدم را همراهی کنی :)) . خیلی خوب بود .


اول این که مرسی که وقت می‌گذاری می‌نویسی، قشنگ و بامزه می‌نویسی و آدمی دست‌تنگ که عاشق سفر است را سیراب می‌کنی و دلشاد!
دوم هم ممنون که بالاخره این یخچال رو به زبان غیرعلمی شیرفهم کردی...! ازدادن اطلاعات زمین‌شناسی دریغ نکن میرزا!
خیلی خوشحالم که می‌خوانمت دوباره!


بغليبيليته خیلی مطلوب بود


بله، الحق که جناب dawn درست فرموده‌اند.
واقعاً جای سپاس دارد


آنقدر درباره یخچال با هیجان نوشته بودید که ادم به کله اش میزند برود یخچال نوردی دردماوند.صرفا جهت اطلاع آن صندل میخ دار بین کوهنوردان به کرامپون معروف است.انواع مختلفی هم دارد از بندی و کشی و چفتی گرفته تا...



صفحه‌ی اول