echo "\n"; ?>
He stood still in the gloom of the hall, trying to catch the air that the voice was singing and gazing up at his wife. There was grace and mystery in her attitude as if she were a symbol of something. He asked himself what is a woman standing on the stairs in the shadow, listening to distant music, a symbol of. If he were a painter he would paint her in that attitude. Her blue felt hat would show off the bronze of her hair against the darkness and the dark panels of her skirt would show off the light ones. Distant Music he would call the picture if he were a painter.
The Dead, Dubliners, James Joyce
Some people are more certain of everything than I am of anything.
Robert E. Rubin, In an Uncertain World
The truth is that we live out our lives putting off all that can be put off; perhaps we all know deep down that we are immortal and that sooner or later all men will do and know all things.
Jorge Luis Borges
Everything that exists does so in order to end up in, or as, a book.
Stéphane Mallarmé
بوگوتا خیلی خبر خاصی نیست. این هم خوب است هم بد. خوب از این لحاظ که ملت فقط آدم را میترسانند که آنجا نا امن است و غیره. مثلا فلان جا نرو ساعتت را میزنند، سوار تاکسی در خیابان نشو به کل میدزدندت، دوربین از گردنت میکشند تا بندش پاره شود و این حرفها. حالا این حرف شیرعلیهای مقیم آمریکای شمالی نیست فقط، خودشان هم همین را میگویند. همکار کلمبیاییام، هرنان، اهل همین بوگاتا است و آنقدر دستورالعمل داد که اواخر جلسه توجیحی توصیههای اول کار یادم رفته بود. ما را که نه کشتند و نه بردند. گمانم زیادی محلی میزدم. بلا استثنا همه نرسیده بهم سه خط اسپانیایی بلغور میکردند و منتظر جواب میشدند. این البته جز آدرس پرسیدنهاست که ربطی به محلی زدن یا نزدنم ندارد. اصولاً از نگارنده همه جای دنیا ملت میایستند آدرس میپرسند. فرق نمیکند آرژانتین باشد یا نروژ یا دوبی یا فرانسه. ملت سوال میکنند به زبان خودشان و بعد بسیار جدی منتظر جواب میشوند. دیگر یاد گرفتم یک کلمه بگویم توریست و دست به نشانه تسلیم ببرم بالا. ولی هیچ نمیفهمم چرا این طور است قضیه.
بدی اینکه خبر خاصی نیست هم طبعاً یعنی کاری نیست آدم بکند. تنها کاری که میشود مشغولش شد غذا خوردن و در در ترافیک گیر کردن است. ترافیک وحشتناکی دارند، در حد و حدود طهران. طرح زوج و فرد دارند. بوگاتا هفت ملیون نفر است و توسعهاش بسیار شبیه شهرهای ایران. مهاجرت بیرویه و خیابانهای هردمبیل و سگ صاحبش را نمیشناسد. کلاً شهر شبیه شهرهای ایران است، از مراکز خریدش تا محلههای فقیر و این حرفها. یکشنبهها قسمتهای مهمی از شهر کلاً به روی ماشینها بسته است و فقط میشود دوچرخهسواری کرد. نتیجه اینکه ترافیک روز تعطیل میشود عین روز غیر تعطیل و از در و دیوار دوچرخه میبارد. یک مرکز شهر قدیمی دارند که رنگش کردند و بیشتر از محلی توریست دارد. توریست «کول» آمریکایی هم فت و فراوان که با یک کوله سفر کنند و در هاستل (مسافرخانه) بمانند و با دو زار پول دنیا را تجربه کنند. جز این بافت قدیمی، مرکز شهر یک چیزی است شبیه خیابان جمهوری و از زمین و آسمان موتور و تاکسی و بوق و دود و الخ میبارد. گرافیتی زیاد دارند و گرافیتی خوب هم دارند. طرحهای مشکوک تا مطلوب در ابعاد بزرگ و رنگهای فراوان. حتی تورهای مخصوص بازدید از گرافیتیهای شهر هم دارند.
