یک خوردنی کشف کردم که کریستف کلمب باید برود جلو بوق بزند. اسمش اسکیر است، یک چیزی است که نه ماست است و نه پنیر و در عین حال هر دوشان است. هیچ ایدهای ندارم باید مزه و بافتش را چطور توضیح بدهم ولی شما باور بفرمایید خوشمزه است. رویش کشمش و هر چه دلتان خواست هم میتوانید بریزید و به عنوان یک صبحانهی کمچرب مصرف کنید. بین خود ایسلندیها بسیار محبوب است. یک موقعی در اسکاندیناوی هم رواج داشته ولی لابد مسؤول مربوطهاش فوت شده و این مائده کلاً یادشان رفته.
حرف خوردنی شد یاد پولیورهای بافتنی ایسلندیها یا لوپاپیسا افتادم. اینجا پولیور بافتن ورزش ملی است. یک سری طرحهای مشابهای هم دارند و من تن پیر و جوان و مرد و زن دیدم. طرح زنها کمی پر نقش و نگارتر از مردهاست. سردم بود یکی خریدم و حسابی دوستش دارم. طبق قانون پولیورهای بافتنی، یک جاهایش تنگ بود (مثل یقهاش) که بعد از چند روز مشکلش حل شده. گران هم بود. اصلاً در ایسلند همهچیز گران است. غذا، لباس، ورودی جاها، تورها. بنزین لیتری دویست و پنجاه کرون ایسلند است که میشود دو دلار. این غولی بیابانی که میرانم هم در باب بنزین هیچ مضایقهای نمیکند. تنها چیزی که به نسبت ارزان است هتل و مهمانسرا است که گمانم چون هنوز فصل توریستی نیست ارزان حساب میکنند.
من مرز شمال و جنوب ایسلند را پیدا کردم. دقیقاً یک دماغهای است که اسمش را نمیدانم ولی اگر بخواهید میتوانم روی نقشه نشانش بدهم. برای خودم خوش خوشان زیر آفتاب خوش خیال صبح از خلیجهای شرقی زیگزاگ بالا میرفتم و از شیبهای ملایم کوهها کمال لذت را میبردم. چون بیکار هستم به جای اینکه یک لینک بدهم به عکس این کوهها مجبورم برایتان توصیفشان کنم. فرض بفرمایید یک سری سنگ و صخره آتشفشانی بسیار بیقاعده در ابعاد یک کوه داریم، بعد از بالا ملایم شن میریزم روی اینها تا وقتی شنها با یک شیب مهربانی به اقیانوس برسند و فقط نوک سنگهای آتشفشانی بیرون بماند. بعد در کوهپایه یک جاده بکشید و خرامان تویش رانندگی کنید. این میشود منظره امروز صبح.
در همین شیبهای مهربان بودم و این دماغهی معلون را که پیچیدم رفتم در یک دنیای دیگر که خورشیدی نبود و ابری بود و برف بود همهجا تا کنار جاده و چند دقیقه بعد هم کولاک شد. وضعیت بغرنج و ابلهانهای بود و هست. شمال ایسلند هنوز حسابی برف دارد و بر خلاف جنوب برف محدود به نوک کوهها نیست. بزرگترین شهر شرق ایسلند هزار و دویست نفر آدم دارد و اسم پیچیدهای هم طبعاً دارد. اصلاً این شهرها عالی هستند. یک سری خانههای فلزی با شیروانیهای رنگارنگ هستند و یک سری ماشین هم کنارشان پارک شده و دریغ از آدمهایی که بین این خانهها در رفت و آمد باشند. صبح کسی نیست، ظهر نیست، شب نیست. آدم خوابش میگیرد.
