- از آدمیان بگو ناخدا.
- به دریا رسیدند. از عظمتش در حیرت شدند. گفتند چنین شکوهی، درگاهی سزاوار خود خواهد. از فرسخ‌ها دور‌تر درختان قطور آوردند و استادکاران و بیست سال به کارشان گماشتند. بر کناره‌ی آب دروازه‌ای بر پا شد به درازای پنجاه مرد و پهنای بیست اسب. کار که به پایان رسید، دروازه را گشودند و جشن گرفتند و امواج از میان و بیرون دروازه به ساحل می‌رسیدند و می‌خفتند. دریا عظیم بود و آدمیان حقیر و دروازه‌شان نیز.


نظرات:

سلام
چه قدرخوب نوشتی
آدم ها دلشون خوشه برای همه چی درودیواردرست کنن
تامال خودشان بشه
قلمت مست میرزا



صفحه‌ی اول