بوگاتا محصور بین کوههاست. بالای یکی از کوهها یک کلیسایی است و گویا منظره هم زیبا. هرنان میگفت با تله کابین برو بالا و گفتم مگر نمیگویی یک ساعت راه است، خب پیاده میروم. حین همین صحبت از یک سربالایی میرفتیم بالا و آخر راه دیدم رو به موت هستم. بهم اطلاع داده شد بوگاتا ارتفاع بسیار زیادی دارد و اکسیژن کم، برای همین آدمیزاد زود خسته میشود و قضیه تله کابین هم به همین دلیل توصیه شده بود. تمکین کردم، شاید زیادی چون به جای تلهکابین با نرفتن رفتم بالا.
آخر هفته هم بوگاتا بودیم و هرنان حسابی عزتتپان کرد. یکشبنه منزل برادرش مهمان بودیم. همه در این خانواده بود، جز خود هرنان، پزشک متخصص بود و دیده شد سبک زندگیشان بسیار شبیه خودمان است. به خصوص در قسمت تعارفات. نشسته بودیم و ده نفر که هیچ کدام انگلیسی نمیدانستند زل زده بودند بهم. اصلاً وضعی. بالاخره یک زوجی آمدند که لندن درس خوانده بودند و من بهشان برای سرگرم شدن سپرده شدم و خلاص. آنقدر بهم غذا خوراندند که مجبور شدم حکایت «سیر آن شد که مُرد» را تعریف کنم بلکه به این کنایه ملتفت شوند و دست از سرم بردارند، ولی خب نگرفت و بیشتر خوراندند و راوی مُرد. یک سوپ مشهوری دارند به اسم آیاکو (یا آجاکو یا شاید آخاکو یا شاید من چه میدانم، نفهمیدم اصلاً) که مرغ است و سه جور سیبزمینی (مگر سیبزمینی هم جور دارد؟) و غذای ملیشان است گمانم. برای دسر هرنان لو داده بود که نگارنده دولچه دو لچه دوست دارد و کلمبیاییاش را آوردند. بسیار خوب و عالی و ممنون، ولی کنارش پنیر بود (یک مقدار مناسبی از پنیری در حدود گودا). گفتم این چه است گفتند با هم باید خورد. گفتم محال است، گفتند همین است، گفتم آخر آن همه شیرین و این همه شور با هم، گفتند غذاتو بخور و زل زدند. خوردم و حیف آن دولچه دو لچه که مزهاش حرام پنیر شد.
بازار ککشان (فلی مارکت یا همان کهنهفروشان خودمان) رفتم و مقدار متناسبی خنزر پنزر بهم فروختند. در چانهزنی همین بس که طرف خودش قیمت را پایین میآورد بس که نگارنده در اعتماد کامل به فروشندگان است. یک سری آب میوه بهم دادند که برای فهمیدن اسم هر کدامشان نیم ساعت ویکی پدیا میخواندم که این مال کجای آمازون است. وسط بازار سالسا میرقصیدند و کلاه از برای پول گرفتن هم نداشتند. قهوه خریدم. قهوهی این ملت طبعاً مشهور است. بعد اولین شعبهی استارباکس که باز شده مردم رفتند صف ایستادند ساعتها. به مردم توی صف یک سری فروشندهی دورهگرد لیوان لیوان قهوه فروختند که انتظار کوتاه شود. کلاً در زمینه کمدی شانه به شانهی خودمان میزنند.