از یک منطقهای گذشتم که بهش میگویند صحرای سرد. وجه اشتراکش با کویر لوت این است که حیات درش وجود ندارد، حتی خار و این چیزها. بقیهی مسایلش دقیقاً برعکسش است. رادیو هم به آنجا نمیرسد و دو ساعت در سکوت محض ازش گذشتم. حتی یک ماشین دیگر هم ندیدم. اواخر برای خودم آواز میخواندم حوصلهام سر نرود. بعد از صحرا یک معدن گوگرد پیدا کردم که گاز گوگرد از زمین بیرون میزد. فکر کنید دویست تا تخم مرغ گندیده را در یک اتاق بشکنند و شما را بیاندازند آن تو و این میشود میشود شدت بوی گوگردی که آنجا بود. نفس آدم برمیگشت. گاز هم انگار لوله ترکیده بود با فشار تمام از زمین میزد آسمان. عصر به یکی گفتم خیلی بوی مزخرفی بود، بهش برخورد گفت آن چیزی که شما را یاد تخم مرغ گندیده میاندازد برای ما یادآور آبهای معدنی گرم است. یک سری دریاچه آب گرم هم دارند که البته بوی گوگردش خیلی خفیفتر است. شب رفتم یکیشان و بیست دقیقه بیشتر دوام نیاوردم شنا کنم. اصلاً نمیشود به این بو عادت کرد.
یک جایی رفتم به اسم دیموبورگیر. یک جور جنگل سنگهای آتشفشانی است. یک جایی بوده که گدازهها باعث شدند آبهای زیرزمینی جوش بیایند و بزنند بالا و این طوری با گدازهها یک سری سنگها و صخرههای چهار پنج متری درست کردند، حالا شاید هم این طور نبوده. به هر حال الان آمدند تویش راه برای آدم کشیدند که برای خودش بگردد و فکر کند هر سنگ شبیه چیست. افسانه دارند که اینجا محل زندگی سیزده پسر یول است. این یولها قدیم هیولاهایی بودند که بچهها را میخوردند. خیلی سال است اصلاح شدند و با بابا نوئل ترکیب شدند الان و قرمز میپوشند و فقط سر به سر مردم میگذارند و برای بچهها در کریسمس کادو میآورند. کنار این جنگل بیقاعده یک کوه مخروطی به ارتفاع چهارصد متر هم بود به اسم هیورفیال که ازش بالا رفتم. یک مخروط خاکستر بود از یک فوران در دو هزار و پانصد سال قبل. وسطش مثل باقی آتشفشانها خالی بود. دهانه را یک ساعتی طول کشید دور بزنم و از آن بالا تعداد زیادی کوه معلوم بود که از پایین هم معلوم بودند.
جایی که قرار است امشب و فردا شب بمانم یک مزرعه است که صاحبش به این نتیجه رسیده از توریست بیشتر از گوسفند پول در میآید و برداشته چند کلبه ساخته ته مزرعه و به امثال بنده اجاره میدهد. دور و اطراف هم هیچ چیز جز چند کلبهی دیگر و یک تعداد گوسفند مشغول چریدن نیست. من دیگر یقین دارم در پیدا کردن این جور جاهای شوت مستعد هستم.
تو سوئد و نروژ هم هست کریستف جان. توی بقالی ها هم دارندش. تو بسته اش هم کشمش و آجیل جات گذاشتند که بریزی توش.
--------
ميرزا: پس به من اطلاعات غلط دادند. نوش جان. البته من اينجا حاضريش را خريدم و خوردم و تفاوت بسيار جدي ما محليش داشت.
میدانی میرزا اون اسکیرها ما بهش می گوییم ماست خیکی ، شهریی می شود ماست موسیر . آن ژاکت ها هم هست این جاها . خیلی هم هست . ارزان هم هست . نخر . بیا ایران زیادن بخصوص طرف ای اردبیل و اینها :)) . آن بالای کوهها بودن هم برای خودش عالمی دارد . باز اگر با ماشین باشد که آدم همه جاهارا دو ر بزند یک چیز دیگراست ولی کلن کوه رفتن به پیاده رویشه . همین . خووش بگذره .