شما البته یادتان نمی‌آید. خیلی وقت پیش یک روز صبح بیدار که شدیم جلوی در هر خانه‌ای یک در بود. واقعه‌ی خارق‌العاده‌ای بود. پیش از آن شده بود جلوی خانه ناقوس کلیسا یا آسیاب بادی پیدا کنیم و این چیزها عادی بود، ولی اینکه یک در پیدا کنیم دور از انتظار بود. نیمه‌ی بالایی همه‌شان هم یک پنجره مانندی داشت که آن طرفش پیدا بود. یعنی اگر من این طرف می‌ایستادم و همسایه‌ام آن طرف همدیگر را می‌دیدم. ما کاری به این نداشتیم که این همه در از کجا آمده ولی کنجکاو شدیم ببینیم این‌ها به کجا باز می‌شوند. یکی به یک ساحل باز می‌شد، دیگری به بچگی یکی، آن یکی به نور. مدتی که گذشت کاشف به عمل آمد به آرزوهایمان باز می‌شوند. یعنی شما کافی بود در را باز کنی و به آرزویت قدم بگذاری، البته جز نگاه کردن نمی‌شد کاری کرد. یک حضور بی‌حضوری داشتیم در آرزوهایمان. رسیدنی بود که به کار خاصی هم نمی‌آمد. ما هم یک مدت رفتیم در آرزوهایمان قدم زدیم. در دشت‌های پهناور، در مدرسه افلاطون، در خانه‌ای که با عشق اول‌مان ساکنش بودیم، در راه لهاسا، در ابدیت. در نهایت یکی یکی برگشتیم، دیر و زود داشت، یک روز و ده سال داشت، ولی برگشتیم. حرفش را زیاد نزدیم چون نمی‌دانستیم چرا برگشتیم. روی شانه‌هایمان خاک سفر بود، در جیب‌هایمان یادگاری‌هایی از آرزوهایمان.


نظرات:

یعنی به چیزاییو یه جوری به آدم می فهمونی که خود آدم به خودش نمیتونه بفهمونه!!!!


میرزای عزیز، همیشه بنویس، جانمان را تازه می کنی...


ما یک روز صبح از خواب بلند شدیم آمدیم کامپیوترمان را باز کردیم دیدیم میرزا به روز کرده ولی نه مثل همیشه با نوشته ، آمده یک در گذاشته در صفحه اش، در را که باز کردیم دیدیم رفتیم به آنچه که آرزویش را داشتیم
یک چندباری در آن ایده ناب تاب خوردیم بعد
اما بعد برگشتیم
برگشتیم به زندگی واقعی
بعد دوباره مهندس شدیم و محاسبه گر
اما حتم داریم تا شب به دشتها و آسمانها و لبخندها و لحظاتی فکر می کنیم که پشت آن در دیدیم
به نظر شما چگونه می توان از میرزا و در فرضی دوست داشتنی اش سپاسگزاری کرد؟
این نوشته هم بی نظیر بود میرزا جان
-----------
میرزا: لطف دارید.


میرزا من دیگه یقین کردم این«أَصحَاب الْجَنَّةِ» که می گن، شمایین... :)


انقدر خوب ننویس. نمیشه تحمل کرد . باور کن


مدرسه ی افلاطون؟!
جدیدا هوس کرده بودم!
اولین برخورد است، سلام...



صفحه‌ی اول