موزهی طلا دارند. سرخپوستان آمریکای لاتین طلای فراوان داشتند. در ساخت جواهر از طلا هم تبحر زیادی داشتند. اصولاً همین طلا بود که اسپانیاییها را عاشق این قاره کرده بود. موزه واقعا زیبا بود. طلا را هم با چکشکاری شکل میدادهاند و هم با یک جور ریختهگری در موم یک نوع زنبور بینیش (البته این سوال پیش میآید اگر زنبور بینیش وجود دارد چرا هنوز زنبور با نیش پرورش داده میشود؟ آزار داریم؟) یک کارهایی بود در حد بند انگشت ولی ریزهکاری در حد دانهی فلفل. حالا خودتان رفتید میبینید. راضی بودم منظور. از این زیورآلات زیاد به خودشان آویزان میکردند طبقه حاکم و طبعاً شمنها. شمنها هم خوب حقههایی بودند. کوکا میکشیدند و های میشدند و بعد برای ملت حرف از عوالم دیگر میزدند و ارتباط بین آنها و پرواز بر فراز جهان و اینکه شمنها از پرندگانند در اصل. ما هم بعد از تعالی از این حرفها زیاد میزنیم ولی فردا به جای پیروان سینهچاک یک سری لایک داریم در ویدیوهایمان روی دیوار فیسبوک رفقا. البته برای شمنها به این درجه از لحو و لعب رسیدن کار راحتی نبوده. آموزش شمن شدن طاقتفرسا بوده گویا و میانداختندشان در یک غار و برای ماهها نوری نمیدیدند و فقط یک چیز ثابت میخوردند و از این قیبل شکنجهها. آنها هم بعداً چپ و راست آدم قربانی میکردند که البته طبیعی است. هر کس آن طور بشود این طور میکند. کلاه شرعی هم داشتند، یک قبیلههایی به طوطیها حرف زدن یاد میدادند و بعد میگفتند حالا اینها روح انسانی دارند و میبردند جای آدم قربانیاش میکردند. یک سری مراسم قربانی هم بیشتر پیشکش بوده و این طور بوده که حاکم با قایق میرفته وسط دریاچه و طلا میریخته تو آب. آنها هم نمیدانستند با آن همه ثروت چه کنند لابد. خلاصه اعتقادات متافیزیکی خوبی داشتند، همه چیز روح دارد و حتی سنگها و همه به هم وصلیم و بیایید با هم دوست باشیم و الخ.
یک سری شاخص شادی در دنیا هست که کلمبیا را جزو شادترین کشورها اعلام میکنند. من حقیقتش خیلی شادی خاصی در فضا ندیدم. این طور نبود که در خیابان همه همدیگر را بغل کنند و این حرفها. ولی خب آدم خیلی غمناک و پژمرده هم ندیدم البته پیاش هم نگشتم. خلاصه این شاخص شادی برای من نمود خاصی نداشت. ولی فیالمجموع کشوری بود که رفتیم و فتح نکردیم و برگشتیم بلاد یخزدهی خودمان.
گمانم یکی در ادارات لاهوت به این نتیجه رسیده این فلان فلان شده را نگذارید دو شب زیر یک آسمان سر کند. چه آن موقع که خودم سر به بیابان میگذاشتم و چه الان که به واسطهی کارم تقی به توقی میخورد میفرستندم یک گوشهی دنیا. بین جلسات و پرواز و چرت نیمروزی آنقدری نمیبینم که بخواهم سفرنامه بنویسم. یک طوری میدویم انگار قرار است آخرش به کسی کاپ استقامت و از این مزخرفات بدهند. من مدام به همکارم میگویم کاپی هم در کار باشد کاپ بلاهت است. خلاصه این طوری میشود که یک سری جاها که طبعاً نوشتن دارند در حد یک سری یادداشت در موبایل باقی میمانند، مثلا شش ماه است در برنامه دارم از قاهره بنویسم و یا فنلاند، هر چند این دومی آنقدر خسته کننده بود گمانم خط سوم خودم خوابم ببرد، باز گلی به جمال قاهره که تجلی محشر کبری برای ناسوتیان بود.
