روز سوم
به سپیدی موها چشم میدوزم، به چینهای یادگار سالها خندیدن، به هفده گربه و بچه گربه که زیر و روی همهی بخاریهای کارگاه را قرق کردند، به پلههای پیچ در پیچ درمانگاه که جز پیری و رنج ندیدهاند، به خیابانهای نو با باطنهای کهنه، به جزئیاتی که زمان تغییر داده است و باقی که همان است که بود، به دنیایی که هم به پیش میرود هم به پس و هم درجا میزند، به همه این آینهها خیره میشوم بلکه بدانم بر من چه گذشته است.