این بار با یک کلمبیایی آمدم آمریکای لاتین و از شما چه پنهان یک مقدار سبکتر میگذرد قضایا. عینهو وطن مساله بیشتر قیر و قیف است. البته وقتی قیف پیدا میشود ناجور پیدا میشود. برایمان جلسه گذاشتند فردا صبح ساعت هفت صبح، مغز خر خوردند انگار. به علت سبکوزنی روزها یک مقدار یادداشت بیشتر برداشتم که بشود از توشان چیزی درآورد. اول دو روزی آرژانتین بودیم که به علت گم شدن قیف اکثرش به خیابانگردی گذشت و الان هم سه چهار روزی است کلمبیا هستم. سر راه هم آرژانتین، پاناما پنچر کرده بودیم و دیدیمش.
من فکر میکردم پاناما یک جایی باید باشد سرشار از پشه و کلبه. یک جور ماکوندا که هر روز صبح شهردار میرود از نفتکشها سان میبیند. جز بخش نفتکش بقیهاش طبعاً بیراه بود. نمیدانم نفتکشها نفتشان را کجا میبردند، لابد از کشور دوست و همسایه ونزوئلا میبردند جزایر لانگرهاوس. پاناما در عوض مقادیر مناسبی برج داشت. یعنی از دور که نگاه میکردی یک جور مرکزشهر آمریکای شمالیطور بود، سر به فلک کشیده و کمی هم از لحاظ معماری خلاق. یکی بود شبیه برجالعرب (حالا مثلا با الهام از آن با فرسخها فاصلهی زیباییشناسی) رو به اقیانوس و راضی بودم از مکانییابیشان. یک پولی هم دارند برای خودشان که کسی تحویلش نمیگیرد. از ما که فقط دلار گرفتند.
در تواریخ نوشته بودند تنها جای دیدنی اینجا کانالش است. رفتیم. یک ارتشی قلچماقی گفت همه عمر دیر رسیدید. رانندهمان دلش سوخت ما را برد بالاتر که حالا از بین این نردهها کشتیها را ببینید وارد کانال میشوند. فقط برای درآوردن حرص آنها که خودشان مطلع هستند خدمتتان باید عرض شود اقیانوس اطلس و اقیانوس آرام اختلاف سطح دارند.کشور نازک پاناما و دریاچههای موجودش کمی بالاتر از هر دو اقیانوس هستند و درنتیجه کشتیها باید بروند بالا و بعد پایین. در نتیجه وقتی کانال را به صد بدبختی کشیدند سه تا (یا چند و چندین تا کمتر و بیشتر) حوضچه هم ساختند که کار آسانسور را برای کشتیها میکند. میروند تویش و آب بالا میرود یا پایین و همراهش کشتی طبقه عوض میکند. البته تخمین شخصی من این است که قضیه باید پیچیدهتر از این باشد. کانال هم یک طرفه است. یعنی کشتیها صبح از این اقیانوس به آن اقیانوس میروند و عصر برعکس (البته عموماً آنهایی که رفتند همان شب برنمیگردند.)
حضرت راننده تاکسی با افتخار غریبی برای ما توضیح داد که آنچه که میبینیم یکی از حوضچهها است که کشتی عظیم مقابل را دارد میبرد پایین که برود به کارش در اقیانوس آرام برسد. ما هم طبعا عین بز اخفش سر تکان دادیم ولی کور بشوم اگر طی نیمساعتی که ما آنجا بودیم کشتی حتی یک وجب پایین آمده باشد. به نظر من حتی کمی ارتفاع گرفت. یکی سری قطار هم دو طرف کانال بودند که کشتیها را داخل حوضچههای باریک یدک میکشیدند و دلیل وجودیشان جلوگیری از خوردن کشتیها به در و دیوار است. گویا فرمان کشتیها ظرافت ندارد. در ضمن اگر برایتان این سوال پیش آمده که این اختلاف سطح دو اقیانوس در جاهای دیگری که به هم میرسند (مثلا قطبها) چطور رفع و رجوع میشود، جوابی برایتان ندارم. خودتان بروید از یک اقیانوسشناس (چقدر اسم مفرحی دارد این شغل) بپرسید و لازم نیست به من بعداً اطلاع بدهید چون نیازی نمیبینم بدانم.
در شهر هم کارناوال بود. دوره دورهی کارناوال ریو است و من البته بسیار تلاش کردم مسوولین شرکت را قانع کنم برگزاری یک سری جلسه در ریو دو ژانیرو از اهم امور است، ولی نشد. حالا گویا باقی لاتینها هم یاد گرفتند و هر دهکورهای از پاناما تا دهات آرژانتین برای خودش کارناوال دارد. حالا کارناوال هم کلمهی سنگینی است، ولی بالاخره از اجرای گروه سرود دبستان گلهای دانش بهتر بود. یک سری بودند و میرقصیدند. یکی از ماشینهای کارناوالشان اژدهای چینی بود و رویش یک دختری بود با روبانی اریب که رویش نوشته بود دختر شایسته (همان میس خارجکی) چینیهای مقیم پاناما. یعنی این ملت چشم بادامی تپهای باقی نگذاشتند. آمدید پاناما چکار؟
یک قسمت قدیمی هم شهر دارد. یک طور معماری کولونیال (که تا نیایید این قاره ندیدش) و مشخصا در تلاشند باز بسازندش. تاکسی سر راه از چند محلهی فقیری گذشت که بسیار بسیار درب و داغان بود. یک چیزی در ردیف کوبا (کوبا هم جزو جاهایی است که هیچ وقت نشد بنویسم ازش، نقداً مطلع باشد جای بسیار مفلوکی است). همین داغانستان را که رد میکردید میرسیدید به قسمت توریست خر کن. معلوم بود در همین چند سال اخیر بازسازی شدند و یک جاهایی هنوز نشده بود و تضادش مقدار خوبی تو ذوق میزد. کنار یک کافه به سبک اروپایی و قرتی، یک مخروبهای بود که درش باز بود و میدیدی کل خانه دو اتاق است و ملت نشستند تلویزیون نگاه میکنند بی خیال بیرون. تعداد خوبی هم کلمبیایی بود که خنزر پنزر میفروختند. گویا کلمبیایی زیاد برای کار میآید پاناما. کلمبیا هم که بودیم گفتند ونزوئلایی زیاد میآید برای کار. اینها چرا نمیمانند مملکت خودشان کار کنند؟ در ضمن دم به دقیقه جلویت کلیسا سبز میشود. یعنی کلیسای کاتولیک، سلطنتی داشته و دارد در بین لاتینها. فرودگاه پاناما حتی یک کلیسا دارد وسط مغازههایش با نیمکت و جای زانو زدن و محراب و اینها. در هم ندارد، یعنی ممکن است بستنی خوران اشتباهی واردش شوی که شدم. به ای نحو کان از پاناما گذشتیم.
بوئنوس آیرس کاملاً بر خلاف تصور است. البته من تصوری هم نداشتم ولی باز هم برخلافش بود. یعنی آدم انتظار ندارد این همه دور، یک جایی بسیار شبیه پاریس گیرش بیاید. حالا نه کل شهر ولی مرکز شهر در برخی خیابانها محال است در نگاه اول فکر کنید جایی جز پاریس هستید. در باقی خیابانهای مرکز شهر هم عموماً از عرض زیاد بلوار ملتفت میشوید اینجا آنجا نیست. البته مقداری تاریخ برای درک مسأله لازم است. طبعاً من حتی صفحه ویکیپدیای قضیه را نخواندم ولی تا آنجا که فهمیدم اوایل قرن بیست آرژانتین ثروتی به هم زده بوده، گمانم از طریق صادرات گوشت به اروپا. مهاجرت هم بهش زیاد شده و در نتیجه از باقی لاتینها سفید و اروپاییتر هستند. این ثروت تا جایی رفته که زمانی در لندن و نیویورک اصلاح «پولدار مثل آرژانتین» برای توصیف ثروت آدمها به کار میرفته. آن زمان بزرگان قوم بوئنوس آیرس تصمیم گرفتند برای خودشان یک پاریس بسازند. خرج عجیبی هم کردند و یکی دو بولوار اول شهر کپی برابر اصل پاریس شده. اپرایی هم ساختند که بهش میرسیم ولی پیشاپیش عرض کنم فک آدم به زمین میخورد، بس که باشکوه است.
نتیجه آن دوران با شکوه این است که شهر هنوز بسیار زیبا و اروپایی است. بنده به کل معتقد هستم شکوه باید معاصر باشد، شکوه دو هزار و پانصد سال که دردی از ما دوا نکرد، باور نمیفرمایید از فرزندان مقروض افلاطون بپرسید. بلوار اصلی شهر یک موجود حیرتآوری با چهارده (یا همین حدود) لاین است که هر چند لاین یک بار چمنی و درختی و فضای سبزی. اصلاً با یک چراغ سبز پیاده نمیشود عرض بلوار را رد کرد، وسط قرمز میشود. از این ور آن ور دیده نمیشود. اصلاً معلوم نیست خب چه کاری است، خواستید ناو هواپیمابر بتواند راحت فرود بیاید؟ البته اگر منظورشان مبهوت کردن ناظران بیطرف بوده که بسیار خوب موفق شدند.
عصر رفتیم قدم بزنیم باران گرفت، سیل آسا. گفتیم باکی نیست رفتیم خوردیم به راهپیمایی. همان روزی آنجا بودیم که برای اعتراض به کشته شدن دادستانشان آلبرتو نیسمان تظاهرات داشتند، یک مقدار روز مشکوکی برای حضور نگارنده بود. با چتر راه میرفتند و هی میگفتند آرژانتین آرژانتین. میانگین سنی هم بالا بود به نسبت. نصفشان هم پیراهن تیم فوتبالشان را به تن داشتند. اصولاً طبق انتظار من و شما و باقی، فوتبال بخشی از هویتشان است. یعنی محال است هر ده دقیقه یکبار لیونل مسی با لبخند بچه مثبتیاش به چشمتان نیاید، روی دیوار، مجله، تیشرت، زمین و زمان. یک نفر دیگر هم که زیاد مقابلتان سبز میشود اویتا یا اوا پرون است. در حد یک قدیس دوستش دارند هنوز و عکسش را به در و دیوار میبینید و حتی طرح بسیار بزرگی ازش بر یکی از آسمانخراشهای بزرگ شهر هست. آدم خوشخوشانش میشود این همه دوستش دارند.
یکی از دوستانم چند سالی از بچگیاش را همین شهر بوده. روانهام کرد از در و دیوار مدرسهاش عکس بگیرم برایش. رفتم. یک جایی بود دور از مرکز شهر. یک محله مسکونی آرام. بعد از نیم ساعت قدم زدن فهمیدم دارد یاد شمال طهران میاندازدم و برای همین نیشم این همه باز است. یک طور خونسردانهای زندگی تویش جریان داشت، به همراه درخت و پرنده و غیره. از مدرسه تقریبا انداختندم بیرون که میخواهی از بچهی ملت عکس بگیری؟ خب مشکل این بود که من اسپانیایی بلد نبودم و آنها انگلیسی نمیدانستند و مقدار مناسبی سوءتفاهم ایجاد شد. گمانم عدم زبان بیشتر از خود زبان سوءتفاهم ایجاد میکند. همان دور و اطراف یک کتابفروشی مفصل ولی نقلی که فقط کتاب انگلیسی میفروخت پیدا کردم.
به کاخ ریاستجمهوریشان میگویند خانهی صورتی و واقعاً هم صورتی است. ساختمان خوشگلی است، یک مقدار خلاف انتظار. کنار پلازا (میدان) مایو است که پاتوق هر تظاهراتی است. تظاهرات آن روز هم به همانجا ختم میشد. اسم میدان را شاید از مادران پلازا مایو شنیده باشید که هنوز به یاد فرزندان گمشدهشان در زمان جنگ کثیف هر هفته جمع میشوند. جنگ کثیف اشاره به سرکوب و و آدمبربایی کشتن مخفیانه مخالفان توسط حکومت نظامی آرژانتین در دهه هفتاد دارد.
اپرایشان که اسمش کولون بود ساختمان عظیمی و غریبی است، هیچ دست کم از اپراهای اروپایی نداشت و شاید بیشتر هم داشت. با سرمایه ثروتمندان بوئنوس آیرس همان اوایل قرن بیست ساخته شده بوده و از لحاظ آکوستیک و لابد خیلی چیزهای دیگر لابد سرآمد است. حقیقتش فقط میشد با تور گروهی داخل اپرا را دید و چون تورهای انگلیسی آن روز تمام شده بود من مجبور شدم با تور اسپانیایی بروم و بیشتر مشغول سر تکان دادن بودم. یکی بود که فرازهایی از بیانات راهنما را ترجمه میکرد و نه خیلی اعتباری به اسپانیاییاش بود و نه به انگلیسیاش. ساختمان طبعاً دیوار داشت و ستون داشت و پرده و سن و غیره. چیزی که از این منبر میتوانم توجهتان را بهش جلب کنم لوستر تالار نمایش بود. یک موجود باهیبتی بود چسبیده به سقف. بعد گفتند در زمان اجراهای موسیقی بعضاً یک سری هنرمند بچهسال میرفتند آن تو مینشستند و خواننده را با آواز همراهی میکردند. یک طوری استریو یا دالبی آنالاگ لابد. تالاری هم دارند که روی دیوارها تا سقف طلاکاری بود، لوسترها از طلای بیست و چهار عیار بودند. خلاصه معلوم بود آن موقع نمیدانستند با آن همه پول چه کنند.
خب نمیشود آدم تا بوئنوس آیرس برود و بعد فکر نکند خب بورخس در این شهر چه میکرده و کجا میرفته. اروپا آدم را بد عادت میکند که برمیدارند خانهی نویسندههای مشهور را موزه میکنند محض تفنن. در این شهر گشتم و هیچ نیافتم. آخرش یک گالری نقاشی بود به اسم بورخس داخل یک مرکز خرید. شاید تپهی آباد نکرده برای عمو سام مثال بهتری باشد تا چینیها. طبقهی دوم گالری یک نمایشگاهی ساده بود برای بورخس. یک سری عکس ازش بود و روی دیوارها نقلقولهایی از کتابهایش و طرحهایی گرافیکی با الهام از کارهایش، مثلاً لابیرنتها و جانوران افسانهای و دست آخر الف. یک نقشهای هم بود که نشان میداد در کدام آدرسهای شهر به دنیا آمده و زندگی کرده و کار کرده و چشم از دنیا بسته. بامزه بود ولی یکی نیست بگوید مگر شما مشاهیر ادبی چند تا دارید که بورخس را حلوا حلوا نمیکنید.
از خوردنیجات عرض کنم همهجا به آدم استیک میدادند. اصلاً گوشت این کشور کماکان مشهور است. نقرس گرفتم. گوشت به کنار یک چیزی را بازکشف کردم. یعنی قبلاً خورده بودم ولی معلوم شد ماه من کجا و این کجا. اسمش دولچه دو لِچه است. شما بگو شکلات نوتلا ولی به جای شکلات سرشار از کارامل، خب حالا شاید اصلاً قیاس خوبی نبود ولی منظور این باشد خیال نکنید یک چیزی شبیه موز یا دوچرخه است. موجود فوقالعاده شیرینی است که یک قاشقش دریایی را بس است. در کل آمریکای لاتین محبوب است ولی آرژانتینیها در موردش ادعا دارند. یک بامبولی سر شیر در میآورند که ازش این دربیاید. حالا آنچه که من قبلا در بلاد معمول خورده بودم یک چیز فقط شیرینی بود و برایش گلو پاره نمیکردم. آنچه که اینجا بود کلاً در یک لیگ بالاتر توپ میزد. محشر. عالی. یک حالتی هم دارند که لای یک خمیر نازکی میپیچندش و میشود یک چیزی شبیه ماکارون فرانسوی یا لطیفهی تبریزی (به دومی نزدیکتر است از لحاظ سایز) و این یکی رسماً یکی از میوههای بهشتی است.
در خیابانهای شهر هر از گاهی معرکه میگیرند و تانگو میرقصند و بعد کلاه میگیرند جلویت برای پول. هزار جا دارند تانگو برقصند و میرقصند. به اندازه فوتبال در خونشان است. طبعاً محلههایی دارند مخصوص میگساری و رستوران و رقص و توریست و این حرفها. خوشند کلاً. چیزی که به چشمم زیاد میآمد تاتو بود. بسیار مرسوم است. اولین کسی که دیدم تاتو داشت مأمور مرزی در فرودگاه بود. دختر به اندازهی همین کسانی که مغازهی خالکوبی دارند تاتو داشت. گمانم پلیسشان زیاد مخالف تاتو نیست. کمتر جوانی میدیدی که یک چیزکی تاتو نکرده باشه. با بارانهای سیلآساشان خیلی مشکلی ندارند انگار. چند بار دیدم دمپایی بندانگشتیشان را زده بودند زیر بغل و راه میرفتند. یا مثلا وسط سیل یک دختری ایستاد و موهایش را چلاند و بعد به راه رفتن زیر سیل ادامه داد. یک مقدار خوبی خونگرم هم هستند که آدم انتظارش را دارد، ولی وقتی راننده تاکسی به آدم سیگار تعارف میکند و اصرار میورزد آدم باز تعجب میکند. یک چای غریبی دارند به اسم ماته. از یک گیاهی میگیرند و کافئین فراوان فراوان دارد. جوش میاورندش و در لیوان با آب میریزند و بعد با یک چیزی شبیه نی یا چوب سیگار ازش میمکند. هر وقت خالی شد آب بهش اضافه میکنند. من یک قلپ که رفتم فکر کردم در رگهایم انقلاب شده، البته نگارنده کلا جنبه کافئین ندارد ولی نه دیگر این همه. آخرین باری که اثر کافئین را این طور حس کردم وقتی بود که نادرخان بهم ناس سوئدی بهم داد. یک چیزی است نصف چای پاکتی، حاوی تنباکو که میگذارید زیر لب بالایی. بعد سرتان گیج میرود از قدرت کافئین.
همهی اینها را گفتم، ولی بهترین قسمت شهر زوجها بودند. کامل به چشم میآمد که این ملت چقدر عاشقپیشه هستند. همهجای دنیا خیابانها پر از دختر و پسرهای دلباختهی هم است، این شهر فقط این نبود. مدام مردان و زنان چهل، پنجاه ساله میدیدی که دست در بازوی هم انداخته قدم میزنند. یک طوری انگار دوست داشتن در این شهر مشمول زمان نمیشود، کهنه نمیشود. تماشایش بسیار خوشایند بود چون همراه این دست در بازوهای هم، همیشه لبخند و خندهای هم داشتند. آدم روحش شاد میشد یک مقدار که قدم میزد.
فردا میرویم کلمبیا.
دمنوشت: اینها را در طول سفر نوشتم ولی نرسیدم بگذارم در وبلاگ. الان برگشتهام. این نوشته یک ادامهای هم در باب کلمبیا دارد که فردا پسفردا لابد میگذارمش.